گروهان وسط میدان مین گیر کرده بود. دید نوار به جایی نمیرسد، خودش را انداخت روی سیمهای خاردار و گفت ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ روزگاران عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره هایی بازنویسی شده ،برای آن ها که آن سال ها را ندیده اند نشان بدهد. خواندن خاطره های کوتاه زیر تنها یک یاد آوری است ،یادآوری این نکته که آن روزها بوده است نه در سال ها و جاهای دور ،در همین نزدیکی ما.
*قرار بود کارها را هر روز یک نفر بکند. لیستی تهیه کردیم و اسم بچه ها را نوشتیم. گفتند «اسم ما کو؟»
گفتیم «شما کار دارید. می آیید، می روید. نیستید. بچه های ثابت را نوشتیم.»
گفتند: خب می نوشتید، اگر نبودیم عذری نیست.خودشان اسمشان را اضافه کردند.
نوبتشان هم که نبود، می دیدی ظرف های نشسته ای ناهار نیست.
*نشسته بودیم برای طراحی عملیات. شب آمد توی چادر و گفت: بشینید تنبل می شید. پاشید به بچه ها سر بزنید توی خط.
گفتیم حالا بچه ها هستند. بالاخره بلندمان کرد.
بچه ها روی خاک ریز سنگ و کلوخ گذاشته بودند که وقتی سرشان را می آوردند بالا، عراقی ها با کلوخ اشتباه بگیرند و نزنندشان.
مهتاب هم از آن طرف افتاده بود، فکر می کردیم کسی آن جا نشسته.
راه افتاده بودیم با کلوخ سلام و علیک می کردیم و خسته نباشید می گفتیم.
*وقتی آمد انگار دیگر مشکلی نداشتیم، همه سرحال بودند. به آدم قدرت می داد. نه که من بگویم، خیلی ها می گفتند.
حالا با هم توی سنگر بودیم و او گریه می کرد. فقط من بودم و او. همه چیز به هم ریخته بود.
زمین باتلاقی بود. گیر افتاده بودیم. بچه ها آن وسط جا مانده بودند؛ نتوانسته بودیم بیاوریمشان.
حالا نشسته بود توی سنگر. زار زار گریه می کرد.
*هنوز عملیات نشده بود. داشتیم سنگرهای توی قرارگاه را می ساختیم. همه کار می کردند. آن ها هم بی کار نبودند.
نفری یک دست داشتند. با آن یک دست، یکی سرگونی را می گرفت و من خاک می ریختم توش.
*توی اتاق منتظرنشسته بودیم . گرم بود بیرون.
گفت: حالا می گم کی شهید می شه.کاغذی را مچاله کرد.
می زنمش به پنکه سقفی، به هر کی خورد اول شهید می شه.
کاغذ را انداخت بالا. نشسته بودیم منتظر. گرم بود بیرون.
*رفته بودیم برای سرکشی خط. وسط صحبت یک خمپاره خورد بینمون. صورتم یک لحظه بیحس شد.
وسط گرد و خاک بلندم کرد. گفت «چی شده؟»
گفتم «فکر کنم ترکش خوردم.»
زیر بغلم را گرفت، برد بهداری. خیلی مهم نبود.
شب توی سنگر دیدم پشتش خونی است. گفت «چیزی نیست.» به زور اورکتش را کندیم. اصرار کردیم که ببریمش بهداری. میگفت «خودش خوب میشه.»
شب، اورکتش را پهن کرد زیرش که زمین خونی نشود. میگفت «بچهها اونجا نماز میخوانند.» تا صبح اورکتش پرخون بود.
*گروهان وسط میدان مین گیر کرده بود. دید نوار به جایی نمیرسد، خودش را انداخت روی سیمهای خاردار. به من گفت «تو اول رد شو که بقیه رد بشن.»
آن طرف نشستم. باهاش شوخی میکردم تا همه رد شدند. پایشان را میگذاشتند پشتش و رد میشدند.
*شیمیایی زدند. تو ماشین فقط دو تا ماسک بود. یکی را که راننده زد. مانده بود یک ماسک برای دو نفر.
*بچهها تجهیزاتشان را تحویل داده بودند و ساکهایشان را گرفته بودند که صبح راه بیفتند سمت تهران. تو چادر بودیم؛ پیش حاج حسین. نصفه شب بود. از ستاد خواستندش.
نامهای بود از فرمانده سپاه که «جاده امالقصر ناامن شده و ما نیرو نیاز داریم. با توجه به اینکه بچهها خستهاند، اجباری در کار نیست. اگر توانستید حرکت کنید سمت منطقه ...»
حاجی گفت «بچهها را صدا کنید.» نصفه شب بود. تک تک چادرها، بچهها را صدا کردم. جمع شدند تو محوطه.
اجباری برای رفتن نداریم. اما الان دست خطی به من رسیده که خود منو موظف کرده برم. هر کدوم از عزیزان که میتونند، با ما بیان. هر کدوم خستگی برشون عارض شده، بروند سمت تهران.
همه اسلحههایشان را تحویل گرفتند.
*پیشانیبند سبزش چشمم را گرفته بود. حالا دارمش. نگهاش داشتهام. وقتی میبردندش از سرش باز کردم.
*صدا زد «بابا!»
ماشین را نگه داشتم. در را باز کرد که بیاید بالا.
دید که منم،دست به سینه یک قدم رفت عقب. پنج شش سالش بود.
هفته پیش پدرش با همین ماشین آمده بود به خانه سر بزند. دیگر نمیآمد.