گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلبهای بسیجی بود که به اهواز و هفتتپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخمهایش را درمان میکرد، تا سرانجام در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.
تولد: 11 دیماه 1345
مجروحیت شیمیایی: یازده دیماه 1364
ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دیماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 دیماه 1371
شهادت: 11 دیماه 1375
دیماه برای او ماه سرنوشتها بود، تمام اتفاقات مهم زندگی اش در دی ماه بود. هر سال از اول تا یازدهم دیماه ناراحتی و بیماریاش شدت میگرفت. وقتی میگرن عصبیاش شروع میشد، مسکن میخورد، اما درد تسکین نمییافت. پتو به دور سرش میپیچید و از درد فریاد میزد. دائم از اهل خانه معذرت میخواست و میگفت مجبورم فریاد بزنم.
سربهزیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا میکردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. میگفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد.
علمدار یک دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشک چشم خودش که به اشک چشم خیلی از دوستانش هم متبرک بود. وصیت کرده بود قبل از اینکه جنازه را در قبر بگذارند، یک نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. میگفت از شب اول قبر میترسم و دلم میخواهم اجداد پاکم به دادم برسند.
روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. میخواستم از محل کارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دکتر ببرم. موافقت نکرد. گفت تو و زهرا بروید من با یکی از رفقا میروم دکتر. دیدم که غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پروندهام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا، بس است.
یک هفته در بیهوشی کامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد کشید، خیلی زیاد. در وصیتنامهاش دربارة نماز اول وقت توصیه کرده بود و معرفت به قرآن کریم: «سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچههای منزلتان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بستهاند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید.»
یازدهم دیماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت کنندة مجتبی تا بهشت، یک صدا فریاد میزدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة کوچک زهرا علمدار، که میدید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعیاش را در آسمانها جشن میگیرند.
سر زدن به خانوادههای کمبضاعت و بیبضاعت جزء برنامههای ثابت هفتگیاش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمیشد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که میشدی ذکر «یا زهرا» از لبش میشنیدی که یکریز بود و دم به دم.
نفس گرمی داشت و مداح اهلبیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهلبیت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش میگرفت، مراسم راه میانداخت و میخواند. اغلب هم شعرهای خودش را میخواند:
ای کاش شور جنگ در ما کم نمیشد
ای کاش رنگ شهر بازیم نمی داد !
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی ها هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا (س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگ ها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگ هایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگ هایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویت های جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
قطعه شعری از شهید شیمیایی؛ سید مجتبی علمدار