آخرین اخبار:
کد خبر:۲۸۵۴۹۳
سالگرد عروج شهید احمد کاظمی؛

خواب مادر تعبیر شد/ از این پست ها چیزی در نمی‌آید!

مادر خواب سه تا ماهى را دیده بود؛ سه تا ماهى که توى یک رودخانه، مى‏رفته‏اند به سمت دریا. مى‏گفت: یکى از اون ماهى‏ها، روى کمرش یک هلال ماه داشت، اصلاً انگار خود ماه بود، چون ...

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ 19دی ماه مصادف است با هشتمین سالگرد عروج سردار شهید حاج احمد کاظمی‌، فرمانده نیروی زمینی سپاه که به همراه یاران شهیدش لقب شهدای عرفه را گرفتند. سرلشکر پاسدار شهید حاج احمد کاظمی و تعدادی دیگر از هم قطارانش در روز 19 دی سال 1384 و همزمان با روز عرفه، بر اثر سقوط یک فروند هواپیمای نظامی (جت فالکون) به آسمانیان پیوستند. این مناسبت بهانه ای شد تا از حاج احمد کاظمی با ذکر خاطراتی کوتاه یادی کنیم؛

 

تعبیر خواب مادر شد!


مادر خواب سه تا ماهى را دیده بود؛ سه تا ماهى که توى یک رودخانه، مى‏رفته‏اند به سمت دریا. مى‏گفت: یکى از اون ماهى‏ها، روى کمرش یک هلال ماه داشت، اصلاً انگار خود ماه بود، چون که نور زیبا و خیره‏کننده‏اى ازش به طرف آسمون پاشیده مى‏شد. مادر وقتى خوابش را تعریف مى‏کرد، حال و هواى خاصى داشت. خیره شده بود به یک نقطه نامعلوم.


مى‏گفت: هزاران هزار ماهىِ دیگه توى اون رودخونه بودند که با اون دو تا ماهى، دنبال این ماهى نورانى مى‏رفتند؛ یعنى اون ماهى، تمام ماهى‏ها رو داشت هدایت مى‏کرد به سمت دریا.

 

مادر گفت: محسن! مى‏دونم که اون سه تا ماهى، تو و دو تا برادرت بودین، ولى نمى‏دونم اون ماهى نورانیه کدوم یکى‏تون بود. آن وقت‏ها احمد چهار سالش بود.


بعدها توى جنگ، وقتى احمد فرمانده لشکر شده بود، مادر گاهى یاد خوابش مى‏افتاد. مى‏گفت: اون ماهى نورانى، همین احمدم بود!
 

 

 از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی آد!


گفت: آقاى امینى جایگاه من توى سپاه چیه؟


سؤال عجیب و غریبى بود! ولى مى‏دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده نیروى هوایى سپاه هستید سردار.
 

به صندلى‏اش اشاره کرد. گفت: آقاى امینى، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتى که من الآن دارم، نرسى؛ ولى من که رسیدم، به شما مى‏گم که این جا خبرى نیست!
 

آن وقت‏ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهاى سرباز زیاد سر و کار داشتم.


 سردار ادامه داد و گفت: اگر توى پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن‏خون کردى امینى، این برات مى‏مونه؛ از این پست‏ها و درجه‏ها چیزى در نمى‏آد!

 


 

 

تواضع مرام او بود!


رفته بودیم سریلانکا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود. چند تا از فرماندهان نظامى و مسؤولین سریلانکا آمده بودند استقبال‏مان. افراد را من به آنها معرفى مى‏کردم. موقع معرفى احمد گفتم: ایشان فاتح خرمشهر بوده.
 

چهار، پنج روز آن‏جا بودیم. آنها احمد را ول نمى‏کردند. احمد به عنوان یک فرمانده با اقتدار در نظرشان جلوه کرده بود. هر چه مى‏گفت، تندتند مى‏نوشتند. احمد راجع به بحث‏هاى نظامى زیاد صحبت کرد، ولى راجع به کارى که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزى نگفت. نه آن‏جا، نه هیچ جاى دیگر.


هیچ وقت نشد که لام تا کام درباره خدماتى که زمان جنگ یا قبل و بعد آن کرده، حرفى بزند. خدا رحمتش کند؛ دقیقاً روحیه حسین خرازى و امثال آن خدا بیامرز را داشت. حسین هم یکى از دو فاتح خرمشهر بود، ولى هیچ وقت راجع به آن، در هیچ کجا صحبت نکرد.
 

فرمانده کاپیتان!


ته ورزشی احمد، والیبال بود و آن روزها مسئولیت کاپیتانی تیم ما روی دوش او قرار داشت. او آبشارزن و من پاسورش بودم. توی بازی‌ها اون شایستگی و لیاقت خودش را نشون داد و به خاطر همین بیشتر اوقات تیم ما برنده بود.


اما صبر احمد در همه جا مثال‌زدنی بود. بارها من به شوخی پاس‌ها را به گوشه و کنار زمین می‌انداختم. احمد از عصبانیت صورتش قرمز می‌شد اما هیچ کلامی نمی‌گفت که باعث ناراحتی شود.
 

سال 1360 در پادگان امام رضا (ع) در دوی استقامت و پرش ارتفاع نفر اول شد. او به عنوان فرمانده اولین کسی بود که روزهای ورزش می‌آمد. لباس‌های ورزشی را می‌پوشید و شروع می‌کرد به دویدن و نرمش؛ بعد هم با بچه‌ها بازی می‌کرد. در آخر نیز از همه ما جلوتر زد و گوی سبقت را در ایمان به حق و شوق لقا از دیگران ربود. 
 

توی زندان سرما خوردم!
 

چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بدجورى شکنجه‏اش داده بودند. روزى که آزادش کردند، وقتى مى‏خواست برود حمام، دیدم زیر پیراهنش پر از لکه‏هاى خشک‏شده خون است. اثر تازیانه‏هاى زیادى روى پشتش بود.
 

بعداً فهمیدم بینى‏اش را هم شکسته‏اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایى که سرش درآورده بودند، چیزى نگفت. هر چه مادر مى‏گفت: این از خدا بى‏خبرا چى به روز تو آوردن؟ مى‏گفت: هیچى مادر! 
 

بینى‏اش را هم از خون‏هاى لخته‏شده‏اى که هر روز صبح روى بالشش مى‏دیدیم، فهمیدیم شکسته. خودش مى‏گفت: این خونا مال اینه که توى زندان سرما خوردم! اثرات آن شکستگى بینى، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار هم عملش کرد، ولى باز هم از تبعاتى مثل تنگى‏نفس رنج مى‏برد.
 


توانایی در برقراری امنیت!


از صحبتش فهمیدم راننده تانکر نفتکش است. داشت براى صاحب مغازه درد دل مى‏کرد. گفت: اگر این احمد کاظمى رو پیدا کنم، مى‏رم به‏اش التماس مى‏کنم که یه مدتى هم بیاد طرف زابل و زاهدان. بى‏اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکى از نیروهاى تحت امر سردار کاظمی بودم. گفتم: شما حاج احمد رو مى‏شناسى؟ گفت: از  نزدیک که نه، ولى مى‏دونم آدم خیلی باحالیه!


پرسیدم چطور؟ گفت: من یه مدت کارم توى کردستان بود، با اینکه هیچ وقت شب‏ها توى کردستان رانندگى نمى‏کردم، ولى نشده بود که هر چند وقت یک بار گرفتار گروهک‏هاى ضدانقلاب نشم؛ ماشینم رو مى‏بردن توى بیراهه‏ها، سوختش رو خالى مى‏کردن و بعد ولم مى‏کردن. مکث کرد. ادامه داد:


ولى احمد کاظمى که اومد اون‏جا، طورى امنیت به وجود آورد که دیگه نصف‏ شب‏ها هم توى جاده‏ها رانندگى مى‏کردم و هیچ اتفاقى برام نمى‏افتاد. آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختى‏ها رو از دست اشرار اون‏جا هم داریم مى‏کشیم و هیچ کى هم نیست که جلوى اون نامردا قد علم کنه.
 

دو احمد در بیت المقدس!


در عملیات بیت‌المقدس، دو «احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله و «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرمانده‌هان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است.


اما جالب‌تر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. در مرحله‌ی دوم عملیات که بچه‌های لشگر محمد رسول الله در دژ شمالی خرمشهر با لشگر10 زرهی عراق درگیری سختی داشتند و کارشان به اسیر دادن و اسیر گرفتن هم کشیده شده و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌کرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت:


 احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.
 

او، سه احمد اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌کرد، به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی که صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌کرد. 
 

 

اینجا عاشوراست!


نیروهای ما در عملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن حمله کردند؛ یکی دجله و دیگری جزائر خیبر. در منطقه‌ی دجله پس از یک هفته جنگیدن به دلیل مشکلات در مهمات رسانی و نبودن آتش توپ خانه ناچار به عقب ‌نشینی شدیم و تنها جزایر خیبر در دست ما بود.


در روز هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که به فرماندهان سپاه بگویید جزایر خیبر را باید حفظ کنند.


من به اولین کسی که بی‌سیم زدم «احمد کاظمی» بود چون او مهم ‌ترین خط جزیره جنوبی، یعنی سیل بند غربی را دراختیار داشت و روی آن سنگربندی کرده بود و دفاع می‌کرد. سیل‌بند میانی در اختیار شهید مهدی باکری و سیل‌بند شرقی در اختیار لشکر27 و برادرمان شهید همت بود. اگر سیل‌بند غربی سقوط می‌کرد، سیل‌بندهای میانی و شرقی هم قابل نگه داشتن نبودند.


به محض این‌که احمد کاظمی پیام امام (ره) را از من شنید، گفت: چشم، چشم


و اتفاقا چون خیال دشمن از دجله و طلائیه راحت شده بود، تمام آتش‌ها و نیروهای خود را در جزایر خیبر متمرکز کرد و چندین شبانه روز به صورت مستمر به جزایر حمله می‌کرد و آتش می‌ریخت ولی احمد کاظمی مقاومت کرد و پس از دو هفته مقاومت که به قرارگاه مرکزی برای ارائه گزارش آمدم، سر و صورتش خاک گرفته از دود آتش خمپاره و توپ‌ها و بمباران سیاه شده و بسیار خسته و ژولیده بود. او را بغل کردم و بوسیدم وگفتم احمد، تو خیلی زحمت کشیدی.


 گفت: وقتی که پیام امام (ره) را به من دادید من هم نیروهایم را صدا زدم گفتم اینجا عاشوراست باید به ‌هر قیمتی شده جزایر را حفظ کنیم و خودم هم رفتم خط مقدم و کنار رزمندگان جنگیدم.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
mahya
-
۲۰ دی ۱۳۹۲ - ۱۴:۵۶
بسم رب الشهيد
کاش ولايت پذيري ما هم اينطوري بود!
2
0
پربازدیدترین آخرین اخبار