گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «توپچـنار» اثر انسیه شاه حسینی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است؛ این کتاب با قلمی بسیار روان و شیرین به داستان معلم نهضت سوادآموزی می پردازد که یک روستای دورافتاده را برای شغلش انتخاب کرده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ماه شب چهاردهم، از کوه بالا آمده و بر فراز شاخسار درخت لخت چنار ایستاده بود، چراغ خانه خیال سوسو می زد و از دودکش آن دودی به هوا بلند بود. خانم معلم که روسری یادگار شهربانو را به سر داشت، از پشت پنجره حیران به این نظرگاه چشم دوخته بود. او هرگز ماه را این چنین بزرگ، عریان و زیبا بر تن درخت چنار نشسته بر نوک کوه، ندیده بود.
فرزانه با حال کسی که برای اولین بار بقچه رازی را می گشاید، اندیشید، اویی که چنین نامی به این آبادی بخشیده، به یقین در شبی چنین، نگاهش به این درخت که بسان مردی کهنه، در زیر گوی آبی رنگ بزرگی خم شده، افتاده است.
دختر که از غروب هنگام اندوه سلیمه و یاد زن مرده ذبیح سینه اش را انباشته بود، همچنان که به ماه خیره بود، خواهش کهنه اش جان گرفت و آرزو می کرد که ماه طناب بزرگی از مهتاب ببافد و برایش بفرست و او را به نزد خود بکشاند. اگر چه هر وقت دلش می گرفت چنین سودایی به سرش می افتاد، ولی این دومین باری بود که با تمام وجود، می خواست از زمین کنده شود.
بار اول، به سال های کودکی اش بر می گشت، روزی که او در یک بعدازظهر گرم تابستان، با پروانه ها هم بال شده بود و سر به هوا مسابقه می داد که به داخل چاهی سقوط کرده و مجبور شده بود یک روز و یک شب در آن جا بماند. آن شب اتفاقا شب چهاردهم ماه بود و چنین ماهی در بالای سرش ایستاده بود و چاه را روشن می کرد.
دخترک در اعماق آن چاه دراز و متروک، آرزو می کرد کاش ماه طنابی بیاندازد و او را از چاه بالا بکشد. از این رو فریاد کشیده و به ماه گفته بود: «برو به مادرم بگو من اینجایم!» و هنگامی که ماه از روی چاه گذشته بود، با این امید که به سراغ مادرش رفته بود با خیال راحت در اعماق چاه خوابش برده بود. همان شب مادر فرزانه در خواب دیده بود سید دور گرد شوخ خوش سیمای آبادی، که بعدها پسرهای ارباب برای تفریح به خانه دعوتش کردند و آب جوش رویش ریختند، به نزدش آمده و می گوید که دخترت توی چاه کهنه افتاده. مادر که تمام روز و شب را به دنبال دختر دویده و به سر کوبیده و فقط لحظه ای، آن هم نشسته بر درگاه حیاط خوابش برده بود، سراسیمه بلند شده و فانوس به دست به همراه پدر، به همان نشانی رفته بود.
از آن لحظه ای که فرزانه با شوق از دوش پدر به آغوش مادر پریده بود، تا سال های سال، همیشه می پنداشت ماه آنها را با خود به سر چاه آورده بود.
حال، آن شب بعد از گذشت آن همه سال، فرزانه دل شکسته از محنت این و آن، دنیا را چاهی کهنه می دید و خود را در اعماق آن. دلتنگ بود و خسته. از ماه می خواست که طناب جادوی اش را بفرستد. بلند شد و مثل همیشه به سراغ تنها دلخوشی و آخرین پناهگاهش رفت. قرآن را از لب طاقچه برداشت و باب عشق را گشود. حاجر را دید که سراسیمه در بیابان به دنبال آب روان است.
باران همچنان بر فرق توسکاها می بارید و فرزانه به سوی خانه امیدعلی می رفت. وحشت از رعد و برق های پی در پی و تن خیس و یخ کرده، لذت باران را از او گرفته بود. به سرعت گام هایش افزود و چند قدمی برنداشته بود که برقی شدیدتر از پیش درخشید و از پس آن رعدی چنان غرید که فرزانه را از ترس بر جای خشکاند. دختر بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:«عقابت دل دنیا را ترکاند»
فرزانه که اکنون می دوید و فقط گاهی برای برداشتن لنگه کفش مانده در گلش به عقب بر می گشت، به روزگار مشاطه می اندیشید. زنی که چند روزی بود با همان انگشت ناهنجار بر ذهنش تلنگر می زد. به یاد عرب چشم آبی افتاد. مردی که به عزم غارت آمده بود، اما شاخه ای زیتون در دل زن کاشته بود.