گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «مه در مه» نوشته محبوبه معراجی پور روایتی است از زندگی شهید ایرج رستمی، یکی از فرماندهان جنگهای نامنظم، یار و همرزم شهید مصطفی چمران که تلاش دارد بخش مهمی از لایه های پنهان هشت سال جنگ تحمیلی و زحماتی را که دلیرمردان این مرز و بوم زیر باران گلوله و آتش متحمل شدند به تصویر بکشد؛ این کتاب توسط انتشارات صریر در سال 1392 به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
به نظر محمد نخستین رسید که کانال مکان امنی برای نیروهاست. به سرعت برخاست و تا کانال که نزدیک به صدمتر عقب تر از خاکریز بود، حرکت کرد. همان جا نشست و در کمین عراقی ها ماند. رزمندگان دیگر که همه جوان بودند، کنار کانال ماندند. همین که چشم محمد به رستمی افتاد، بین رزمنده ها پنهان شد و از دور دید که رستمی، چند نفر را دنبالش فرستاد. وقتی چند نفر از رزمنده ها پیام رستمی را به او رساندند، به ناچار نزدیک فرمانده شد. رستمی پرسید:
چرا ماندید؟ باید شش کیلومتر....
نخستین، حرف او را قطع کرد و گفت: «عقب تر از این نمی رویم. اینجا خاک ماست. هر چه تا حالا جوان ها خون دادند و به خاک و ناموس شان تجاوز شد، کافی است. می مانیم و دفاع می کنیم. غیرت ما اجازه نمی دهد پای اجنبی ها بیشتر از این به خانه های مردم باز شود.»
بادپا، نزدیک او نشسته بود و حرف نخستین را تکرار کرد. سروان رستمی نزدیک شد و گفت:«هیچ می دانی داری از دستور تمرد می کنی؟ من دستور نظامی می دهم. برگردید!»
محمد، لبخند زد و گفت: «فرمانده! می خواهم بمانم»
چرا از دستور نظامی سرپیچی نمی کنی؟
نخستین با آرامش خاطر گفت: «فرمانده! من بسیجی هستم نه نظامی اینجا باید گورستان عراقی ها شود.»
سروان، با بی سیم صحبت کرد و زد روی پخش صدا. صدایی گفت:« مهندس جواد هستم. مسئول رکن 2 ستاد چمران.»
سروان گفت: «مهندس! شما دستور دکتر را برای نیروهای من که از دستور تمرد کردند، تکرار کنید!»
باد خنکی در حال وزیدن بود و باران هر لحظه شدت می گرفت. بعضی از رزمنده ها در خانه هایی که کنار کانال بود و سقفی نداشت، منتظر ورود تانک های عراقی نشسته بودند. هوا داشت سرد می شد و وسیله گرما هم نداشتند. مهندس پشت بی سیم گفت: «دکتر گفتند با خونسردی و با احتیاط تا خط جدیدی که فرماندهان گفته اند، عقب نشینی کنید!»
صدا قطع شد. کمی بعد، سروان نشست روبه روی نخستین و گفت: «شنیدید که چه گفت؟»
نخستین، از جانب نیروها پاسخ داد:
بله!
چه می کنید؟
نخستین نشست کنار نیروهای جوان، اسلحه اش را در دستش فشرد. با صدای بلند گفت: «آقای سروان رستمی! می مانیم. عقب نمی رویم. جان می دهیم اما....!»
چشم های رستمی پر از اشک شد.
امان از اخلاص شما بسیجی ها. همین کارها را می کنید که دشمن از شما وحشت دارد. اما نمی شود که سر خود جنگید. حفاظت از جان شما وظیفه من است.
نخستین گفت: «ده نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بمانیم. عقب نرویم و از شهر دفاع کنیم، حالا نگاه کن همه سی نفر مانده اند. اگر دشمن آمد از پهلوی چپ و راست حمله می کنیم. فعلا یک خمپاره انداز داریم که مدام شلیک می کند و راه شان را سد می کند.»