گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ می خوانیم با هم دیگه، «بریم به خوزستان/ دشمن شده خسته از مردم ایران»، شعر بعدی هم با آهنگ «واویلا لیلی!» سروده شد و با بچه ها شروع کردیم به خواندن. باز هم نتوانستیم به ناهاری که تا ساعت 3 هنوز خبری از آن نبود پاتکی نزنیم. همین شد که یک بیت هم شد «تدارکی ها، ناهار میخوایم یالله». نمک اردو گیر دادن به تدارکات است حتی اگر قوی باشد. بچه ها با موبایل هایشان، فیلم می گرفتند. کاش این موبایل ها زودتر اختراع می شد و به دست بچه های تخریبچی می افتاد، وقتی که مین را خنثی می کردند. دوربین ها باید دست بچه های غواص می بود، وقتی که در آب ها پر پر می شدند. این تکنولوژی باید از بچه های جوانی فیلم می گرفت که هنگام شهادت فریاد می زدند «سلام مرا به امام برسانید». هر چند این چیزها هرگز نمی توانند حال جبهه را روایت کنند، اما می توانستند مرهمی باشند هر چند کوچک بر زخم عمیق ندانستن های ما از آن بزرگمردان.
ساعت 5 عصر به خرم آباد رسیدیم. شهر خون و حماسه. شهری که لشکر 84 پیاده ارتش و تیپ حضرت ابوالفضل (ع) سپاهش در دفاع مقدس جلوه گری کردند. راننده مسیر کمربندی را گم کرد. کسی هم جز من به زبان لری آشنا نبود. پیاده شدم و با همشهریانم شروع به صحبت کردم. خوشحال شدند که با زبان خودشان حرف می زنم. دنبال کاری می رفتند همان ها که نشانی مسیر را دادند.
کارشان را بی خیال شدند و ماشینشان را در همان مسیری که ما قرار بود برویم حرکت دادند. راهشان خیلی طولانی شد، ولی این خونگرمی و ازخودگذشتگی شاخصه لرها و همه مردم ایران است؛ سرزمینی که مردمش برای آسودگی یکدیگر از آسودگی خود می گذرند، شکست نخواهند خورد. ما قبیله ای هستیم که جان می دهیم تا جان دیگران را بخریم.
خروجی کمربندی اهواز، نزدیک فرودگاه خرم آباد ناهارمان رسید. قیمه بود. برنج خوشمزه ای داشت. در اتوبوس ناهارمان را خوردیم. بزرگراه خرم – زال یکی از زیباترین جاده هایی است که به دست پرتوان مهندسان ایرانی ساخته شده. ده ها تونل و پل با کمترین آسیب به طبیعت، کوه های زاگرس را خراشیده است؛ جاده ای که راهیان نور را به مقر شهیدان می رساند.
دوکوهه اولین ایستگاهی است که در خوزستان به آن می رسیم. اندیمشک قهرمان و شهیدپرور. ده ها اتوبوس دیگر هم آنجا مستقر شده اند. ساک هایمان را برمی داریم. برادران سپاه و بسیج با خوشرویی از ما استقبال می کنند. مشکل خاصی نیست. دیوار بلوک های سازمانی نیاز به مرمت دارند. هر چند با همین قدیمی بودن و طبیعی بودنشان زیبا هستند، اما آدم می ترسد که نکند خراب شوند. بنرهای بزرگی از شهدا روی دیوارها نصب شده است. اقتداری دارند که نمی دانم با کدام سیاستمدار در جهان باید مقایسه شان کنم. اقتداری که از روی دروغ و ریا و سیاست بازی بدست نیامده است. این ها از کسی عزت گرفته اند که به راحتی نمی توان این حریف را از میدان بهدر کرد. نه با سیاست بازی و نه با حیله و مکر. پشت به مطمئن ترین منبع عالم داده اند. «عندالله کل عزه».
تا طبقه پنجم پر شده است. پایین بلوک چای گذاشته اند. وسایلمان را می گذاریم. هر سوئیت دو اتاق دارد که با آشپزخانه می شود سه تا. با موکت و پتو سطح آن را فرش کرده اند. دیوارهایش تمیز است. تازه رنگ آمیزی شده. تنها مشکل، سرماست که با پوشیدن کاپشن حل می شود! برای خواندن نماز و افتتاحیه اردو به سمت حسینیه حاج همت می رویم. دو شهید گمنام رو به روی درب ورودی حسینیه دفن شده اند. «عبدالله فرزند روح الله»
افتتاحیه خاصی نمی شود. روحانی برایمان صحبت می کند. از سیره عملی شهدا و ارتباط با آنها می گوید. از شهید همت که امروز سالگرد عروج ملکوتی اش است. هفدهم اسفند در ذهنم می ماند. حک می شود. از احساسات پاک شهدا و عبرت از اتفاقات گذشته دم می زند. می گوید شهدا طلبیده اند وگرنه هر کسی نمی تواند حضور پیدا کند در این مکان مقدس؛ من که تا 24ساعت قبل از آمدن، اصلاً قرار نبود بیایم، باور می کنم. بیرون می آیم. نگاهی به دو شهید گمنام می اندازم. به سمت محل اسکان راه می افتیم. سطل زباله بزرگی به درخت تکیه زده است. روی آن نوشته شده «شهرداری تهران»!