گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ با ضربه دکمه های کیبورد کلمات را می نویسم بر صفحه حافظه تاریخی ام. حافظه ام را ثبت می کنم که فردا تاریخ فراموش نکند امروزمان را. تمام شب بیدار بودم. نماز را به جماعتی چند نفره در مسجد خواندیم. چند عرب پشت سر امام جماعت ایستاده بودند. من هم به صف آن ها پیوستم. محل اسکان در طبقه بالای مسجد آل محمد (ص) اهواز بود. یعنی در حسینیه آل محمد. جای باصفایی بود. هنرمندانه تزئینش کرده بودند. در حد یک هتل چند ستاره امکانات داشت. خدا به دست و بازوی سازندگان و طراحان و صاحبانش قوت دهد.
آن چند عرب، خیلی خوب به همه ائمه سلام کردند. من ندیده بودم که جایی به این شکل به 14 معصوم (ع) سلام شود. همیشه چند امام را سلام می دهند و بقیه را بی خیال می شوند. دلیلش را نمی دانم، در حالی که واقعاً وقت گیر هم نیست. یک سلام کوتاه آنقدرها وقت نمی گیرد که بعضی ها تلاش به تخلیص آن دارند.
قصد می کنم چند لحظه ای استراحت کنم، ولی انگار قسمت نیست که بخوابم. باید برای چای آب تصفیه شده بیاوریم. آب اهواز و بخش های عظیمی از خوزستان شور است. این شوری آب احتمالاً از اشک های شور رزمندگان نشأت می گیرد، اما مطمئنم خود شهدا هم اگر می دانستند اشکشان شور می کند آب مردم را هیچ وقت حتی با وجود تلخ ترین اتفاقات هم اشک نمی ریختند. کاش آب لوله های این دیار شیرین شود. حیف است با این رودهای عظیم و شیرین باز هم آب شور از شیر ظرفشویی مردم دربیاید.
چای آماده شد. باید حلیم بخریم. صبحانه امروز حلیم است. احتمالاً بچه ها ذوق زده شوند. بعد از 20 دقیقه چرخیدن در خیابان های اطراف مسجد بالاخره حلیمی را پیدا می کنیم. به نظر تمیز می آید. اینجا تفاوت دارد از کلیشه ای که در ذهنم نقش بسته است. نبش خیابان است. با خط خوبی بالای آن نوشته شده است آش... پنجره ندارد. یک گیشه سرتاسری و پهن. دو آقای لاغر، فروشنده حلیم هستند برعکس سایر حلیمی ها که معمولاً آدم های کچل و چاق و چله فروشنده اند. خیلی از تفکرات ما از دیگران بر اساس کلیشه های ذهنی شکل می گیرند.
از خودم می پرسم مگر من چند حلیمی دیده ام که همه را یک طور فرض می کنم؟ استقرای ناقص، مفاهیم ذهنی ناقص را به ذهنمان می آورد. علمی که پایه اش استقراست بسیاری اوقات غلط از آب در می آید ... کم کم دارم مطمئن می شوم به مطمئن نبودن علمی که بر اساس استقراست. مثال حلیمی تا همیشه در ذهنم می ماند.
حلیم را سر سفره می آوریم. همه می خورند. خیلی خوششان می آید. کاسه حلیمم که تمام می شود آن را برمی دارم و سر دیگ می روم. «کاسه را پر حلیم کن» دست رد به سینه ام می زنند. دلخور می شوم. یادم می آید که نباید ویژه باشم. اگر اصرار می کردم حتماً به آنچه که می خواستم می رسیدم، اما نباید از رانت استفاده کرد. کاسه را خالی برمی گردانم. از یک طرف خوشحالم و از یک طرف ناراحت. خوشحال از اینکه نتوانستم کار نادرستی را انجام دهم و ناراحت از اینکه چرا به طرف این کار غلط رفتم! خدا را شکر کاری از پیش نرفت.
جایی که باید برویم قرارگاه محمودوند است. همان جا که شهدای تازه تفحص شده را به آنجا می آورند. کلی ذوق و شوق دارم. مثل همه. می گویند چند شهید تازه هم آنجا هستند. گوشی ام زنگ می خورد. دقیقاً بعد پیاده شدن از اتوبوس. «یک نظرسنجی قرار است از فعالان فرهنگی صورت دهیم شما می توانید ... چند دقیقه» بعد از آنکه راهروی مزین ورودی قرارگاه را گذشتیم و وارد حیاط شدیم، ایستادم کنار حوض و شروع کردم به صحبت با تماس گیرنده.
چند باری صدایم زدند، اما سوالات نظرسنجی هنوز تمام نشده بود. از برنامه های کلان کشور تا اتفاقات ریز فرهنگی را در سوالاتش می توانستی پیدا کنی. نظر منفی ام را راجع به صداوسیما به او گفتم. مگر غیر از این است که شبکه های بین المللی خیلی بهتر و بیشتر سرگرمی ایجاد می کنند؟ ساعتم را نگاه کردم. سوالات تمام نشده بود. شماره سایر فعالان فرهنگی مرتبط با من را خواست. ندادم تا بعد ... باید زودتر خود را به مراسم می رساندم.
وقتی رسیدم به حسینیه قرارگاه شهید محمودوند چراغ ها روشن شد. برنامه به پایان رسید. 25 دقیقه صحبت کردن درباره مسائل فرهنگی کشور مهم تر بود یا نشستن پای روضه شهدا؟! نظر شما را نمی دانم، ولی به نظرم زیان کردم. باید خود را به روضه می رساندم و آن بحث را موکول می کردم به زمان دیگری. همه ضجه می زدند. هر کس گوشه ای نشسته بود. صدای خانم ها از آنطرف می آمد. صدای گریه هاشان. حال معنوی خوبی داشتند. ضریحی دور شهدا نصب شده بود. چوبی بود. چند کفن داخل ضریح بود.
در کفن ها جنازه نبود فقط چند تکه استخوان احتمالاً. گوشت و خون ها زیر پای ما جا مانده اند. خون هایشان در همین خاک های خوزستان هنوز می جوشد. کشوری که مرزش با خون تعیین شود، به این آسانی ها نمی توان تهدیدش کرد. منظورم همه گزینه ها روی میز است که مدام سران جهل فریادش می زنند. آرش شبیه همین بچه بسیجی های شهیدی است که برای آرمان هایش فدا شد. رستم شباهت دارد با شاهرخ ضرغام. دسته آدمخوارها را می گویم. همه گزینه ها روی میز ماست. در پیروزی ها شعبانیم، در گشنگی ها رمضان و در جنگ ها عاشورا.
شهدا را زیارت می کنیم. سرم را به ضریح می چسبانم. به کفن برادران شهیدم نگاه می کنم. چقدر دوستشان دارم. برمی گردم. چهره های گریان بچه ها، صورت های خیس، ضجه زدن ها و در گوشه و کنار نشستن این مردان مرد و شیرزنان عرصه جهاد یعنی اینجا چراغی روشن است. نمی توان با کسانی درافتاد که مرگ را بازیچه خود قرار داده اند و آن را به هیچ می پندارند. به سمت اتوبوس راه می افتیم. می خواهیم برویم هویزه. جای خوبی است این طور که می گویند. محل شهادت بچه های عملیات نصر.
اللهم اجعل محياي محيا محمد(ص) وال محمد(ص) و مماتي ممات محمد(ص) و ال محمد(ص)