اسم آخرین تخمم رو هم «نسیم» گذاشته! دیدی روز پردهبرداری از «نسیم» من، «عمو عزت» چقدر خوشحال بود؟!
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» - فرمان؛ چند روز پیش نشسته بودیم کنج اتاق و داشتیم عین این خبرنگارهای متجدد و روشنفکر زور می زدیم که یک مطلب بسیار فیلسوفانه بنویسیم، ولی کلاً زور زدن های مان بی فایده بود و آبی از چشمه جوشان خلاقیت مان جوشش نمی کرد که نمی کرد. همین جوری از عقل ما اصرار بود و از خلاقیت مان انکار که یک دفعه دیدم یک پرنده خیلی بزرگی از پنجره اتاق وارد اتاق مان شد.
پرنده هه که خیال می کرد من الان کلی می ترسم و اینها، شروع کرد با صدای نامیزانی به جیغ و ویغ کردن. هی جیغ می کشید که آآآآی پرهایم را بردند. آآآآآی تمام خوشگلی م رفت. آآآآآی این دارد من را می خورد.
ما هم که متعجب شدیم از این همه منطق سرشار حضرت پرنده، سعی کردیم مثل بسیاری از آدم های منطقی مملکت که از فرط دلاوریشان کلاً تشنه مذاکره و دیپلماسی هستند، یک نمه از این دیپلمات بازی ها را با این پرنده به کار ببنیدیم ببینیم جواب می دهد یا خیر. از این جا به بعدش را عین رمان ها می نویسم که راحت تر بخوانید:
گفتم: هوی! چته؟!
گفت: چرا داری منو می خوری؟
*شما با اون پرنده هه که 9 ماه آذوقه جمع می کنه بعد یادش میره کجا انبار کرده نسبتی داری؟!
**نه واسه چی؟!
*آخه شما لطف کردی اومدی تو خونه ما بعد اینجوری داری داد و بیدادم می کنی؟! بزنم تو دهنت؟!
**(یک مقداری ژست گرفت) ببینم تو منو نمی شناسی؟!
*باید بشناسمت؟ با این کرک و پر ریخته و هیبت شیش در چهارت. کله ت هم که برابری می کنه با اهرام ثلاثه مصر.
**(انگار که بهش بر خورده باشد) یه شیر خسته هنوزم یه شیره...!
*یعنی چی؟
**بابا اسم من صدا و سیماست. از بالاشهر تهران اومدم.
*اینجا چی کار می کنی؟ تو الان باید بالای سر هموطنات باشی، مگه نه؟
**آره ولی انقدر گشنگی کشیدم که آخرش به سرم زد بیام بیرون بگردم دنبال یه لقمه نون حلال.
*مگه بهت بودجه نمیدن؟!
**(یک نگاه عاقل اندر سفیهی کرد به من) بیچاره! اون کسی که بودجه می داد رفته است!
**عرض کردم اسپانسرینگ. به زبان شما کم سوادها یعنی تبلیغات.
*آخه تو که الان کلا داری اسپان... همون تبلیغات می کنی. قیافه خودتو نگاه کردی تو آینه؟ شدی شبیه این لاشخورایی که تو بیابونا دارن می چرخن دنبال یه لقمه نون! تو یه زمان ناله که می زدی ملت تو کف صدات میموندن! اما الان کرک و پری به بدن نداری. کلا کسی آدم حسابت نمی کنه! تازه خیلی ها هم که قبلاً مشتری تو بودن، به خاطر این مسخره بازیای چند وقت اخیرت رفتن سراغ اون پرنده خارجیا... . اصلاً تو خائنی! پاشو از خونه من برو بیرون...
**(یک چیزهایی مثل اشک در چشمانش حلقه بست) امان از رفیق بد! امان از جنس خوب...!
*معتاد شدی؟!
**بابا یه دوره ای بود ما واسه خودمون برو بیایی داشتیم. ولی چشمت روز بد نبینه یه رفیقی پیدا کردیم اومد بهمون گفت داداش نون تو اسپانسرینگه! بیا یه نخود بزن اگه بد بود دیگه نزن. ما هم که بلد نبودیم نه بگیم یه نخود زدیم دیدیم بابا سه سوت تمام سوراخامونو پر کرد! دیگه یه دود یه دود، دودورودودود! شدیم اینی که می بینی! لوسی لوسی لوسی ی ی ی ی ...!!!
*زهر مار! این چیزی که میگی فقط سوراخاتو پر کرد یا کرک و پراتو ریخت؟
**بابا دیدم خیلی سوراخامو پر کرد. کم کم دیدم سوراخی نمونده که پر نکرده باشه. واسه همین کم کم پرامو دونه دونه کندم گفتم جای سوراخشو پر کنم، خیلی حال میده آخه! البته چند تا دونه پر بیشتر نکندم، نگاه کن اصلاً به چشم نمیاد.
*به چشم نمیاد؟! کچل شدی رفته بدبخت! پر به تنت نمونده. به خاطر اینکه این یه نخود اسپانسرینگه رو بزنی آبروی خودتو بردی. همه پراتو کندی. چیزی دیگه نمونده که! خاک تو سرت! یکی دو تا دونه پرِ کودکانه خوب هم که داشتی کندی رفت!
**بابا تقصیر عمومه!
*عموت؟!
**آره دیگه بابا. ببین! من یه «عموعزت» دارم یه جورایی اوستامه. هر کاری که بگه من انجام میدم. یعنی لااقل وانمود می کنم که انجام میدم. چند ماه پیش خودش بهم می گفت...
*چی گفت؟
**درِ گوش من گفت!
*خب چی گفت؟!
**گفت که به جای اینکه روزی یه نخود بزنی برو روزی چهار پنج نخود بزن، پایِ من.
*یعنی از چهار پنج ماه پیش روزی چهار پنج نخود اسپانسرینگ مصرف کردی؟!
**آره دیگه آخه تو که نمی دونی چقدر حال میده... خلاصه هی نخود نخود ما می زدیم، از این ورم عمو که دید اوضاع بر وفق مرادشه هی به ما گفت تخم بذار! هی من می گفتم بابا ضعیفم، نحیفم، ناتوانم، نخودی شدم رفته، می گفت نه خیر! باید همین الان تخم بذاری وگرنه جنس بهت نمی رسونم!
*مام با هزار بدبختی یه دونه تخم گذاشتیم، دیدیم عمو خیلی خوشحال شد. گفت باز بذار! گفتم بابا ننه ت خوب، بابات خوب، نمی تونم! توانش نیست...!
**نه خیر! باید بذاری!
*خلاصه چشم که وا کردیم دیدیم شش هفت تا تخم در عرصه های ورزش، کودک، سلامت، بازار، سریال های آرشیوی و باز هم سریال های آرشیوی و باز هم سریال های آرشیوی(!) گذاشتم. اسم آخرین تخمم رو هم «نسیم» گذاشته! دیدی روز پرده برداری از «نسیم» من «عمو عزت» چقدر خوشحال بود؟!
**تازه به گزارش «خبرگزاری دانشجو» قراره تا چهار پنج ماه دیگه شیش هفت تا تخم دیگه هم بذارم! یعنی عمو عزت اینو گفته...
*بابا لامصب! تو همون پنج شش تا بچه ای که همون اول گذاشتی بزرگ کن بعد بیا سراغ زاد و ولد! نمیبینی همین الان تمام اون پنج شش تا بچه اولتم همه معتاد شدن. اونام عین تو روزی هفت هشت نخود می زنن. اصلاً دیگه چیز دیگه ای نمی زنن؛ فقط نخود. نخودای مختلف.
**نه! حرف عمو عزت حرفه! اون گفته هی تخم بذارم منم میذارم، اصلاً می دونی؟! عمو عزت دوست داشت جوجه کشی راه بندازه کلاً. ولی خب شرایط اجازه نداد بهش.
*ولی تو یه زمانی چه چه که می زدی کل مردم شهر دور و برت جمع می شدن. ولی الان معتاد شدی. از دست رفتی کلاً. کسی نگاهتم نمی کنه!
**بابا عمو عزت فکر می کرد مردم با تخم گذاریهای بی امان من سرگرم میشن، ولی نمی دونست همه شون یکیه! یعنی راستش هنوز هم نمی دونه. فکر می کنه جوجوها بین مردم خیلی طرفدار داره...
شما فکر کن يک دانش اموز اين مطلب نوشته که توي برنامه عمو پورنگش . همش داره ماکاروني تبليغ ميشه ... واقعا اين داداش من که ميبينه من گه گاهي اتفاقي اگه خونه باشم ميبينم . واقعا حال ادم بهم ميخوره . يه هنر مند . بياد و خودشو خار خفيف کنه براي فروش ماکاروني
ارسال نظرات
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
جاي اين مطالب صفحه اول نيست
نظرات رو ببينيد...چقد بايد اعتراض باشه تا سري مطالب ايشون حذف شه؟!!!!!!!!!!!!!!!
انشاالله قسمت بعديش بهتر باشه .