گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ اثر« عباس دست طلا» یکی از تازه ترین کتاب های مورد اشاره و تحسین مقام معظم رهبری است. کتابی که یک اثر جنگی و حماسی نیست بلکه یک کتاب اقتصادی و یک کتاب کار است. آثاری که تاکنون درباره دفاع مقدس نوشته شده پیرامون خط مقدم و جبهه بوده اند اما این کتاب جزو اولین آثاری است که به اتفاقات پشت جبهه پرداخته و زوایای پنهان هشت سال دفاع مقدس را به نمایش گذاشته است. کتاب « عباس دست طلا» به گونه ای نوشته شده که با شعار امسال هم خوانی دارد. با توجه به نام گذاری سال توسط مقام معظم رهبری به نام اقتصاد و فرهنگ با مدیریت جهادی و عزم ملی این اثر نه تنها در عرصه اقتصادی بلکه در حوزه فرهنگ به خوبی درخشیده است به گونه ای که دراین کتاب روحیه ی بسیجی را شاهد هستیم. به همین بهانه به سراغ عباسعلی باقری روای کتاب « عباس دست طلا» رفتیم و با وی به گفت و گو نشستیم، متن زیر اولین قسمت از گفت و گوی ما با عباسعلی باقری است که در ادامه خواهید خواند؛
«خبرگزاری دانشجو»- خودتان را معرفی بفرمائید؟
باقری: اینجانب عباسعلی باقری گلگیرساز هستم. محل کارم واقع در خیابان خاوران میدان آقانور است و تخصصم صافکاری کامیون است.
«خبرگزاری دانشجو»- چه شد که به جبهه رفتید؟
باقری: روزی که به فرودگاه حمله کردند اسم من را هم برای جبهه ثبت نام کردند اول کمی بهانه آوردم و گفتم من سربازی نرفتم ، البته سربازی هم نرفته بودم و به همین خاطر اصلا به جنگ و جبهه وارد نبودم تا اینکه به ما گفتند کار شما در جبهه فنی است و باید همین کارهایی که اینجا انجام می دهید آنجا هم انجام دهید. بنابراین یک مینی بوس جمع شدیم و رفتیم؛ اولین شب را با هزار مکافات و عذاب در کرمانشاه پشت سر گذاشتیم و چون اصلا به کار وارد نبودیم خیلی برای مان سخت گذشت. زمانی که به بیستون رسیدیم یک لحظه رعد و برق شد و ما فکر کردیم ماشین ما را با توپ زدند!
بالاخره صبح فردای همان روز ما را به پادگانی در کرمانشاه منتقل کردند و به گروه های 4 نفره تقسیم شدیم و قرار شد گروه ما به اسلام آباد منتقل شود. فرماندهان می گفتند هر کسی که به اسلام آباد می رود باید از زیر قرآن رد شود وخطرش از جاهای دیگر بیشتر است تا این را شنیدیم ترس و وحشت وجود مان را گرفت.
در مسیر حرکت به سمت اسلام آباد که بودیم یکی از کارگران مکانیک به ما گفت فرمانده پادگان اسلام آباد سخت گیر است و حتما ما را جواب می کند که البته همینطور هم شد. وقتی به پادگان اسلام آباد رسیدیم فرمانده به ما گفت به نیروی کار احتیاجی ندارد و همین نیروهایی که مشغول به کار هستند نمی توانیم خرج شان را بدهیم. ما هم از تهران به این نیت به جبهه اعزام شده بودیم که کار کنیم. بنابراین تمام تلاشمان را کردیم که فرمانده را راضی کنیم. خلاصه قرار شد ماشین هایی که درصد خرابی آن ها بالاتر از بقیه است را به ما بدهند تا ما سالم تحویلشان دهیم و اگر از کار ما راضی بودند همانجا بمانیم و مشغول به کار شویم. بنابراین برای شروع کار یک جیب اهدایی از مشهد به ما دادند که تصادف کرده بود و قسمت سمت راننده ماشین به طور کل از بین رفته بود، البته همه تعمیرکاران گفته بودند این ماشین به هیچ وجه قابل تعمیر نیست!
خلاصه فردای همان روز از ساعت 6 صبح به اصرار فرمانده در صبح گاه پادگان شرکت کردیم و بعد از آن کارمان را شروع کردیم. سه روز که گذشت ماشین را به طور کامل بازسازی کردیم و سالم تحویل دادیم به طوری که همه تعجب کرده بودند! در این 15 روزی که آنجا مشغول به کار بودیم بدنه ی چند دستگاه اتوبوس را عوض کردیم و چندین دستگاه ماشین را هم تعمیر کردیم.
بعد از 15 روز مرخصی گرفتیم به تهران آمدیم تا سری به خانواده بزنیم. در این مدت مرخصی به این فکر می کردم که نیرو جمع کنم و این بار با تعداد بیشتری به جبهه برگردیم. بالاخره با هر سختی که داشت یک گروه 20 نفره جمع کردم که البته آن ها هم مثل من که اول حاضر نمی شدم به جبهه بروم قبول نمی کردند و بهانه می آوردند تا اینکه به آن ها فهماندم نیروی فنی در جنگ کم است و آن ها به ما احتیاج دارند و خوشبختانه راضی به آمدن شدند. بالاخره یک گروه 25 نفره شدیم و به دفتر شهید چمران رفتیم که آن ها تحویل مان نگرفتند من سعی می کردم بچه ها متوجه این قضیه نشوند اما متاسفانه کم کم با دیدن این صحنه سرد شدند و از آن گروه 25 نفره فقط 12 نفر ماندیم. فورا از آنجا به پادگان ابوذر سپاه رفتیم. 9 نفر بیشتر نمانده بودیم که بالاخره آنجا یک مینی بوس با یک راننده و یک فرد مسلح به ما دادند سوار شدیم و به راه افتادیم و از همانجا یکسره به سر پل ذهاب اعزام شدیم. البته قبل از رفتن خیلی به ما سفارش کرده بودند قبل از ورود به شهر ذهاب به تنگه که نزدیک می شوید مراقب باشید!
خلاصه به کرمانشاه رسیدیم و گفتند که باید شب را دریک سینما بگذرانیم. به خاطر دارم آن شب هوا بارانی بود و باد شدیدی می وزید. چاره ای نداشتیم و پذیرفتیم همانجا بمانیم. راننده رفته بود تا برای ما پتو و مقداری غذا تهیه کنند که ناگهان تیراندازی شروع شد. ما هم نیم ساعتی را در سینما نشستیم. گفتیم برویم بیرون و کمکی به راننده بکنیم اما چون به مسیرها آشنایی نداشتیم به سمت تیراندازی در حال حرکت بودیم و از پشت سر فریاد می زدند که به عقب برگردیم!
شب را در سینما گذراندیم و صبح روز بعد ساعت 11 به منطقه کرند غرب رسیدیم و نشستیم کف ماشین و من به جلوی ماشین رفتم تا اگر تیری به ماشین اصابت کرد اول به من بخورد و بچه ها آسیب نبینند.
از شهر ذهاب که رد می شدیم تا چشم کار می کرد توپ و تانک دیده می شد که در عملیات ها از کار افتاده بودند و چون نیروی ماهر نبود آن ها را تعمیر کند دیگر قابلیت استفاده نداشتند. به پادگان که رسیدیم محل کارمان را به ما نشان دادند و کارمان را شروع کردیم. سه روز که از شروع کارمان گذشته بود یک خاور به ما تحویل دادند که چپ شده بود و به گفته ی مسئول سپاه این ماشین سقای جبهه بود و اگر نباشد بچه ها از تشنگی تلف می شدند. خاور 300 متر به دره پرت شده بود طوری که حتی چرثقیل قادر نبود آن را از دره بالا بکشد. خلاصه با وسیله سنگین تری خاور را بالا کشیدیم و دیدیم خسارت بسیار زیادی به آن وارد شده. به تهران آمدیم و لوازم مورد نیاز خاور را خریداری کردیم و دو روز بعد به جبهه برگشتیم. البته ناگفته نماند بیشتر لوازمی که تهیه شده بود اهدایی بودند و حتی بیشتر هزینه ای که مسئولین سپاه برای تهیه این لوازم به ما داده بودند اضافه ماند. بالاخره در مدت 4 روز خاور را آماده کردیم و سالم تحویل مسئولین دادیم. از این دست کارها در جبهه بسیار زیاد بود خوشبختانه رضایت مسئولین هم از کار ما بالا بود و علاقه ما روز به روز به کار بیشتر می شد.
وقتی ما سوال می کردیم جبهه اصلی کجاست و ما کجا بهتر می توانیم کار کنیم؟ همه از اهواز تعریف می کردند و می گفتند کار اصلی در اهواز است.
ما هم که اصلا تا به حال اهواز نرفته بودیم و از اینکه به آنجا وارد نبودیم برای مان سخت بود. خلاصه کارمان که در شهر ذهاب تمام شد برای مرخصی به تهران آمدیم و این بار یک گروه نیروی متخصص برای اهواز جمع آوری کردیم نزدیک به 32نفر شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم و به کاخ استانداری اهواز رفتیم که خوشبختانه آن ها ما را بیش تر از جاهای دیگر تحویل گرفتند و ما هم با خودمان گفتیم الحمدالله که اینجا به ما بیشتر احتیاج دارند. صبحت از تقسیم کردن نیروها شد که ما قبول نکردیم و گفتیم همه ما باید یکجا کار کنیم تا کارایی کارمان بالا برود. البته دلیل آن ها برای تقسیم کردن نیروها این بود که امکانات کافی در اختیار نداشتند تا اینکه قرار شد محل کارمان را نشان مان دهند. یک تعمیرگاه عالی یه سمت سه راه خرمشهر بعد از جاده سوسنگرد قرار بود محل کارمان باشد، مسئول آنجا شخصی به نام آقای آب دهنده بود . جالب اینجا بود که ما فکر کردیم دلیل نام این شخص این است که حتما مسئول آب دادن به بچه ها را دارد که این نام را روی او گذاشتند!
بالاخره آقای جوانی آمد و به ما گفتند آقای آّب دهنده ایشان هستند. آقای آب دهنده به ما گفتند ما به تعداد 32 نفر جای خواب نداریم و ما هم گفتیم حاضریم در همین ماشین های خراب و تصادفی بخوابیم. یک نمازخانه هم آنجا بود که به ما نشان دادند و قرار شد آنجا مستقر شویم.
وقتی کار را شروع کردیم متوجه شدیم کار واقعی در اهواز است و طی مدتی که در اهواز بودیم نزدیک به 40 ماشین جمع کردیم که البته بیشتر ماشین ها برای دفتر شهید چمران بودند. بعدها آقای آّب دهنده رئیس ترابری سنگین کل کامیون ها، مینی بوس ها و تدارکات ماشین آلات شدند و به جاده ماهشهر در صنایع فولاد خوزستان منتقل شدند البته قبل از آن در همان تعمیرگاهی که ایشان مسئول بودند کار می کردیم اما بعد از اینکه ایشان رفتند ما هم تعمیرگاه را تحویل دادیم و به صنایع فولاد ماهشهر رفتیم.
تا پایان جبهه همینطور مشتاقانه کار کردیم و حتی گاهی اوقات که کار کمتر بود و سرمان خلوت تر بود برای اینکه تنوعی در کارمان باشد در آن زمان یک مینی بار دو کابین داشتم که بار می زدم و به جبهه می بردم و نمی گذاشتم خودم را به جبهه بدهکار بدانم.
«خبرگزاری دانشجو»- آیا خاطره ای از دیدار با مقام معظم رهبری دارید؟
باقری: اول بهمن سال گذشته بود که ما را برای زیارت آقا دعوت کردند. حدود 34 نفر از رئیس اتحادیه ها بودیم. نماز ظهر و عصر را با ایشان خواندیم. چون من آن زمان پایم را عمل کرده بودم و با عصا راه می رفتم گوشه اتاق بر روی یک صندلی نشسته بودم و متاسفانه نمی توانستم مثل کسانی که جلو نشسته اند خوب آقا را زیارت کنم. من هم خیلی دلم می خواست از نزدیک ایشان را ببینم و شاید عمرم دیگر کفاف نمی داد زیارت شان کنم. بعد از اینکه نماز تمام شد اولین نفر حاج آقا صادق بنایی بودند که شروع به صحبت کردن کردند. تقریبا 20 نفر صحبت کردند و بعد نوبت به حاج حسن کشانی رئیس اتحادیه گلگیرسازان رسید و وقتی صحبتشان تمام شد من را معرفی کردند بلافاصله من ایستادم و خدمت آقا سلام کردم داشتم برایشان می گفتم که از روزی که فرودگاه را زدند به جبهه رفتیم که ایشان فرمودند من شما را می شناسم. خب طبیعی بود که من تعجب کردم چون دفعه اولی بود که من با حضرت آقا زیارت داشتم و این جای تعجب داشت که ایشان چطور من را می شناسند!
ساکت بودم که آقا مجددا فرمودند شما عباس دست طلا نیستید؟ من کتاب شما را خوانده ام، کتاب شما معنویات خیلی بالایی دارد و کتاب بسیار خوبی است.
سردار مشایخی هم که مسئول جمع آوری اینگونه کتاب ها هستند در جمع حضور داشتند و به آقا گفتند البته کتاب های دیگری هم در این راستا نوشته شده است.
حضرت آقا فرمودند بله من خیلی کتاب خوانده ام اما کتاب « عباس دست طلا» با کتاب های دیگر فرق می کند. من در آن شرایط واقعا زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط به آقا گفتم در این کتاب کمتر از یک سوم کارهایی که انجام شده آمده و نشستم. پس از پایان صحبت های همه جمع نوبت به حضرت آقا رسید که بسیار زیبا برای مان صحبت کردند و به ما وعده دادند کارها انجام می شود و به نامه های مان رسیدگی خواهد شد.
بعد از اینکه مراسم تمام شد و ایشان ایستادند که آماده رفتن بشوند من خودم را آماده کردم که از فاصله نزدیک آقا را زیارت کنم. دو محافظ کنار من ایستاده بودند و مدام به من می گفتند فاصله بگیرم که آقا رد شوند. در فاصله کمی از ایشان بودم که دو محافظ را با دستانم به عقب دادم و دو دست آقا را گرفتم و تا می توانستم بوسیدم. صورت شان را هم بوسیدم و آقا هم نسبت به من نظر لطف داشتند. بسیار جالب بود و هرچه قدر که بخواهم این صحنه را توصیف کنم بازهم کم است. خیلی دوست دارم عکس ها و فیلم هایی که در آن لحظه گرفتند به من بدهند تا یادگاری داشته باشم. در آن لحظه دلم می خواست کتاب دستم بود آقا بر روی آن امضاء می کردند و یا یک خاطره برایم می نوشتند.
خیلی برایم تعجب آور بود که آقا با این مشکلات و گرفتاری ها کتاب عباس گلگیرساز را بخوانند. زمانی هم که ایشان کتاب را تائید کردند با خودم گفتم آقا از همه مسائل این کشور حتی ریزترین و جزئی ترین ها مطلع هستند و واقعا باید گفت حضرت آقا رهبر درجه یک دنیا هستند.
ادامه دارد...