گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «گهواره مردگان» نوشته مهدی بهرامی، مضمون اجتماعی دارد که امسال توسط انتشارات پیدایش منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
یه روز صبح زودتر از همیشه بلند شدم. بابا و برادرم رفته بودن و ننه داشت جلو مرغا نون خشک و تفاله چایی می ریخت. از بابا حتی وقتی هم تو خونه نبود می ترسیدم. با ترس و لرز رفتم سر صندوق. صندوق چوبی بزرگی بود که روشو ورق نازک حلبی نقش داری کشیده بودن. درش با صدای ناله ضعیفی باز شد. توش پر از خرت و پرت بود: کفشای نو بابا که سالی یه بار هم نمی پوشیدشون، ظرفای خوشگل مخصوص مهمون، یه چراغ بادی نو نو که هنوز از تو پلاستیک بیرون نیومده بود. بالاخره کیسه چرمی رو پیدا کردم. از ترس عرقم زده بود. بی اختیار بیرونو پاییدم. ننه یه دسته بیده گرفته بود تو بغلش و می برد طرف آغل گاو. گره بند دوور کیسه رو باز کردم. چاقو رو بیرون آوردم. معرکه بود. بند کیسه رو بستم و خالی گذاشتمش سر جاش. چند دقه مات چاقو شدم. وقتی تیغه شو وا کردم احساس کردم دیگه از هیچی نمی ترسم. دلم می خواس زودتر برم مدرسه و دخل یارو رو بیارم. همون روز اول باید این کارو می کردم.
ننه لیوان چایی و نون پنیر گذاشته بود سر سفره. یه لقمه نون و پنیر ورداشتم. چاقو رو گذاشتم تو جیبم و بدو از پلا اومدم پایین. در آغل وا بود، ننه داشت با سطل آب می ریخت تو حوضچه.
اینجا اوایل بهار زیاد بارون می باره. برعکس روستای ما. اونجا بیشتر پاییز و زمستون بارون می آد. زمستون ها اینجا فقط برف می باره. یخبندان و سرما روزها و هفته ها کار و تعطیل می کنه. حیف که اینجا زمین کشاورزی نیست. فقط کوه و معدنه. پر از دود ماشین و صدای انفجار. خوبیش اینه که من و برادرم تو جنگ به صدای انفجار عادت کردیم. تازه اینجا آدم هر لحظه دلهره نداره که یکی بپره وسط جمعیت و خودشو منفجر کنه و همه رو بفرسته هوا. من از مرگ نمی ترسم، خیلی وقت ها دلم می خواسته بمیرم ولی مرگ با آرامش توی روستای خودمون یا حداقل با قرعه کشی.
وقتی ناجی شدی بری تو رودخونه، تنتو با آب زلال و سرد بشویی. تمیز تمیز بیایی بیرون، لیوان قهوه تلخ و داغی بنوشی، از هم دسته هات بوای ببخشنت، بعد برای اولین بار سر بذاری رو شونه های برادرت و گریه کنی. اون قدر گریه کنی تا آروم بشی. دیگه چیزی تو وجودت نباشه که عذابت بده.
ظهر وقتی از مدرسه برمی گشتم دیگه آدم قبلی نبودم. یارو که جا زد کار تموم شد. حالا همه مدرسه ازم می ترسیدن. موقع به در اومدن از کلاس رفتم پشت سر شلخته واستادم، هیش کی جرات نکرد بهم نگاه چپ بکنه.
تیغه چاقو رو که وا کردم یارو از ترس می خواست تو شلوارش بشاش. نفسش بند اومده بود. ترس رو تو نگاش خوندم. باورش نمی شد براش چاقو بکشم. منم بیشتر شیر شدم. می خوای مادرتو به عزات بشونم؟ از جاش تکون نخورد. چاقو رو گذاشتم رو صورتش و دو سه بار خونسرد کشیدم رو پوستش. هر بار چاقو رو محکم تر روی پوست زمختش فشار می دادم. حرف نمی زد. جم نمی خورد. خط باریک خون، ریش نصف و نیمه اش را قرمز کرد.