به گزارش خبرنگار حوزه مقاومت و پایداری «خبرگزاری دانشجو»، برای آنان که بعد از سالها تحمل رنج و سختی با سربلندی وارد میهن شدند
برخی هنوز شبها را با کابوس زندان های مخوف الرشید و شنکجه های استخبارات، قتلگاهای دسته جمعی در رمادیه، عنبر و موصل سر می کنند و بارها و بارها در نیمه های شب از خواب بیدار می شوند و سازمان های مدافع حقوق بشر بعد از سالها هنوز در خواب غفلت بسر می برند.
بیست و ششم مرداد ماه سالروز قدم نهادن دوباره ی مفاخر ملی ایران یعنی آزادگان سرافراز به میهن اسلامی مان است. شاید این روز باید به عنوان یکی از مهمترین و بزرگترین روزها در سالشمار تاریخ ایران ثبت شود.
مردان و زنانی در این روز دوباره پای به میهن اسلامی مان گذاشتند که سال ها به رنج و درد را به سخره گرفته و مرگ را به بازی گرفته بودند.
دلیرانی که با وجود اسارتشان در چنگال رژیم مستبد بعث، در اسارت هم نامشان لرزه بر اندام سران بعث می انداخت و بسیاری از آنها بخاطر همین ایستادگی و مقاومتشان غریبانه به شهادت رسیدند و و هنوز هم اثری از مزار آنها نیست.
بیست و ششم مرداد سالروز بازگشت آزادگانی است از نسل عاشورائیان و فرزندان زینب کبری که در جبهه ها مانند ابالفضل و اکبرو قاسم می جنگیدند و در اسارت مانند زینب کبری سرافراز بودند و زیر هیچ ذلتی نرفتند و هیچ وقت مقابل سفاکان گردن کج نکردند.
سید شهیدان اهل قلم چه زیبا در وصف این افراد سورده است:«هرکس می خواهد مارا بشناسد داستان کربلا را بخواند»، آری سید مرتضی راست می گوید تا کسی داستان کربلا را نخواند و «ما رایت الا جمیلا» ی زینب کبری را با تمام وجود درک نکند نمی تواند «ما» که همان فرزندان و ادامه دهندگان واقعی راه خمینی کبیر و مقام معظم رهبری هستند را بشناسد و اینگونه سالهاست که جهانی انگشت به دهان و حیرت زده در فهم عشق درمانده است.
هزار شهید و جانباز و آزادو اسیر هرکدام نشانی هستند از دوران دفاع مقدس و اثبات ما میتوانیم که در جنگ هشت ساله دنیا علیه ایران به خوبی به جهانیان ایستادن روی پا و توانایی داخلی خود را ثابت کردند، اکنون هرکدام از آنها آیه ای است برای برای اینکه فراموش نکنیم در جنگ هشت ساله جهان علیه ایران چه گذشت و چگونه میگ و میراژ های اهدایی شوروی و فرانسه به صدادم بر سر مردمان ما بمب می ریختند و بمب های شیمایی و گاز خردل و سیانور پیشکش آلمان به صدام جوانان این سرزمین را به خاک و خون کشید و هوا پیماها ی چشم روشنی آمریکا چگونه برای صدام خبر چینی می کردند و ناو وینسنس آمریکا چگونه روزی جان صدها مسافر کودک و نوجوان و زن و مرد بیگناه سرزمینمان را گرفت و اکنون نیز خود را دوست دار مردم ایران معرفی می کنند و برخی ساده لوحانه باور کرده اند...
آزادگان سرافراز میهنمان بعد از سال ها شروع به نوشتن خاطرات تلخ و شیرین اسارتشان کرده اند، خاطراتی که میتواند برای امروز جوانا کشورمان بسیار مفید باشد و نگاهشان را مسائل تغییر دهد، در میان این کتب برخی جالب تر و جذاب تر هستند که در ادامه به معرفی چند کتاب از کتب خاطرات آزادگان عزیز می پردازیم که امیدواریم با خواندن آن علاوه بر قدردانی هر چه بیشتر از یادگاران هشت سال دفاع مقدس خاطرات آنها بتواند راهنمای خوبی در زندگی باشد.
حکایت زمستان
حکایت زمستان، حکایت رزمندهای است که در صحنهای از صحنههای نبرد، میرود تا توسط دشمن در یک گور دسته جمعی دفن شود، در واپسین لحظات، متوسل به وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس (ع) میگردد و به معجزۀ آن حضرت، از مرگ حتمی نجات مییابد. پس از آن، در دل خاک دشمن و در میان اردوگاههای مخوف، چند بار دست به عملیاتهای شهادتطلبانه میزند، اما ...
انتشاراتی که این کتاب را متشر کرده پشت جلد این کتاب نوشته است: «ما اعتقاد داریم کتاب حکایت زمستان، در جذابیت، و در ایجاد شور وشعور، یکی از کتابهای کمنظیر است؛ شما- با هر سلیقه و اعتقادی که هستید- اگر این کتاب را خواندید و مطالب آن برایتان گیرایی و جذابیت فوقالعاده نداشت، میتوانید با اطمینان خاطر کتاب را بدهید برای خمیر شدن، و هزینۀ آن را از ما پس بگیرید.»
پایی که جاماند
«پایی که جاماند» روایتی است از عشق جنون آمیز یک نوجوان شانزده ساله به اسلام و انقلاب و پایبندی به آرمان ها که تامرز شهادت وی را پیش می برد. از جنون آمیز بودن عشق این نوجوان همین بس که وی این کتاب را به سنگدل ترین کسی که وی را شکنچه کرده هدیه کرده و می نویسد:« با عشق فراوان این کتاب را به او (ولید فرحان) تقدیم میکنم. به خاطر آن همه زیباییهایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود. و ما رایت الا جمیلا.» و اصلا همین تقدیمیه آدم را شیفته ی خواندن کتاب می کند. و ماجرای سید ناصر حسینی پور آن نوجوان شانزده ساله دوران دفاع مقدس میتواند سرمشقی بسیار عالی برای جوانان و نوجوان در مراحل زندگی باشد.
نقریظ جالب توجه مقام معظم رهبری و تاکید ایشان بر خواندن این کتاب و نیز تاکید ایشان بر ترجمه این کتاب به زبان های عربی و انگلیسی نیز از نکات جالب توجه این کتاب است.
زندان الرشید
كتاب «زندان الرشید» با روایت مقاومت خستگیناپذیر سربازان ایران در جزایر مجنون به تاریخ چهارم تیرماه سال 67، روز سقوط جزایر و تأثیرگذاری بسیار گسترده سردار شهید علی هاشمی آغاز شده است و با فرار سردار گرجیزاده و شهید هاشمی به نیزارهای جزیره مجنون ادامه یافته است. در همان زمان با برخورد یك موشك هلیكوپتر بین این دو سردار دفاع مقدس جدایی افتاده بود و گرجیزاده بعد از 30 ساعت مخفی شدن، به اسارت عراقیها در آمد.
«زندان الرشید» بیانگر خاطراتی از سردارگرجیزاده است که در آن به افشا نکردن فرماندهی خود بر قرارگاه سپاه ششم میپردازد. موضوعی که برملا شدن آن بدترین شکنجههای عراقیها را برای این فرمانده به همره داشته است. این امر باعث انتقال گرجیزاده به «زندان الرشید»، مخوفترین زندان عراقیها شد و این فرمانده هشت سال از اسارت خود را در این زندان گذراند.
«مقاومت» اصلیترین کلیدواژهای است که در کتاب بارها مورد توجه نویسنده قرار گرفته است و تمثیلهای بسیاری نیز در کتاب از این مقاومت روایت شده است. نکته جالب این است که ابتدای کتاب که روایت سقوط جزایر مجنون را روایت میکند همزمان با روایت اسارت «سید ناصر حسینیپور» راوی کتاب «پایی که جا ماند» است. این همزمانی و روایت آن، برای خوانندگان کتاب «پایی که جا ماند» بسیار جذاب است.
من زنده ام
بین همه کتابها ی دفاع مقدس و خاطرات دوران اسارت شاید خیلی کم باشند آنهایی که دوران اسارت زنان ایرانی در چنگال بعثیها را به تصویر بکشند. اصلاً شاید خیلیها با خواندن این جمله این سوال را بپرسند که مگر در میان اسرای ایرانی زنی هم وجود داشته است؟
«معصومه آباد» وقتی در میان بهت و ناباوری توسط نیروهای عراقی که از کارون رد شده بودند، اسیر میشود تنها هفده سال داشته است. آن دختر نوجوان در روزهای ابتدایی حمله عراق تعدادی از ایتام جنگ زده را برده بود شیراز تا از صحنه جنگ دور کند و هنگام برگشتن ناگهان اسیر میشود؛ اسارتی که اگرچه فکر میکرده به زودی تمام خواهد شد اما چهار سال طول میکشد و چهها که او در این چهار سال به چشم خود نمیبیند!
در قسمتی از کتاب آمده است: «وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندش آور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت، بلند شد و با لهجه غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و باغیرت و شرف مردن برای ما افتخاره.
دست به سبیلش برد و یک نخ آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطور نگاه کنه مسنحق کور شدنه.»