گروه دانشگاه «خبرگزاری دانشجو»، محمد علی بیگی پژوهشگر فلسفه طی یادداشتی به بررسی مخاصمهی دیپلماتیک اخیر با نیچه و درسایهی فلسفهورزی پرداخت.
آنچه نیچه از مسیحیت مراد میکند و بر آن میتازد، چنانکه خود او نیز گفته، بواسطهپذیرفته شدن فلسفهافلاطونی در برخی گرایشهای مسیحیست. بیشک تمام گفتههای نیچه، نه مورد تایید نویسندهاست و نه هیچ عاقلی.
اگر خواستی ایشان را چیزی دهی، صدقهای بیش مده و بگذار آنرا نیز دریوزه کنند.
آگاهیِ ما از وضعِ تاریخیمان، از جنگ و صلحمان، بدون توجّه به متفکّران و وضعی که در آن قرار گرفتهایم، چندان مقرون به صحّت نیست. ما در منازعهای صوری با چند کشورِ دیگر نیستیم، بلکه منازعه ما با طرفینِ مقابل، اساسیتر از جدالی سیاسیست. فلسفه و فیلسوفان میتوانند ماهیتِ این نزاع را برای ما روشنتر سازند و اگر از بنیاد به این منازعه نظر کنیم، تصمیمِ سیاسیِ بهتری اتخاذ توانیم کرد. گفتیم که برای شناخت این منازعه، از فیلسوفان کمک میتوان گرفت؛ اما مگر فیلسوف چهکارهٔعالَم است؟ و چه میگوید؟ نیچه در این باره، نظری اینچنین دارد:فلاسفه در مقام انسانهائی که ناگزیرند به فردا و پسفردا بیندیشند، همواره با امروزِ خویش در ستیز بودهاند. دشمنِ آنها آرمانِ امروز است. این پیشبرندگانِ غیرعادیِ بشر، خود را دوستارِ خردمندی نمیدانند بلکه دیوانگانی ناخوشآیند و پرسشکنندگانی خطرناکاند. آنها وظیفهخویش را در این یافتهاند که وجدان بیدار زمانهٔ خود باشند. [...] در چنین زمانهای، چیزی برجاتر از سُستیِ اراده نیست. بنابراین آرمانِ بزرگی و عظمت در نظر فیلسوف، عبارت است از قوّتِ اراده، استواری و توانایی، و جامه عمل پوشاندن به عزمِ مزبور. (۱)
پس از نظر نیچه، فیلسوفان، تایید کنندگان وضع موجود نیستند و بههمین سبب «دیوانه» یا «خطرناک» توصیف میشوند. دیگر فیلسوفان نیز هرکدام بهنحوی، فیلسوف را توصیفگر میدانند. البته این توصیف زبانِ خاص خود را دارد. نیز باید گفت که همواره بین فلسفه و وضع تاریخی، ارتباطی هست. فیلسوف در خلأ فکر نمیکند و با مسائل و وضعِ تاریخی دوراناش روبروست. پس سخنِ فیلسوف را باید جدی گرفت خصوصا سخن نیچه را که نه تنها خودش ادعایِ نقدِ وضعِ موجودِ زمانهاش را دارد، بلکه از آنجا که فیلسوفان و متفکران پس از او، نقد وی را جدی گرفتهاند و ذیل عناوین «شناخت مدرنیته» و «نقد مدرنیته» به آن پرداختهاند. پس میتوان نیچه را منتقدِ جدّیِ وضعِ انسانِ مدرن دانست و از نقد او برای شرحِ وضعِ کنونی، مدد جُست.
اقبال لاهوری نیز به اهمیت نیچه در نقد و ردِّ مغرب پی برده و درباره وی سرودهاست: گر نوا خواهی ز پیش او گریز/ در نیِ کِلکَش غریو تندر است// نیشتر اندر دل مغرب فِشُرد/ دستش از خون چلیپا احمر است// آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت/ قلب او مؤمن، دِماغش کافر است// خویش را در نارِ آن نمرود سوز/ زانکه بُستان خلیل از آزر است. (۲) درکی که اقبال از نیچه پیدا کردهاست در بسیاری از معاصرانِ هموطنِ او به چشم نمیخورد. وی به چند نکته در باب نیچه اشاره کردهاست که بسیار پراهمیّتاند. یکی آنکه نیچه بر قلبِ تفکرِ مغربزمین نیشتر زدهاست و دستش از خون مسیحیت مُحَرَّف و ممسوخ، خونین شدهاست. دیگر آنکه با قلبِ مؤمن و مغزِ کافر، بر طرح حرم، بتخانه ساخته است و گرچه به دنبال حرم ساختن بوده ولی توفیق آنرا نیافته؛ به سخنِ دیگر، نیچه علاوه بر فهمِ وضعِ تاریخیِ غرب، نیشتری کاری بر قلبِ این وضعِ تاریخی، یعنی تفکرِ غربی زدهاست.
انسان موجودی تاریخیست. به این معنا که در هر دوره، وضعی جدید در مواجهه با عالم اختیار کردهاست. زمانی دیندار و آگاه به حقایق، روزگاری قائل به خدایان اساطیری و تأثیر آنها در عالم شده، و روزگاری دیگر، خود را مرکز عالم میدانسته و با غرّه بودن به علم، در پیِ تغییر جهان و مطابق ساختنِ آن با مطلوبّ خویش بودهاست. تاریخ، نسبتیست که انسان با حق، با خویشتن و دیگران دارد. نسبتی که انسان با عالم و آدم دارد تاریخ خوانده میشود. از اینرو کشفِ باطنِ وضعِ تاریخی امری کم اهمیت یا تفنُّنی نیست و فیلسوف باید آن را به جانِ خود بیآزماید، چنانکه «در احوال نیچه این نکتهٔ تامل آور هم وجود دارد که: خود میداند کشفی خارقالعاده و سنگین برایش حاصل شدهاست. نیچه از محتوای کشفِ خود شاد نیست. میداند که اعلامِ آن، دیگران را نیز رنجیده خاطر میسازد، ولی گویی خود را دارای رسالتی برای بیان آن احساس میکند.» (۳)
فیالمثل گزارش شده که پس از ملاقات با ستارهشناسی خوشقلب در فلورانس، به دوست خود میگوید: آرزو میکردم که این مرد هرگز کتابهای مرا مطالعه نکردهبود. او مردی بسیار خردمند و سخت خوشقلب است و من او را خواهم رنجاند. (۴) او حتی به مادرش توصیه کرده بود که آثارش را نخواند و وقتی میشنود که مادرش، چنین کرده بشدت ناراحت میشود. (همان) و آیا علت این کتمانها چیزی بهجز گزنده بودن نقدهای او بر وضعِ تاریخیِ دوراناش بود؟
وی اساساً فیلسوفان را سخنگویانِ اوضاعِ تاریخی میداند و فلسفه را ذکرِ تاریخی میخواند. بیان روشنتر نیچه در کتابش با نام «فراسوی نیک و بد» چنین است: رفتهرفته بر من روشن شدهاست که هر فلسفهبزرگ تا کنون چه بودهاست. چیزی نبودهاست جز اعترافات شخصی مؤلفاش و نوعی خاطره نویسیِ ناخواسته و نادانسته. (۵) و نیز مینویسد: فیلسوفان جماعتی «تحتِ تاثیرِ جذبهای نامرئی» هستند و «امری نامشخص» آنان را هدایت میکند. (۶)
پس فیلسوف توصیفگر مقصدیست که انسان، دانسته یا نادانسته بهسوی آن میرود.
نیچه بر آن است که در تاریخِ فلسفهغرب، با اصالت یافتن «انسان» به عنوانِ موجودِ شناسنده، از ابتدا به نحوی به «قدرت» اصالت داده شد. یعنی آنکه فرض شد انسان، فاعلِ شناسایی است و این فاعل لاجرم باید قدرت بر «شناخت» میداشت و اراده بر شناخت نیز میکرد. لذا در کژیتویِ دکارت [=میاندیشم، پس هستم] و حتی در «میاندیشم» ـِ او، نحوی قدرت و اراده اظهار میشود. این نکته در [فرانسیس] بیکن، با بیانِ «دانایی تواناییست» آشکار شدهاست. (۷)
نیچه نیز قدرت و اراد معطوف به آنرا اساسِ وضعِ غربی میشمارد. از منظر وی فرد و جهان مجموعاً از نیروهای فعّال و ناپایداری که همواره برای ایجادِ سلطه و چیرگیِ بر یکدیگر در چالشاند، تشکیل شده است. (۸) و هر موجود زنده بالاتر از همه، میخواهد نیروی خویش را نشان داده و اظهار کند. (۹)
پس بر خلاف نظر داروین، زندگی صرفاً تنازع برای باقیماندن نیست. حتی میتوان گفت از نظر او تمایل به بقاء نشانهای است از «وضعیتی ناامید کننده» و «سرکوبِ غریزهحیاتِ واقعی»؛ چون غریزهحیاتِ واقعی، بهدنبال بسط و توسعه«قدرت» است و نه فقط باقیماندن. هدف همه چالشها و مبارزات، چه کوچک و چه بزرگ، برتری، رشد و قدرت است و این همان میل و خواستِ زندگی است. (۱۰)
انسان ذاتاً نیازمند به هدف است؛ یا نباید [انسان] باشد و یا اگر بود، بایستی هدفی داشته باشد. به عبارت دیگر نیستی را خواستن برای انسان، خوشتر است از نهخواستن/نخواستن. (۱۱) و از این جهت است که انسان بدون «ارزشها» قادر به زندگی نیست.
گفتیم که «ارادهبهسوی قدرت» انسان را به سمت ارزشگذاری سوق میدهد و نیرویِ محرّک همه ارزشگذاریهای ماست. نیروییست که تعبیرهای ما را از جهان به «چشماندازمان» وابسته میکند. (۱۲) وابسته شدن تعبیرِ ما از جهان به «چشمانداز»، یعنی تفسیرگری. «تفسیرگر بودنِ انسان» ارادهمعطوف به قدرت را در برابر دیدگان آدمی قرار میدهد. (۱۳) دیگر مهم نیست که «حقیقت» چیست، بلکه تفسیری که «انسان» از آن میکند مورد اهمیت است. واضح است که منظور از ارزش «شرایطِ حفظ و افزایشِ ارادهمعطوفِ به قدرت» است. این اراده منشأ کلیهارزشگذاریها و آخرین حقیقت مسلمی است که بشر غربی به آن روی میآورد. (۱۴)
نیچه صریحاً اعلام میکند که در این جهان بجز خواهشها و شور وشهوتهای بشر غربی، چیزی واقعی وجود ندارد و بشر غربی بهسوی هیچ واقعیتِ دیگری فرا و فرو نتواند رفت؛ مگر واقعیتِ انگیزهها، رانهها، سوائق [کششها] و انگیختارهای درونی؛ در اینصورت، اندیشه غربی عبارت است از رابطهاین سوائق [کششها] با یکدیگر. به نظر نیچه، جهانِ مکانیکی نیز صورت ابتداییتری از همین جهان سوداها و انفعالات درونیست. (۱۵)
نیچه ارادهمعطوف به قدرت را مبنایی برای تحلیلِ نظام ارزشها قرار دادهاست. او این آموزه را برای سنجشِ افراد، نظامهای اخلاقی، پدیدههایِ فرهنگی و به طور کلی خودِ فرهنگ، به کار میگیرد. در مواردی که نیچه خشونت و ویرانی را مورد تأیید قرار میدهد، میتوان گفت او تنها به زندگی نخبگان و برگزیدگان نظر دارد. در این لحظات نیچه ما را با بحران آشیلی [پهلوان یونانی روئینتن که پاشنه آسیبپذیرش معروف است] روبهرو میسازد. یعنی یا باید زندگانی پرشکوه و حماسهآمیز اما پرخطر و کوتاه را سپری نمود یا چون انسانهای میانمایه، طولانی زیست و در گمنامی در بستر آرام مُرد. تنها انسانهای میانمایهاند که از ورطه کشمکش جان سالم بهدر میبرند. (۱۶)
نیچه به طور کلی به عنوان کاشفِ نیستانگاری شناخته میشود. نیستانگاری برای نیچه یعنی: «آنکه والاترین ارزشها بیارزش میشوند. نیست انگاری یعنی «بدون هدف ماندن» و «از دست رفتن معانی». (۱۷) وی مینویسد که: نیستانگاری، سهمگینترین میهمانِ اروپاست که دمِ در ایستادهاست! (۱۸)
نیستانگاری، انحلال برترین ارزشها و یا غروب خدایان است. مرگ خدا نیز همین معنا را دارد. نیچه بهترین عبارات در بیان «مرگ خدا» را در کتاب «دانش طربناک» و از زبان دیوانهای که روز روشن، با چراغ و در ملأ عام بدنبال خدا در کوی و برزن سرگردان است، بیان میکند: «خدا را جویم! خدا را جویم» فریاد او خندهمردم را بدنبال دارد، اما وقتی همه جمع میشوند دیوانه میگوید: «اینک به شما میگویم خدا کجا رفتهاست. من و شما یعنی ما او را کشتیم. ما قاتل خدا هستیم [...] دشنهما خودن مقدسترین و مقتدرترین چیزی را که در دنیا تا به امروز وجود داشته، ریخته. [...] عظمت این قتل بیش از حدّ تصور ماست. [...] آیا ما خود نباید خدا شویم تا شایستهاینکار [=قتلِ خدا] گردیم؟» (۱۹
اگر قبول کنیم که «خدای ارزشهای غربی» مردهاست یعنی دیگر از جهان فراحسی ایدهها [=مُثُل] خبری نیست و به طور کلی این گستره تاثیر خود را از دست دادهاست. دیگر چیزی درکار نیست که بشر غربی بتواند به آن چنگ اندازد و به وجود خویش جهت بخشد. حال این پرسش مطرح میشود که آیا در چنین حالتی وی در ورطه عدم سرگردان نمیشود؟ اعلام مرگ خدا حاکی از تصدیق این واقعیت است که عدم بر همهجا سایه گستردهاست. عدم در اینجا عبارت است از غیابِ جهانِ فراحسی و تکلیفآور. (۲۰)
پس بشر غربی بر چه مداری زندگی میکند؟ و مگر نیچه نگفته بود که زندگی ناگزیر باید هدف و ارزش داشته باشد؟ نیچه پاسخ این پرسش را در همان تکهفوق الذکر آوردهاست: بشر اروپایی خود را بهجای خدا نشاندهاست و از این رو واضع ارزشها، دیگر خودِ اوست و زندگیِ او عبارت است از بهرهبرداری از بیگانگان و فرودستان و ناتوانان، آسیب رساندن به آنان و شکست و سرکوبشان. (۲۱)
این است وصف نیچه از بشر غربی! او بر آن است که اخلاق بردگان بر غرب حاکم است. اما اخلاق بردگان چیست؟
نیچه میان دو دسته و به تَبَعِ آن میان دو نحو اخلاق تمایز میگذارد. دستهاول اشراف رزمآور و دستهدوم، اشراف کشیشاند. اشراف رزم آور، تندرستی، نیرومندی، زیبایی، قدرت، عشق به زندگانی و زندگی مخاطرهآمیز را ارج مینهند و در مقابل کشیشان، ناتوانی، مسکنت، دردمندی، خاکساری، عشق به دشمن و... را.
دانشِ اخلاقیِ بنیاد شده بر پایه ارزشهای اشرافِ کشیش، اخلاقِ بشرِ والاتبار نیست؛ زیرا از انگیزههایی که با ناتوانی همراه است، از کینه و بغض بالیدهاست و بدینسان اثباتی و فعال نیست بلکه بر انفعال و پذیرشِ منفعلانه تاکید دارد. این اخلاق مُتِحَمّل و بردبار است و بر خضوع تاکید میکند، نه بر شرافت. (۲۲) اشرافِ رزمآور نیکبختی را در فعّالیّت مییابند ولی اشرافِ کشیش آنرا در کاهلیِ بُردبارانه پیدا میکنند. (۲۳)
نیچه البته انسان غربی را نکوهش میکند و وی را دچارِ اخلاقِ رَمِهگان [گلّهها] یا همان اخلاق کشیشهای مسیحیت تحریفشده میداند و بر آن است که انسانِ دیگری باید ظهور کند تا اخلاقِ بشرِ والاتبار ظهور نماید: اَبَر انسان.
نیچه مینویسد که حتی رفتارهای نیک نیز کافی نیستند و نشانه نیکی انسان به شمار نمیآیند چرا که انسان غربی برمبنای اخلاق رمهگان، انگیزه نیکوئی از این رفتارها ندارد بلکه با حسّ ترحّم یا کین اینچنین میکند: اگر ارزشهایی از این دست میباید والا باشند، باید محرکشان انگیزهای والاتبارانه باشد و نباید بر پایهسرکوب کمبودها بنا شوند. (۲۴)
نیچه، ابر-انسان را برای توضیحِ معنایِ گذار از وضعِ انسانمحورِ موجود، به مرحلهای که امکان چگی بر وضعیت مزبور فراهم آید، به کار میگیرد. ارمغان زرتشت -که نیچه در یکی از آثارش از زبان او سخن میگوید- برای مردمانش این است که انسانیت، غایت و فرجام هستی نیست، بلکه پُلیست که باید از آن گذشت و به مرحلهدیگری دست یافت. او این مرحله را شأن اَبَر انسان تلقی میکند و میگوید انسانهای معاصر باید معنای زندگی را در این پایگاه جستجو کنند. (۲۵)
این ابرمرد باید ابتدا بر خویشتن چیره شدهباشد و سپس واضعِ ارزشهایی نو گردد: چیرهگی بر خود عبارت است از فرمان راندن بر خود، که بزرگترین نوعِ فرمان دادن است و باعث میشود فرد از فرمانِ غیر آزاد گردد. (۲۶) این نوع فرمانروایی بر خود برای فرمانروایی بر غیر خود ضروریست: آنکس که نمیتواند بر خود فرمان براند، همواره مستعد آن است که بر وی فرمان برانند. (۲۷)
تقابل دو انسان غربی و مسلمان
یان آلموند در کتاب «تاریخ اسلام در تفکر آلمانی» بر آن است که ستایش نیچه از اسلام، در برابر جریان اصلی تفکر آلمانی قرار دارد که بیش از دویست سال سعی کرد تا چهره اهریمنی از اسلام نشان دهد. رویکرد مثبت نیچه به اسلام همواره مورد انتقاد شدید برخی متفکران غربی بویژه متفکران مسیحی نظیر کاپلستون قرار گرفتهاست. نیچه بنمایهاصلی تفکر غربی را تحت تأثیر مسیحیتی تحریفشده میداند که عَلَم مبارزه با هر جریان فکری و فرهنگیِ زندگی افزا را بلند کردهاست. این جریان فکری حتی توانست سلحشوران آلمانی را به خدمت خود درآورده و آنان را به کاسهلیسان و مزدوران خود تبدیل کند و ایشان را واداشت تا با مسلمانان که در شمار عناصر شریف این کرهٔ خاکی بودند، بجنگند. این در حالیست که به زعم نیچه جنگِ نیک و درستی که باید برپا میشد و نشد، جنگیدن اروپائیان در کنار مسلمانان و در برابر شکل انحرافی و کینهتوزانهیهودی-مسیحی بود. (۲۸) نیچه در کتاب خود بنام دجّال مینویسد:
مسیحیت بعدها میوهفرهنگ اسلامی را نیز از دست ما ربود. جهان شگفت انگیز مسلمانان اسپانیا که از بنیاد با ما قرابت بیشتری داشت، با ذوق و ادراکهای ما صریحتر از یونان و روم سخن میگفت، لگدکوب شد. چرا؟ زیرا این فرهنگ شریف بود و خواستگاه خود را به غریزههای مردانه مدیون بود. زیرا در آن گنجینهٔ نادر و عالی زندگی مسلمانان اسپانیا، به زندگی «آری» میگفت... جنگجویان صلیبی بر ضد چیزی جنگیدند که بهتر بود در برابرش به خاک میافتادند. (۲۹)
پس دو اخلاقِ رمهگی/گلهوار و اخلاق شریف/والاتبار در این جنگ روبروی یکدیگر ایستادهاند. یکی انسان را به زندگی دعوت میکند و دیگری او را به کاسه لیسی، نهانروشی و مزدوری. یکی انسان را به سلحشوری و ایثار و دیگری به کینهتوزی و حیلهگری.
بنابراین، آنچه مسلّم است بشر غربی نمیتواند ایثارگر باشد و ارزشهای نو و چشماندازی تازه به دیگران ببخشد: فضیلت ایثارگری شکلی است از خودخواهی که به ارزانی داشتنِ نیکی به دیگران میانجامد. خودخواهیِ انسانی که از راه «بر خود چیره شدن»، تسلطی بر غرایز پستترِ خود نیافته، شکل ناپسند خودخواهی است زیرا چیزی نیست جز روحیهدریوزگی و هرگز به دیگری چیزی ایثار نمیکند. فقط انسان والاتبار که غرائز خود را والائی بخشیده و فرماندهی بر خویشتن را بدست آورده است، میتواند غناهای معنویاش را آنچنان گردآورد که آنها خودبخود جاری گردند و به دیگران بخشیده شوند. خودخواهی فضیلتیست در ابر بشر و رذیلتیست در گلّهها. از آنجا که انسانِ برخود-چیره-شده آفرینندهارزشهاست، فضیلتِ ایثارگری عبارت است از: بخشیدنِ ارزشهای نو و چشماندازهای تازه به دیگرانی که شاید به آفریدنِ ارزشها بهرِ خود توانا نباشند. (۳۰)
خلاصه کلام آنکه خصمِ غربی، گرفتار در نیستانگاریِ اروپائی، کینهتوز و حیلهگر است. اخلاقش اخلاق اشرافِ رزمآور و جنگو نیست. اعتماد به کینتوزِ حیلهگر نباید کرد. او را دست کم و متعهد نباید شمرد که هرگاه بتواند، خنجر از قفا میزند. او را موجّه یا ملوس نیز نباید جلوه داد. او خصم ماست؛ نه فقط از آن جهت که منافعش در ضرر رساندن به ماست، این هم هست اما تمام مطلب نیست. این خصم ذاتا با خُلقِ گرانمایهگان دشمن است. حتی سعی دارد تا مردمانش را نیز به کاسهلیسان خود بدل کند و اخلاقشان را پَست دارد. جنگِ برد-بردِ با او نیز خیال خامیست. او در پیِ کین آمدهاست نه برای پیروزیِ شرافتمندانه. شمایان را چیزی نمیدهد و در نهایت اگر بخواهید صَدقهیتان دهد، باید از وی دریوزه کنید (۳۱). این سخنیست از متفکر بزرگ غرب، فریدریش ویلهلم نیچه.
ارجاعات:
۱- ضیمران، محمد. (۱۳۹۰)، نیچه پس از هیدگر، دریدا و دولوز/ تهران: هرمس، ص۱۸۲
۲- مصلح، علیاصغر. (۱۳۸۴) تقریری از فلسفههای اگزیستانس، تهران: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، ص ۶۹
۳- همان، ص۷۳
۴- همان، ص۷۱
۵- نیچه، فریدریش ویلهلم. (۱۳۹۱)، فراسوی نیک و بد، ترجمه: سعید فیروزآبادی، تهران: جامی، ص۱۷
۶- همان، ص۳۳
۷- مصلح، علیاصغر. همان، ص۹۵
۸- ضیمران، محمد. همان، ص۱۷۷
۹- همان، ص۱۷۸
۱۰- همان
۱۱- نیچه، فریدریش ویلهلم. (۱۳۹۳)، تبارشناسی اخلاق، ترجمه: داریوش آشوری، تهران: آگه، صص ۱۲۶ و ۲۰۹
۱۲- مصلح، علیاصغر. همان، ص۹۲
۱۳- ضیمران، محمد. همان، ص۱۷۹
۱۴- نیچه، فریدریش ویلهلم. (۱۳۸۲)، نیستانگاری اروپایی با سه شرح از هیدگر، کترینگ، فارلکرل، ترجمه: محمدباقر هوشیار، اصغر تفنگسازی، آبادان: پرسش، ص۱۹۱
۱۵- ضیمران، محمد. همان، ص۱۷۸
۱۶- ن. ک: ضیمران، محمد. همان، صص ۱۸۱ و ۱۸۲
۱۷- نیچه، فریدریش ویلهلم: ۱۳۸۲، ص۱۸۴
۱۸- همان، ص۵۹
۱۹- ضیمران، محمد. همان، ص۱۴
۲۰- ضیمران، محمد. همان، ص۲۷۷
۲۱- ضیمران، محمد. همان، ص۱۷۸
۲۲- مکدانیل، استنلی. (۱۳۷۹)، فلسفة نیچه، ترجمه: عبدالعلی دستغیب، آبادان: پرسش، ص۲۰۰
۲۳- همان
۲۴- همان، ص۲۰۳
۲۵- ضیمران، محمد. همان، ص۲۴
۲۶- پیروز، عبدالحسن. (۱۳۹۴)، فلسفة جنگ نیچه، تهران: علم، ص۷۰
۲۷- همان، ص۶۸
۲۸- همان، ص۶۷جنگ برد-برد با خصم ملوس
۳۰- مکدانیل، استنلی. همان، صص۲۴۷و۲۴۸
۳۱- نـ. ک: نیچه، فریدریش ویلهلم. (۱۳۸۶)، چنین گفت زرتشت، ترجمه: داریوش آشوری، تهران: آگه، ص۲۰
محمد علی بیگی/کارشناس وپژوهشگر فلسفه