به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از بجنورد، عازم گیفان شدیم و در حالی که از میان روستاهای مختلف بین مسیر می گذشتیم با خودم فکر می کردم باید چه سئوالاتی را از او بپرسم.
محمد صادقی، برادرزاده اش کمی از ماجرای زندگی وی را برایم گفته بود که چه مشقت هایی را این روزها به دوش می کشد و دم بر نمی آورد.
اصلا داستان زندگی او و حال و روز این روزهای او بود که ما را به خود جذب می کرد، محمد می گفت بعد از 20 سال چند وقتی است که علائم شیمیایی در او بروز کرده است.
بهتر است ماجرا را از لحظه دیدار با شهید زنده «تیمور صادقی» روایت کنیم تا شاید گوشه ای از وضع این روزهای وی را بتوانیم منتقل کنیم. به امیر آباد می رسیم و یک خیابان با آسفالت های خورده شده ختم می شود به منزل حاج تیمور.
از دور یک زمین خالصه در حاشیه خیابان دیده می شود، محمد می گوید همین جاست، وقتی می رسیم وسط این زمین که شیب تندی هم دارد یک اتاقک ۱۰ الی ۱۲ متری که با بلوک سیمانی درست شده است، خودنمایی می کند.
چند کودک هم جلوی درب جمع شده اند و از لابلای حرکات آنها مرد میان سالی دیده می شود که دم در نشسته و با بچه ها صحبت می کند.
از دور سلام می کنیم و بلافاصله با شنیدن صدای ما پاسخ می دهد و از جا بلند می شود.
اطرافش را به سختی می نگرد تا ما را ببیند، محمد می گوید از وقتی مطلع شده ما می خواهیم بیاییم انتظار می کشد تا برسیم.
چند قدم کوتاه به سمت ما بر می دارد و با احتیاط جلو می آید، انگار چشمانش سو نداشته باشد.
بعد از روبوسی و احوال پرسی ما را به داخل منزل دعوت می کند.
خانه ای کوچک و با چند تکه لوازم خانه و ظروف قدیمی و در و دیوار معمولی و چند گالن نفت و یک چراغ والور.
اینها تمام زندگی حاج تیمور است که با آن روزگار می گذراند.
تا می پرسم حاجی حالت چطور است و آیا روزگار به کام است، بلافاصله اشک از چشمانش جاری می شود.
با بغضی که در گلو دارد، می گوید الحمدلله...
او از اینکه ما برای پرسیدن احوالش آنجا رفته ایم، خیلی خوشحال است و این اشک ها درد و دل های ناگفته ای است که بغضش را می شکند.
البته ظرف چند ثانیه ابر چشمان رنج دیده اش از باریدن می ایستد و سکوت می کند، ما نیز برای چند لحظه آرام می گیریم تا حالش بهتر شود.
وقتی حاج قربان صادقی، پسر عموی حاج تیمور حال او را می بیند رشته کلام را دست می گیرد و شروع می کند به معرفی کردن ایشان.
او می گوید حاج تیمور صادقی در ماووت عراق شیمیایی شده و به بیمارستان صحرایی برای مداوا منتقل شده است.
گویا سه روز را آنجا بوده و وقتی بهبود پیدا می کند، مرخص می شود، بیمارستان هم تایید می کند که او به جمع جانبازان شیمیایی ملحق شده است.
از حاج تیمور می پرسم بعد از اینکه شیمیایی شدید، دچار مشکل نبودید؟
او پاسخ می دهد خیر تا سال ها بعد حالم خوب بود و در کارخانه بافندگی کار می کردم و خرج خانه را در می آوردم.
از او می پرسم از سهمیه جانبازی استفاده نکرده اید و بلافاصله پاسخ می دهد خیر.
او می گوید دوستان خیلی اصرار کردند که بیا و از حقوق جانبازی استفاده کن؛ اما چون مشکل خاصی نداشتم و می توانستم کار کنم اصلا سراغ دریافت آن نرفتم.
حاج تیمور ادامه می دهد: پس از آن به خاطر مهاجرت اقوام از آنجا بیرون آمدم و عازم مشهد شدم و تا چند سال در آنجا مشغول مسافرکشی بودم تا اینکه در این چند سال اخیر شیمیایی ام عود کرد و دچار تنگی نفس شدید شدم.
تنگی نفس از یک طرف و کاهش دید و بینایی ام نیز از سوی دیگر زمین گیرم کرد؛ به طوری که روز به روز چشمم دارد نابینا می شود و هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
از او می پرسم برای درمان اقدامی نکرده اید، در پاسخ می گوید چرا سه بار تا کنون عمل جراحی کرده ام؛ اما چون فایده ای نداشت، مجبور به فروش منزل مسکونی ام نیز شدم.
او می گوید تنگی نفس باعث شده است دیگر نتواند در مشهد دوام بیاورد و مجبور به ترک خانواده شده است.
و همسر گرامی وی هم به خاطر از کار افتادگی حاج تیمور و در آوردن خرج زندگی، مجبور شده است در مشهد بماند و در یک کارخانه مشغول کار شود.
از ایشان می پرسم حاجی مگر الان موقع استفاده از مزایایی که حق شماست، نشده که این همه مشقت را خودتان و خانواده تان تحمل می کنید.
او در پاسخ می گوید چند وقتی است که اقدام کردم؛ اما بخاطر یک سوء تفاهم، پرونده اش به مشکل برخورد کرده است.
حاجی صادقی که پیگیر پرونده وی است در ادامه می گوید: ما برای دریافت سهمیه به بنیاد شهید مراجعه کردیم و در عین ناباوری آنها به ما گفتند که پرونده ایشان سه بار به کمیسیون رفته و رد شده است.
این در حالی بود که تا آن موقع اصلا در کمیسیون حاضر نشده بودیم و وقتی پیگیر موضوع شدیم، فهیمیدیم فرد همنامی در جای دیگری وجود داشته که سه بار اقدام کرده و پرونده اش رد شده است.
حاجی صادقی در ادامه گفت: وقتی کد ملی را تطبیق دادیم، مشخص شد که او فرد دیگری بوده و برای ایشان درخواست کمیسیون کردیم.
آنگاه پرونده به مشهد ارجاع شد و وقتی در بنیاد مشهد حاضر شدیم، دوباره آنها هم همین ایراد را به پرونده گرفتند و باز دوباره به آنها ثابت کردیم که او شخص دیگری است.
پس از آن آنها پرونده را به تهران ارجاع دادند و الان چند ماه است که خبری از تشکیل کمیسیون برای حاج تیمور نیست و به نظر می رسد آنها هم بخاطر همین اشتباه اسمی پرونده را راکد کرده اند و ما دیگر توان این را نداریم به تهران مراجعه کنیم.
حاجی صادقی می گوید برای اثبات شیمیایی بودن حاج تیمور دو راه وجود دارد یا باید کمیسیون تشکیل شود و تایید کند و یا باید به بیمارستان نظامی ساسان تهران برویم و آنها بعد از آزمایش مربوطه موضوع را تایید کنند.
از او می پرسم پس چرا راه دوم را انتخاب نمی کنید، او می گوید هم رفت و آمد برای حاج تیمور خیلی مشکل است و هم مبلغ 10 میلیون تومان برای آزمایش لازم است و تامین آن برای ما خیلی مشکل است.
از حاج تیمور می پرسم دلت برای خانواده تنگ نمی شود و اگر بخواهد جمله ای به همسرش بگوید آن چیست، حاجی معطل نمی کند و می گوید: فقط می توانم بگویم شرمنده هستم.
او می گوید: من تنها یک بار سنگین بر دوش آنها هستم و جز اذیت چیزی برایشان نداشته ام و فقط می خواهم حلالم کنند.
این جمله از زبان یک جانباز شیمیایی که علاوه بر رنج جانبازی حالا درد مرد افکن فقر هم با خود دارد تمام وجودم را به هم می ریزد و بغضم را می شکند.
اصلا از سئوالی که پرسیده ام پشیمان می شوم و خیلی خجالت می کشم.
حاج تیمور می گوید همین خانه و زمین کوچکی هم که الان داخلش زندگی می کند، برای تامین مخارج زندگی خود و خانواده اش به فروش گذاشته است و من نمیدانم اگر اینجار را هم بفروشد می خواهد چکار کند.
دلداری اش می دهم و به او قول می دهم تا جایی که در توانم باشد، قصه مظلومیتش را به گوش مردم و مسئولان برسانم تا ان شاء الله خیلی زود برای رنج های بیپایانش چاره ای بکنند.
کجا هستند مسئولان که حضرت آقا می گوید «اگر مریضی در خانه ای هست اهل خانه باید تنها رنج مریض داری را بکشند نه چیز دیگر را» و این جانباز عزیز که یک فرد بیمار معمولی نیست، جانباز شیمیایی است و رنج بیماری و نداری را با هم می کشد.
حاج تیمور می گوید زخم های بدنش بخصوص چرک کردن انگشتان پاهایش و قند خون و فشار خون هم علاوه بر تنگی نفس و بینایی خیلی ضعیف آزارش می دهد.
او می گوید بیشتر از دو متری دیگر چیزی را نمی بیند و همان مقدار را هم به سختی می بیند.
آن وقت مانده ام چطور در این زمین شیب دار رفت و آمد می کند و به تنهایی با این همه مشکلات در این خانه کوچک زندگی می کند.
از ایشان می پرسم تنهایی حوصله ات سر نمی رود، او می گوید هر روز کارم این است که دم در می نشینم و به منظره ای که نمی بینمش خیره می شوم.
گاهی اوقات هم بچه های همسایه و اقوامی که اینجا دارم خبرم را می گیرند و خدا خیرشان بدهد برایم غذا می پزند و در انجام کارهای شخصی ام کمک می کنند.
برخی اوقات هم تلوزیون را روشن می کنم و چون چیزی نمی توانم ببینم تنها صدایش را گوش می کنم.
برای اینکه فضا عوض شود با شوخی از او می پرسم حاجی حالا چه برنامه هایی را دوست داری؟
او می گوید: فوتبال را خیلی دوست دارم، می پرسم طرفدار کدام تیم هستی، با خنده می گوید: طرفدار استقلال هستم.
در دلم می گویم این تیم استقلال نیست که باعث افتخار شماست؛ بلکه دوست داشتن شماست که تیم استقلال باید به آن افتخار کند که یک جانباز عالی مقام در نزد خدا طرفدار آنان است.
خانه حاج تیمور نه حمام دارد و نه یک سرویس بهداشتی مناسب، تازه آشپز خانه دو متری اش هم حتی جا برای تردد ندارد چون یک گوشه اش یخچال و ظروف است و یک طرفش هم گالن های نفت و چراغ نفتی.
یک سوراخ بزرگ هم روی دیوار خودنمایی می کند که حاجی می گوید آن پشت را انباری کرده است و شب ها پشه و باد سرد از آنجا وارد خانه می شود.
فرش کهنه و پنجره ای که باز نمی شود و درزهای زیادی هم دارد امروز محل زندگی این اولیاء الله است.
حاج تیمور در حالی که امروز نیاز دارد به دادش برسند؛ اما هنوز این امر محقق نشده است از اوضاع زندگی اش گلایه ای ندارد و صبوری پیشه کرده است.
از او می پرسم حاجی از کاری که کردی پشیمان نیستی، بلافاصله می گوید هرگز، ما برای رضای خدا و به دستور ولایت رفتیم و هیچ توقعی هم نداریم.
حاجی صادقی اینجا وارد بحث می شود و می گوید: این جاج تیمور با وجود اینکه در حقش جفا شده بود، حاضر نشد جایی شکایت کند؛ چرا که می گوید نباید مملکت امام زمان(عج) دشمن شاد شود.
حاج تیمور می گوید: از کارم پیشمان نیستم اما ای کاش من هم شهید می شدم...
از او می پرسم ماجرای شیمیایی شدن شما چه طوری بود، در پاسخ می گوید: وقتی از عملیاتی که در ماووت عراق انجام شد، باز می گشتیم خیلی سخت خسته شده بودیم.
او ادامه داد: فرمانده ما گفت بیایید امشب را همین جا چادر بزنیم و بعد از استراحت به مقر برگردیم.
همانجا چادر زدیم و هنوز چیزی از استراحتمان نگذشته بود ناگهان انفجاری رخ داد و بوی سبزی به مشامم رسید و همانجا متوجه شدم شیمیایی زده اند.
او گفت: تا خودمان را از چادر بیرون کشیدیم چند تا از بچه ها به شهادت رسیده بودند و به سرعت خود را از محل دور کردیم.
یادم می آید شهید فرامرزی هم با ما بود و وقتی متوجه شد رفیقش در محل مانده است، دوباره برگشت و او را نجات داد؛ اما خود به شدت شیمیایی شد و همانجا به شهادت رسید و این جدایی تلخ ترین خاطره زندگی ام بود.
او دوباره تکرار کرد «کاش من هم شهید می شدم»...
او گرچه خیلی رنج می کشد؛ اما با هر نگاهش دارد به ما درس مقاومت و ایستادگی تا پای جان بر سر آرمان های انقلاب اسلامی می دهد و من افسر جوان جنگ نرم را برای ادامه مبارزه با ظلم و کفر و استکبار قوی می کند.
او با هر سرفه ای که می کند و هر اشکی که از چشم هایش می ریزد به من می گوید اگر صدبار دیگر هم برای اسلام ناب شیمیایی شوم و یا جان دهم، هرگز پشیمان نیستم و می سوزم و از کرده خود دلشادم.
دیگر موقع رفتن است و ما دلمان نمی خواهد این جانباز شیمیایی دفاع مقدس را با این همه مشکلات تنها بگذاریم.
دوست داشتم زندگی ام فرصت می داد و همین جا کنار حاج تیمور می ماندم و نوکری اش را می کردم؛ اما صد حیف که باید برویم.
خدا را شاکریم که توفیق زیارت این بنده مخلص خود را در خلال زندگی روزمره و دنیا زده مان به ما عطا کرد تا یک بار دیگر یاداوری کند که این امنیت و آرامش و عزت و اقتدار را مدیون چه کسانی هستیم.
چه آن هایی که با خون خود آیه « و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، و منهم من قضا نحبه و منهم من ینتظر» را معنا کردند و چه آن هایی که شهدای زنده این طریق عاشقی هستند و همچنان هر روز تا مرز شهادت پیش می روند.
ان شاء الله که هر لحظه زودتر و زودتر حاج تیمور ما هم شفا بگیرد و اوضاع زندگی اش رو به راه شود.
هرکه در این بزم مقرب تر است *** جام بلا بیشترش می دهند
مالی؟
جانی؟
چی میشه گفت ؟ مسؤلین که باید این افراد رو پیدا کنن کجان ؟
یا علی
وفقط میتوانم بگویم شرمنده تان هستم........
باارزوی سلامتی وشفای عاجل