به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از گرگان، شب گذشته افتتاحیه اردوهای راهیان نور ۹۴ به همت بسیج دانشجویی دانشگاه گلستان برگزار و با برنامههای متنوعی مانند خاطره گویی طنز جبهه، قرعه کشی و اهدای جوایز، اجرای زنده موسیقی حماسی و انقلابی، پخش انیمیشن «نبرد خلیج» و شعرخوانی و دلنوشته خوانی تعدادی از دانشجویان همراه شد.
متن زیر دلنوشته سیده حدیث میرفیضی، یکی از دانشجویان دانشگاه گلستان بود که در مراسم شب گذشته قرائت شد:
به نام پروردگاری که هر که را بخواهد بی حساب روزی میدهد
وقتی اسم شهید را میآوریم، همهمان آدمهای خوب توی ذهنمان میآید که برای خاکِ وطنشان شهید شدهاند، خاک.. وطن.. شهید..
امروز قرار است با کلمات بازی کنم، قرار نیست خیلی حرفهای تکراری بزنم، قرار نیست بگویم این آدمها فقط برای دفاع از خاکشان رفتند؛ چرا که اگر فقط خاک بود پس تکلیف ملیتهای دیگر که در این جنگ شهید شدند چه میشد؟!
خاک وقتی معنا پیدا میکند که باور، ایمان و هدفی بزرگ به خاطرش فدا شود وگرنه مگر خاک کربلا از اول آنقدر پاک و مقدس بود که برای لایقِ قدم گاه شدنش نیاز به توسل داشته باشی؟
ارزش خاک وقتیست که وجود انسانهایی آرمان گرا و عاشق در آن نهفته باشد، این را از اول نمیدانستم، راستش را بگویم تا قبل از آنکه برسم به شلمچه، فکر میکردم خیلی خوب جنگ را فهمیدهام و برای خودم صاحب نظرم، تا دلتان بخواهد کتاب دفاع مقدس خوانده بودم و ساعتها میتوانستم دربارهی جز به جزء عملیاتها حرف بزنم و شخصیتها را تحلیل کنم، اما بگذارید اعترافی بکنم، وقتی چشمهایم را باز کردم و آنجا را دیدم مغزم قفل کرد و بغضهایی که انگار چند سال از نفهمیدنهایم جمع شده بود، گلوله گلوله از صورتم را گرفت و روی خاک ریخت.
همه چیز از وقتی شروع شد که آنجا را دیدم، یعنی کربلای ایران، آنجا حتی اگر میخواستی حرمت خاکش آنقدر بالا بود که نمیتوانستی با کفشهایت رویش قدم بگذاری، ناخودآگاه به حرمت خونهای ریخته شده و جسمهایی که در لابلای خاک دفن شده بودند، کفشهایت را دست میگرفتی و با پاهایت داغی خاک و ماسه را حس میکردی و آنجا بود که خاک معنای حقیقیاش را پیدا میکرد.
آن لحظه فهمیدم تنها چیزی که از شهید یاد گرفتیم یادواره گرفتن بود و تنها چیزی که از فرزند شهید به خوردِمغزهامان دادیم سهمیه دار بودنشان است.. ما دخترها بدجور عاشق باباهایمان هستیم، از شما دخترخانمها میپرسم: حاضرید حتی یک خار ریز توی دست پدرتان برود؟!
وقتی از دختر شهیدی که بابایی کنارش ندارد راجع به پدرش بپرسیم بهتان میگوید: سهمیه مال خودتان من فقط کمی از بابایم را میخواهم، آن لحظه اگر میتوانید جوابش را با سهمیه دانشگاهی بدهید.
کربلای ایران را که دیدم، فهمیدم آقای جنگ با لباسی خونی، زخمها را دانه دانه لای نان میگذارد و در گلوها مینشاند؛ آن روز شهدا آمدند و به جای خوبتری رفتند اما نفسهایشان را توی تک تک نگاههایمان جا گذاشتند تا مثالی باشد به این آیه که: «هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مردهاند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
آنقدر از خاک حرف زدهام که میتوانم برای خودم خاک بازی راه بیاندازم اما خاک بازی من کجا و خاک بازی شهدا کجا؟!
آخرین روزها، گهگداری، چادرم گیر میکند و روی خاکها زمین میخورم؛ اما آنها هنوز بمبها را میبلعند تا مبادا لَکی روی «چادرم» بنشیند...