گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، تعدادی از مردها در کنار هم ایستاده بودند و چند عکاس از روبهرو و پشتبام ساختمان در حال عکس انداختن از آنها بودند. شاید مهمترین جلوهی عکس؛ موی سپید و لبخند مردهایی بود که پس از مدتها همدیگر را دیده بودند. دم در ورودی سالن شهید بهرامی دانشگاه علم و صنعت؛ چند جوان با پیراهنهایی سفید و شالهایی آبی که رنگ لباس فرم کادر بود؛ ایستاده بودند و از مهمانان استقبال میکردند. ورودیها و فارغالتحصیلان رشتهی مکانیک دههی ۴۰ تا به الانِ دانشگاه علم و صنعت برای دومین بار دور هم جمع شده بودند تا «روزی را به یاد دیروز» سپری کنند و حالی از هم بپرسند و از حال و روز صنعت کشور هم اطلاعی یابند. این دومین گردهمایی بزرگداشت دانشآموختگان و اساتید مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت ایران بود که توسط کانون دانشآموختگان و اساتید مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت در ۷ مهر ۹۵ برگزار میشد.
وقتی از یکی پسرهای جوانی که آنجا با لباس فرم به برگزاری همایش کمک میکرد؛ پرسیدم الان که در این همایش هستی؛ چه حسی داری و نقطهی مشترک خودت را با این پیرمردهایی که زمانی دانشجو علم و صنعت بودهاند؛ در چه میبینی گفت: «وقتی رفتار اینها را میبینم؛ احساس میکنم آیندهی خود را نگاه میکنم. نوع رفتار، شوخیها و بگوبخندهایی که اینها با هم میکنند؛ خیلی شبیه رفتار ما با همکلاسیهایمان است.»
یکی از ویژگیهای متمایز کنندهی این برنامه؛ نقش بسیار کمرنگ مجری بود. کسانی که به روی تریبون میآمدند؛ یا خودشان تصمیم به آمدن به روی تریبون میگرفتند و یا نفر قبل از خودشان آنها را دعوت میکرد که به تریبون بیایند. وقتی یکی از فارغالتحصیلان سالهای دور به روی تریبون دعوت شد و پشت جایگاه قرار گرفت؛ با اشاره به ویدئو پروژکتور گفت: «ای کاش قبلش به من میگفتید که خلاصهی قسمتی از برنامهی اول و حرفهایی که من در آن جلسه گفتم را قرار است با این کلیپ پخش کنید؛ که حداقل الان از روی متنی که پارسال خواندم؛ تقلب نکنم.» با این حرف صدای خندهی حضار بلند شد.
وقتی که گروه سرود دانشجویان علم و صنعت به روی صحنه آمد و شروع به خواندن کردند؛ خیلی از مهمانان که اکثرشان هم بالای شصت هفتاد سال داشتند؛ شروع به فیلم گرفتن با گوشیهایشان کردند. سرودی با ریتم و آهنگ آرامشبخش و پرمعنا. پس از تمام شدن این سرود مجری پرسید: «آیا میدانید که سرایندهی این شعر کیست؟» یکی از حضار جواب داد. سرایندهی شعر زیبایی که گروه سرود خوانده بود؛ مهندس پورجم بود. او ورودی ۵۱ مکانیک علم و صنعت بود. پورجم میگفت این شعر را از حافظ الهام گرفتم. شعری که میگفت: «بر لبانت جاری/ پر توانت آری...»
دقایقی بعد با یکی از فارغالتحصیلان علموصنعت که الان در دانشگاه استنفورد در حال تحصیل در مقطع پسا دکتری بود؛ ارتباط زندهی تصویری گرفته شد. او ورودی ۷۸ کارشناسی علم و صنعت بود. تصویر او بر روی پروژکتور افتاد و دقایقی را با حضار صحبت کرد.
آقای صفرنواده هم مردی جوان و خوشرو بود؛ مسئول هماهنگی خبرنگاران بود. مرا به اسم کوچک صدا میزد و خیلی زود با هم صمیمی شدیم. او فارغ التحصیل علم و صنعت و مدیر شرکت کاریزاعتماد بود؛ شرکتی که در تلاش بود دانشجویان را به با سابقهها متصل کند و به کسانی که ایدههایی دارند که نمیدانند چهطور میتوانند آنرا پیاده کنند؛ کمک میکرد و...
مجری که آدم شوخ طبعی بود بارها در طول برنامه حرفهای طنزی میزد. مثلا یک بار خاطرهای را تعریف کرد و گفت: «دانشجویی برای حذف یکی از دروساش پیش یکی از اساتید آمده بود تا امضا بگیرد. استاد به او گفته بود چند سال است که دانشجوی من هستی؟ دانشجو گفته بود سه سال. استاد گفته بود: تو هنوز بعد از سه سال امضای مرا یاد نگرفتهای؟» با این خاطره بار دیگر صدای خندهی حاضرین بلند شد.
دکتر دوایی؛ معاون فناوری و نوآوری وزارت ارتباطات نیز که از فارغ التحصیلان علم وصنعت بود؛ دقایقی را صحبت کرد.
پس از آن نوبت به دکتر ترکان رسید. اکبر ترکان از برنامههای توسعه و صنعتی شدن ایران که از سال ۱۳۲۷ شروع شده بود گفت و اینکه در سال ۱۳۵۱ که در ششمین برنامهی توسعهی ما واقع شده؛ ما شاهد شکلگیری سازمان اپک بودیم واینکه قیمت نفت از ۲ دلار به ۱۱ دلار رسید. او میگفت: این افزایش درآمد از محل فروش نفت؛ باعث فریفته شدن مسئولین وقت شد. در آن دوره تصمیم بر آن شد که برای طی کردن سریعتر روند صنعتی شدن؛ پول حاصل شدهی از افزایش قیمت نفت را به اقتصاد تزریق کرد ولی چون سایر قسمتهای اقتصاد ما هنوز صنعتی نشده بود؛ منجر به عقیمسازی توسعهی ایران شد. هرچند که این موضوع به عنوان یک نیروی کمکی در شکلگیری انقلاب اسلامی هم بیتاثیر نبود. ترکان میگفت: این اشتباه دقیقا همان اشتباهی بود که در بین سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۲ اتفاق افتاد و به خاطر همین هم ما در هر دو دوره؛ شاهد رشد بالای نرخ تورم بودیم. ترکان میگفت: ما اکنون یک کشور صنعتی نیستیم چون که سهم صنعت در تولید ناخالص داخلی ما معادل ۱۶ درصد است و این نشان دهندهی این است که هنوز صنعتی نشدهایم.
ما نیازمند برنامهی خاص و جداگانه صنعتی شدن هستیم که البته برای این برنامهریزی و هدفگزاری باید بهترین استعدادها را داشته باشیم و این در حالی است که نخبگان و استعداهای برتر به حوزههای مهندسی میروند و این حوزهها هم نمیتواند این نیاز را برطرف کند. شاید در دانشگاه علم و صنعتی که نخبگان و برترین دانشجویان ما به آن میآیند؛ لازم باشد که مدرسهی اقتصاد یا مدریت بزنیم تا به این هدف برسیم.
پس از آن؛ مدعوین را به پذیرایی دعوت کردند. جلوی سالنی که در آن پذیرایی میدادند؛ درختی بلند وجود داشت. جالب این بود که موقع ساختن این ساختمان، درخت را قطع نکرده بودند و تنهی درخت را از سقف سالن پذیرایی عبور داده بودند. این صحنه؛ گویی ترکیبی از انسانیت، علم و صنعت بود.
خانمی با مانتو لی و با عینکی که شیشههای گرد داشت؛ میگفت حرفهای ترکان خیلی خوب بود. خانم ورودی ۵۴ مکانیک و چون مدرس بود؛ میگفت میتوانم بگویم تفاوت دانشجویان این نسل با نسل قبل چیست. نسل امروز نسل سرگشتهای هستند. این نسل آیندهی کاری را برای خودشان تاریک میبینند. کارهای کارآفرینیهایی که در دانشگاه انجام میشود و من هم با آنها همکاری داشتهام نیز امید چندانی را به این نسل نمیدهد. نسل ما بسیار امیدوار و هدفمند بود و به آیندهی شغلیاش میبالید ولی الان بچهها فکر میکنند که باید حتما بعد از لیسانس، ارشد بخوانند و بعد از آن هم تازه معلوم نیست که آیا شغلی متناسب با آموختههایشان برای آنها پیش میآید یا خیر.
این خانم با خانمی چادری دیگری که نزدیک ما نشسته بود؛ شروع به حرف زدن با هم کردند. بعد از گفتوگوی من شروع به حرف زدن کردند. خانمی که با مانتوی لی بود به شوخی و خنده به دوستش گفت: آقای فلانی (که ظاهرا از همکلاسیهای او بود) هم خوشتیپ کرده. من بروم سربهسرش بگذارم سپس با خنده با هم خداحافظی کردند.
کنار خانم چادری پسری مودب نشسته بود. پرهام پسری بود که کلاس هشتم بود و فرزند یکی از همکاران آن خانم چادری. پرهام دوست داشت که یا پزشک شود یا خبرنگار. خانم چادری که شال آبی رنگی به سر داشت؛ ورودی ۵۷ علم و صنعت بود. او میگفت من میخواستم به دانشگاه همدان بروم چون نزدیک خانهی پدر بزرگم بود. پدرم با این موضوع مخالفت کرد و من هم از روی لجبازی در دانشگاه علم وصنعت ثبتنام نکردم. البته بعد از چند ماه که انقلاب شد؛ اعلام کردند آنهایی که قبول شدند ولی ثبتنام نکردهاند؛ میتوانند برای دانشگاه نامنویسی کنند. من هم اسفند ماه آن سال دانشجوی علم و صنعت شدم.
او میگفت جوان باید سرشار از انرژی و احساسات باشد؛ در حالی که انرژی و احساس جوانان امروز ما سرکوب و بعضا توهین میشود. در مدرسههای ما در هیچ زمینهای استعدادیابی وجود ندارد؛ در حالی که دانشآموزان ما در نسلهای قبل حداقل تا حدی به آنها و استعدادها و نیازهایشان توجه میشد. به خاطر همین هم نسل امروز یک نسل سرخورده است که مقصرش هم جامعه و ما است.
هرچه به آخر برنامه و زمان شام نزدیک میشدیم؛ مردها و زنهای پا به سن گذاشته؛ دوستهای خود را بیشتر پیدا میکردند. مجری برنامه موقع خواندن اسم کسانی که قرار بود از آنها تقدیر شود؛ گفت: «دکتر فلانی که دارد جایزهها را میدهد؛ میگوید آرامتر اسمها را بخوان تا ما بتوانیم جوایز را بدهیم.» مجری با مکثی گفت: به نظر شما آیا حیف نیست که کبابها را منتظر بگذاریم؟
پس از پذیرایی شام؛ هرکس به سمت مقصد خود میرفت ولی همه برای خروج باید از کنار مزار پنج شهید گمنام که در دانشگاه علم و صنعت آرام گرفته بودند؛ رد میشدند. یکی از آقایونی که سنی نسبتا زیاد داشت و قبلا دانشجوی علم وصنعت بود؛ میگفت: شهید فلانی؛ روز آخری که داشت میرفت جبهه به من گفت تنها دلخوشی من این است که پس از من شماها برای این مملکت هستید.