گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فاروق حفیظی، آقا سعید دانشجوی کارشناسی مهندسی عمران دانشگاه آزاد پرند است و تازه ترم پنجمش تمام شده. او در مسابقات جهانی امسال، مدال طلا گرفت و مدالش را به شهید مدافع حرم «مصطفی سعدزاده» تقدیم کرد. او متولد دوم خرداد ۷۴ بود و بیست سال بیشتر نداشت؛ ولی با این سن کم؛ تجربه زیادی داشت و چندین سال به صورت حرفهای در رشته رزمی نینجارنجر مربیگری میکند.
او اهل شهریار تهران است و سبک خاصی در آموزش ورزشهای رزمی دارد که آنرا از استاد خود به ارث برده است. روشی بسیار جالب که امروزه کمبود اینگونه سبکها به وفور در بین اهالی ورزش قابل مشاهده است. برای آشنایی با این سبک خاص و آرزوها و نگاههای یک جوان بیست سالهی قهرمان جهان کیکبوکسینگ؛ بهترین راه؛ خواندن این مصاحبه صمیمی است.
آقا سعید از شهید صدرزاده برایمان بگوید و اینکه چهطور با ایشان آشنا شدید و رابطهتان با هم چهطور بود؟
شهید صدرزاده فرمانده پایگاه ما بود و من هم بهعنوان یک بسیجی در خدمتشان بودم؛ در چند سال، چندین دوره با هم رفته بودیم. شهید آموزش میدان تیر هم میدادند و من از بچگی به او ارادات داشتم. من مسئول تربیت بدنی حوزه 6 «حر بن ریاحی» هستم و 11 پایگاه زیر نظر حوزه ماست. شهید چهار سال سوریه میرفت و هیچ چیزی نمیگفت. به نظرم هر کسی در زندگیش باید به راه شهدا ادامه دهد و شهیدی را هم برای خودش داشته باشد و سعی کند خلق وخو، افکار، رفت و آمدش، لباس پوشیدنش، قیافش و به طور کلی همه چیزش را شبیه شهید کند. خب ما که نمیتوانیم درحد آن شهید باشیم؛ تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که در هر آوردگاه و هر جایی که میرویم، عکسی از شهید ببریم تا بگوییم شهدای مدافع حرم بین ما هستند. من شهید سعدزاده را الگوی خودم قرار دادم و خیلی هم دوست دارم مدافع حرم بشوم.
اگر امثال شهید صدرزادهها در سوریه نجنگند مطمئناً جنگی که در سوریه هست در ایران به وجود میآمد. شهید مصطفی صدرزاده میگفت: «اولین باری که من مشتاق شدم به جنگ بروم؛ زمانی بود که در اخبار گفت داعشیها یک روستا را گرفتهاند و ۲۰۰ مرد را جلوی زنهایشان عین گوسفند ذبح کرده بودند.» میگفت: «اگر من نروم آنجا و نجنگم؛ فردا روز در کشور خودم هم این کارها را انجام میدهند.» چرا در مرزهای و کل اطراف ایران جنگ است ولی در ایران امنیت است؟ به خاطر همین شهیدهایی است که ما در سوریه در لبنان در عراق و یمن دادهایم.
شهید صدرزاده دو فرزند دارد که با همسر شهید زندگی میکنند
مصطفی چهطور شخصی بود؟ خاطرهای از ایشان دارید؟
شب تاسوعا وقتی که ایشان شهید شدند؛ ما پیشِ دوستان بودیم و زنگ زدند گفتند فلانی شهید شده؛ ساعت ۴ صبح بود. ما پس فردای آن روز با فرمانده حوزهمان و با سه چهار نفر از بچههای حوزه؛ رفتیم خانه شهید. پدرش میگفت: «شهید صدرزاده وقتی که ترکش خورده بود؛ استخوان پاشنه پایش کنده شد و به بیمارستان بقیه الله آورده شد و بعد از سه چهار روز؛ شهید به ما زنگ میزند و میگویند که به سوریه رفته است.» خودش هم زنگ میزند به پدرش و میگوید: «من رفتم حرم حضرت زینب و دست کشیدم به حرم و بعد از آن دست کشیدم روی پایم. گچ پایم را باز کردم و دیگر مشکلی برای رفتن به جبهه نداشتم.» پدرش در آنجا یک حرف خوبی به ما میزند و میگفت: «آیا شما اگر ناخن پایتان بکشند، میتوانید پوتین بپوشید؟» ما گفتیم: «مشخص است که نمیشود.» پدرش گفت: «حالا فکر کنید شهید، با پایی که آن وضعیت را داشت و مچپایش در گچ بود؛ آنطور گچ را باز میکند و به جنگ و عملیات میرود.»
بعضیها میگویند شهدای مدافع حرم، به خاطر پول میروند و اینگونه مسائل، درحالیکه من میدانستم دایی شهید صدرزاده در دهکده المپیک یک مقام بالایی داشت و خودش هم زانتیا زیرپایش بود. ایشان وضعیت مالی خانوادهشان طوری بود که از لحاظ مالی هیچ دغدغهای نداشت؛ پس برای چه بهخاطر پول باید به سوریه برود؟
پدر شهید میگفت؛ مصطفی یکبار که آمد خانه گفت: «من ۴ سال است دارم میجنگم؛ پس چرا شهید نمی شوم؟ حول و حوش هفت هشت سری جانباز شدم و ترکش خوردم؛ چرا شهید نمیشوم؟ ترکش میخورد بغلم و بغل دستیام شهید میشود و من شهید نمیشوم!» عالِمی به او گفته بود: «چون برای رضای خدا به جنگ نمیروی؛ بلکه برای شهادت میروی سوریه.» بهخاطر همین هم شهید آخرین دفعه که رفت؛ گفته بود: «من برای رضای خدا میروم و نه برای شهادت»؛ و رفته بود و شهید شده بود.
شهید صدرزاده شهید و شهید مرتضی عطایی؛ با هم قولوقرار گذاشته بودند که هر کدامشان شهید شدند بروند درِ خانهیِ حضرت زهرا بشینند و شهادت آن یکی را بخواهند. امسال هم شهید مرتضی عطایی سه ماه پیش؛ شهید شد. یکی از دوستان شهید مرتضی عطایی میگفت: «در یک خیابانی راه میرفتیم و به تیغهای کنار خیابان شوت میزدیم؛ شهید که این صحنه را دیده بود؛ به او گفته بود: «همین کارها را میکنیم که شهادتمان عقب میافتد. این هم موجود زنده است، گناه دارد.»
شهید صدرزاده واقعاً الگوی من است و خیلی دوست دارم زندگیام، خلقوخو و رفتارم مثل شهید شود، ولی خیلی سخت است؛ چون آنها شهید شدند اگر ما هم مثلاً در حد آن ها بودیم حداقلاش این بود که ما را می خواستند برویم برای سوریه؛ درحالی که اینطور نیست.
من پارسال رفتم لشگر ۲۳؛ بعد من را انداختند بیرون. گفتم: «چرا من را می اندازی بیرون؟» گفت: «۲۰ سالهات است و دهنت بوی شیر میدهد. کجا میخواهی بروی؟» گفتم: «بذار بروم حداقل به آنها آموزش بدهم. دوازده، سیزده سال است دارم ورزش میکنم و آموزش میدهم.» قبول نکرد و مرا از لشگر ۲۳ انداخت بیرون. خیلی تلاش کردم به سوریه بروم؛ ولی میگویند تا خودش نخواهد، هر کاری هم بکنی نمیشود. این قضیه ما است.
رشته ورزشیتان دقیقا چیست؟ چه طور شد که به سمت این رشته آمدید؟
من از هشت سالگی ورزش میکنم و نینجارنجر کار هستم. البته دو سه سال اول، کنگفو کار میکردم. بعد از مدتی سالنمان تعطیل شد و دایی بزرگم که ورزشکار بود؛ من را به سمت نینجارنجر برد و ماندگار شدم. نینجا درواقع یکجایی بود که همه چیز داشت؛ در آن مبارزه، تیراندازی و استفاده از انواع سلاحها هست. نیجا تلفیقی از ۲۶ رشته است که مهمترینهایش دفاع شخصی با سلاح و بدون سلاح است. درحال حاضر هم؛ مسابقات نینجا با عنوان کیکبکس است.
کیک بوکسینگ چند تا شاخه دارد. یک بعد کیکبوکسینگ فقط ضربات دست و پا است و یک بعد دارد که بعد قهرمانی است؛ یعنی یک نفر کیکبوکسیسنگ را انتخاب میکند که فقط به یک چیز (قهرمانی) فکر میکند ولی نینجارنجر دو بعد قهرمانی و همگانی دارد. برنامههایی که در شبکه سه مسابقه رزمونما اجرا کردیم و خیلی از برنامههای اینگونه که در تهران یا فسیتوال جهانی کیش بوده و افتتاحیهاش را اجرا کردیم؛ همگانی هستند.
به نظرتان آیا این رشته برای کودکان و نوجوانان زیاد خشن نیست؟
به نظر من خشونتی در آن نیست؛ چون من اول شاگرد که میآید؛ میگوید من دفاع شخصی یاد بگیرم و بروم بیرون 3 نفر را بزنم، آن یکی میآید و میگوید من پشتک یاد بگیرم و بروم در پارک پشتک بزنم، یکی دیگر میآید و میگوید من این کار را بکنم ولی در صورتی که اگر رویشان کار شود اگر مربی، مربی حرفهای باشد رویشان کار شود همان بچه بعد از سه ماه به او بگویی برو با فلانی دعوا کن؛ میگوید: «دعوا چیه؟ برای چی دعوا کنم؟»
درباره وضعیت رشته کیکبوکسینگ و ورزشهای رزمی که خودتان پیگیری میکنید؛ صحبت کنید. انتظارات شما از فدراسیون چیست و آیا اقداماتی توسط فدراسیون برای باشگاه شما انجام می شود؛ کافی میدانید یا خیر؟
فدارسیون ورزشهای رزمی، واقعا فدراسیون بیپولی است. مثلاً یک بازیکن فوتبالی که از ۳۰ تا بازی؛ ۲ بازی میکند و در سال یک میلیارد میگیرد؛ اگر همین یک میلیارد را اختصاص بدهند به ورزشهای رزمی، یک فدارسیون را زنده میکنند. نه تنها ورزشهای رزمی بلکه الان بوکس را هم که من از فدارسیونش خبر دارم؛ وضعیتشان همین است. فدراسیون ورزشهای رزمی وقتی تیم ملی اعزام میکند؛ ۵۰ درصد هزینه را بازیکن باید خودش تقبل کند؛ چه برسد به ماها که در کاپهای آزاد شرکت میکنیم.
آن روزی که من مسابقات بودم؛ ۴ تا از شاگردانم المپیاد کیکبوکسینگ استان بودند و همان روزی که من مسابقات بودم، شاگردانم هم المپیاد مسابقه بودند و دو تا از شاگردانم سوم شده بودند و یکی شان هم اول شده بود.
قهرمانی که راحت کتک میخورد
آیا تا به حال شده با کسی دعوا کنی و بخواهی از فنون رزمی استفاده کنی؟ مثلا در جاهایی که بدانی حقت ضایع شده؟
نه، من معمولا کتک میخورم(با حالا خنده). یادم نمیآید که چنین موردی پیش آمده باشد و یادم نمیآید که کسی حقم را ضایع کرده باشد که بخواهم این کار را بکنم؛ البته یکسری حرفها و یا چیزها بوده که من گذشت کردهام و میگویم اصلاً اشکالی ندارد؛ چون حرف، حرف است؛ مردم هرچه میخواهند بگویند.
آقا سعید؛ شما ظاهرا مربی ورزشهای رزمی هم هستید؛ از مربیگریتان بگویید، آنرا چهطور میبینید؟
من تابستان در یک کلاس ۱۰۰ تا شاگرد داشتم. از ۵ ساله بگیر تا چهل و خوردهای که با فرزندش به باشگاه میآید و میرود. در کلاسهای ورزشی و رزمی من فقط بحث ورزشی نیست و سعی میکنم کنار ورزش، خیلی فرهنگ سازیها را انجام بدهم؛ یکسری احتراماتی که از بین رفته و بچهها معمولا در خانه رعایت نمیکنند را سعی میکنم روی بچهها کار کنم. مثلا وقتی پدر به خانه میآید؛ بعضیها پاهاشان را دراز میکنند و انگار نه انگار که مثلا پدر از سرکار آمده است؛ اینگونه چیزها را من خیلی کار میکنم.
خیلیها میگفتند ۲۰ سالاش است و این همه بچه دوروبر خودش جمع کرده. میگفتم «خب یک چیزی داشتم که این همه بچه جمع شدهاند.» زیاد به حرفهای مردم نباید توجه کرد.
بعد از قهرمانی در جهان؛ با مسئولین در مورد کمبودهای رشتهتان صحبتی کردهاید؟
بله؛ یک بار به آنها گفتم من چیزی از شما نمیخواهم و توقعی هم ندارم. من برای دل خودم به مسابقات رفتم و مدال گرفتم؛ ولی بچه کوچک ۱۱ و ۱۲ ساله از مسئولش توقعاتی دارد؛ مثلاً یک لوح سپاسی، یک هدیه کوچکی و یا چیز دیگری. خیلی ببخشید در صورتی که من اگر ۸۰ نفر را میبردم و قهوهخانه میزدم و با آنها کار میکردم؛ الان هم خودم پولدار شده بودم و هم ۸۰ نفر را معتاد کرده بودم؛ ولی الان من دارم برای هشتاد نفر فرهنگسازی میکنم.
الان ما کمبود امکانات داریم، من با هزینههای شخصی خودم برای باشگاه امکانات میگیرم؛ در صورتی که برای فوتبال چه طور میتوانند زمین چمن درست کنند؟ من یکسری رفتم و به شورا و به شهرداری گفتم من میخواهم خودم با علاقه خودم رایگان بیایم در پارک ورزش همگانی راه بیاندازم. شورا و شهردار اولش میگفتند عالی است؛ بعد که گفتم وقتی مردم میآیند شما هم بیایید و حداقل هر دو ماه یکبار، قرعه کشی کوچک بگذارید و ۴ تا کارت هدیه بدهید و دوچرخه بگیرید. آنجا دیدم همه رویشان را برگرداندند دیگر سراغش هم نیامدند. من نامه نگاری کرده بودم و قرار بود این قضیه را پیگیری کنند ولی هیچ سراغی هم از آنها نشد.
شما عضو تشکل هلال احمر دانشگاه هم هستید؛ چرا هلال احمر را برای فعالیت انتخاب کردید؟
من کلاً خوشم میآید از این که به مردم کمک کنم. از بچگی هلال احمر را دوست داشتم؛ چون یک جایی بود که میتوانستم به دیگران کمک کنم. دورههای هلال احمر در مورد کمک و خدمترسانی را ۴ یا ۵ سال پیش گذرانده بودم. یک روز مسئول هلال احمر را دیدم و گفتم: «ما را هم عضو کنید، هلال احمر را دوست داریم»؛ آنها هم که میدانستند من ورزشکار هستم؛ گفتند: «حتما بیا و عضو بشو»؛ من هم از آنجا در هلال احمر دانشگاه عضو شدم و فعالیتم را شروع کردم.
چهطور میتوانی هم به درست برسی و هم اینکه تا این حد ورزش را پیگیری کنی و در کنار آنهم در بسیج و یا سایر تشکلهای دانشجویی فعالیت کنی؟
به نظر من مهم نیست ما کجا ورزش میکنیم؛ ما همه جا میتوانیم ورزش کنیم، ما میتوانیم خانه ورزش کنیم و کمترین ورزش هم پیادهروی است. من هم شاگردانم دانشجو دارم و هم کارمند، کارگر و پشت کنکوری. بعضی موقع ها به من میگویند ما نمیرسیم باشگاه بیاییم؛ چون درس و کار داریم و...» ولی وقتی با او صحبت میکنی؛ میبینی میتواند یکی دو ساعت از برنامههای غیرضروری روزانه خود را انجام ندهد ولی حاضر به این کار نیست میخواهد از ورزشاش بزند. اگر خودمان بخواهیم می توانیم وقت خالی کنیم ولی خودمان یک جورهایی تنبلی میکنیم.
وقتی که به بسیج کمک میکنم به این معنی نیست که کل وقتم در بسیج باشد، شاید مثلاً هفته ای یک بار یا دو بار بروم. کارهای حوزه بسیج را بین شاگرهایم و بقیه بسیجیها تقسیم میکنم. اگر کمکی باشد؛ کمک میکنم ولی نه اینکه کل وقتم را بگذارم.
والدین میگویند بچههایمان تغییر کردهاند
بچهها را چهطور مدیریت میکنید؟ مخصوصا آنهایی که گوششان بدهکار نیست و هرکاری بخواهند میکنند و شیطنت زیاد میکنند؟
من با بچههای کوچک؛ خیلی صحبت میکنم. با آنها بچگانه باید صحبت کرد و با بزرگترها باید مثل بزرگها. من تفاوت سنی آنچنانی ندارم با بچهها و بیشترین شاگردهای من شاید با خود من هم سن باشند و به خاطر همین راحتتر میتوانم با آها ارتباط بگیرم.
برای مثال چون سبک ما کمربندی است میگویم: «بچهها اگر این ماه بچههای بین ۱۳ تا ۱۷ سال؛ چهل روز پشت سر هم نماز بخوانند و خانوادهها هم تایید کنند؛ یک کمربند به آنها تشویقی میدهم. بچهها سر کمربند هم باشد چون با همدیگر در رقابت هستند، یک چهل روز نماز میخواند و وقتی چهل روز کاری را انجام دادی و یا نماز خوانی؛ دیگر عادت میشود و دیگر به او نمیگویی که نمازت را بخوان یا فلان کار را بکن.
مثال دیگر بحث احتراماتی که هست من به آن ها میگویم.به آنها میگویم: «اگر واقعاً احترام گذاشتنتان به خانوادهها خوب باشد و درستان هم خوب بخوانید و وقتی پدر و مادرها میآیند؛ راضی باشند؛ یک کمربند هدیه به شما میدهم یا یک اردوی رایگان میبرمتان و یا برای مثال یک لباس نینجا کامل بهتان هدیه میدهم.» دو ماه دیگر خانواده میآید میگوید بچه من از این رو به آن رو شده است. میگویم: «چه طور مگر؟» میگوید: «نمی دانم این به ما احترام نمیگذاشت و در خانه شلوغ میکرد ولی الان هر حرف میزنیم و هر چه میگوییم؛ انجام میدهد.»
بعضی از بچه ها هستند که واقعاً شیطون بودند و باشگاه میآمدند. مثلا وقتی میدیدمشان میگفتم: «بیا اینجا!!! چرا لباسهایت خاکی است؟» میگفت بیرون داشتیم بازی میکردیم. میگفتم: «لباسهایت خاکی است و میروی خانه، خانواده از تو شاکی میشود. دفعه بعد ببینم لباسهایت خاکی است، یک جلسه باشگاه راهت نمیدهم.» مثلا اگر یک جلسه بعد لباسهایش خاکی میشد، یک جلسه باشگاه راهش نمیدادم و میایستاد با حسرت نگاه میکرد که همه میتوانند حرکات را انجام میدهند ولی وقتی جلسه بعد میآمد دیگر لباسش خاکی نبود. بعضی از آنهایی هم که شلوغ میکنند؛ وقتی یک مدت با آنها کار نکنی، میآیند و میگویند: «چرا استاد با ما کار نمیکنی؟» میگویم: «چون شلوغ میکنی.» بعد از این دیگر رفتارش درست میشود.
ما در سالن به موقعاش با هم میگوییم و به موقعاش با هم میخندیم. بعضی از بچهها را تشویق میکنیم و بعضی از بچهها را هم تنبیه. تنبیههای من خیلی خاص است؛ بعضی مواقع میگویم مثلاً برو ده دقیقه رو به دیوار دماغت را به دیوار بچسبان. خب بچه دوازده سیزده ساله میرود و این کار را میکند و پیش خودش، خودش را میخورد و میگوید مثلاً اینها چه تمرینی میکنند که من نمیبینم و نمیتوانم تمرین کنم؟
بعضی مواقع بچهها میآیند و به من میگویند: «چون نوجوانیم و غرور داریم؛ بعضی مواقع نمیتوانیم خیلی از حرفها را بزنیم و گاهی اوقات رویمان نمیشود.» من بهشان میگویم: «بروید شب پیامک کنید یا اگر واقعاً رویتان نمیشود، نامه بنویسید و اسمتان را ننویسید و یک علامت مثلا ستاره بگذارید گوشه آن و بگذاریدش کنار ساکم. من هم میروم نامه را میخوانم و بعد جوابش را میآیم داخل باشگاه بین ۱۰۰ نفر اعلام میکنم و میگویم جواب آن کسی که ستاره گذاشته بود؛این میِشود.» دیگر او خودش می فهمد و نه بین بچهها ضایع میشود و نه آن تعصبی که بین مربی و شاگرد از بین میرود و نه آن احترام شکسته میشود و نه غرور خودش.
به آنها میگویم دوستانتان را از بین بچههایی که باشگاه میآیند انتخاب کنید. الان همه با همدیگر دوست هستند و میتوانم بگویم ۷۰ درصدشان با بچههای باشگاه دوست هستند. این دیگر باعث شده که به سمت رفیقهای ناباب نروند. واقعاً میگویم؛ از بین ۸۰ تا شاگردی که هست؛ نمیتوانم بگویم یکی از آنها فرق نکرده است. البته شاید یک درصد تغییر کرده باشد ولی حتما تغییر کرده.
باشگاه بهگونهای است که هرکس خودش دوست دارد و با علاقه میآید و ادامه میدهد. شما اگر هم بزنیدش؛ بازهم میآید. من الان چند تا از شاگردانم در دانشگاه دولتی کرج و تهران درس میخوانند، شاگرد هم دارم که در سپاه و یا کارمند است. شاگرد دارم با فرزندش میآید. ۴ تا برادر شاگرد دارم در ردههای سنی مختلف؛ هرجوری و در هر قشری باشد من شاگرد دارم. و در همهشان دارم کار میکنم که بتوانم روی اخلاقشان تاثیر بگذارم. خانوادهها هر سری به من میگویند: «آقای درویشی دستت درد نکند، سر این قضیه که مینشینی و باهاشان صحبت میکنی.» الان کوچک سالهای منرا ازشان بپرسی که چرا میآیی باشگاه؛ میگوید: «اول برای احترام، بعد نظم و بعد میگوید بیاییم پشتک بزنیم و دفاع شخصی و سلاح یاد بگیرم.»
چه طور توانستید بحث ورزش بحث باشگاه ورزشی را با بحث اخلاقی ارائه بدهید شما استاد هستید در یک باشگاه می گوید پا را جلوی پدرتان را دراز نکنید فکر نمی کنم این طوری جواب بدهد یک رفتار باید یک چیز خاصی داشته باشد
90 درصد شاگردان من بسیجی هستند. من همیشه به خانوادهها میگویم بچهها را حتی شده با چیزهای کوچک تشویق کنید، با چیزهای کوچکی مثل یک کتاب. ما این سبک را از استادمان به ارث بردهایم. بچه که بودیم استادمان برای ما جلسه برگزار میکرد، ما هر دوشنبه جلسه داشتیم. الان هم با شاگردهای کلاسم هفتهای یکبار حداقل با بیشترشان خصوصی صحبت میکنم. ۲۰ دقیقه از کلاس یکساعتونیمهی خودم را اختصاص میدهم به مسائل اخلاقی بچهها و صحبت کردن با آنها. شاید خیلی از آنها مشکلاتی داشته باشند که کاری از دستم بربیاید. با خانوادهها هم هر یک یا دوماه؛ یکبار جلسه اختصاصی میگذارم و فقط خانوادهها میآیند. همیشه هم گفتهام که یک برگه A4 و یک خودکار با خودشان بیاورند و هر چیزی از بچههایشان میدانند بنویسند؛ مثلا از اینکه خلقوخوی بچه من این طوری است، بچه من گوشهگیر است، بچه من آرام است یا نمی تواند اصلاً کار کند؛ چون من در هفته ۴ یا ۵ ساعت بچهها را میبینم ولی خانوادهها همیشه بچهها را میبینند و آنها خیلی بهتر از من؛ از خلقیات فرزندانشان آگاه هستند. میآیند به من میگویند و من خیلی خوشحال میشوم و یاد میگیرم و میدانم چهطور با آن ها رفتار کنم من شاید ۲۰ تا ۳۰ برگه A4 جمع میکنم در مورد اخلاق بچهها.
بعضی از بچه ها آرام هستند و باید آرام با آنها صحبت کنی، بعضی از بچه ها شیطان هستند و خیلی چیزها را قبول نمیکنند و روش دیگری را باید به کار برد.
من مسابقات که رفته بودم به خاطر خودم نرفتم. بهخاطر بچهها رفتم. چون در سبک ما که نینجارنجر است بیشتر مسابقاتمان کشوری است و بیرون از کشور ایران نمیرود؛ ولی من گفتم بگذار بروم تا شاگردانم حداقل پیش خودشان بگویند چه طور مربی ما توانست قهرمان شود؛ پس ما هم میتوانیم قهرمان شویم و ناامید نشوند.
دعای پدر و مادرم و پدر و مادر بچهها برایم کافی است
با توجه به اینکه شما سن زیادی نداری؛ هزینههایی را که با آن بچهها را تشویق میکنی و جایزه میخری را از کجا میآوری؟ آیا از سختی کار اذیت نمیشوی؟
در طول ماه یک پولی از شهریه باشگاه به دست من میآید و از همین پولها، هزینه جوایز و تشویقها را میدهم. بعضیها میگویند: «تو الان ۲۰ سالهات شده و اینقدر کار میکنی؛ پس چرا اینقدر کم پول داری؟ مگر فردا نمیخواهی زندگی کنی؟» الان همه این حرف را میزنند و میگویند تو این همه سال است که مربیگری میکنی و این همه شاگرد داری؛ یعنی فقط این همه برای تو درمیآید؟ میگویم: «خب چه کار کنم؟ در شهر ما مردم از اقشار ضعیف هستند و خیلیهاشان هم؛ همان پول سالن را نمیتوانند بدهند؛ البته من نمیخواهم این جور چیزها گفته شود ولی خیلی از اتفاقات اینگونه میافتد.»
شاید دعای مادرم بوده که به اینجا رسیدهام؛ چون مادر من خیلی عذاب کشید. من زمانی که دی ماه پارسال ربات پایم پاره شد و عمل زانو کردم؛ مادرم شبها نمیخوابید و یا بغل اتاق میخوابید. من تکان میخوردم بیدار میشد که اگر جایی مسخواستم بروم؛ کمکم کند. خیلی به من گفتند تو تازه یک سال نمیشود عمل کردهای، چه طور رفتی مسابقات؟ میگویم: «همه اینها دعای مادرم بود و دعای مادرانی که دعایشان پشت سر من بوده.» همین برای من کافی است که دعای مادرها پشت سرم باشد.
درود بر شرف و انسانیتت
مردی مردددددددد