امام افکارش را دیگر بر زبان آورده و شروع به زمزمه کرد: آری! این دیار، جایگاه اندوه و بلا و سرزمین گرفتارى و آزمون است، اینجا محلّ خوابیدن شتران ما، و بارانداز کاروان ما، و محلّ شهادت مردان ما و جارى شدن خون ماست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ نزدیک منزل بیست و پنجم بودند که اسب از حرکت ایستاد. یک قدم هم بر نمیداشت. امام افسارش را بیشتر حرکت داد، اما ذوالجناح تکان نمیخورد. برای همه عجیب بود، اما کاری نمیشد کرد. حیوان خودش باید راه میافتاد. امام به ناچار اسبش را عوض کرد. اما آن هم حرکت نکرد. داستان از چه قرار بود کسی نمیدانست.
اسبهای زیادی را عوض کردند، اما هیچ کدام راه نیفتادند. امام دانست ماجرا از چه قرار است. اینجا همان سرزمین وعده داده شده بود. باید مطمئن میشد. دستور داد تا شترها را بخوابانند. دوم محرم بود و اول سال قمری. روی مبارکش را به سمت اصحاب چرخانید. بعد از سپری کردن بیست و پنج منزل از مکه تا به این مکان باید مطمئن میشد تا کوفه چقدر راه مانده است و اینجا کجاست.
از همراهان سوال کرد. گفتند اینجا قاضریه است. مقصودش را نیافتنه بود. دوباره سوال کرد: «نام دیگری ندارد؟» عرض کردند دارد سرورم نینوا نیز میگویند. نه اینها جواب سوالش نبود. باز پرسید: همین دو نام برایش کافی است؟ به اسم دیگر نمیخوانندش؟ همراهان فکر کردند. ساحل فرات در نزدیکی آن بود.
یکی از بنی هاشم برخاست و توضیح داد: مولای من! در نزدیکی این مکان رودی جریان دارد به نام فرات. از بابت همان رود اینجا را شاطى الفرات (ساحل فرات) نیز مینامند. گمانم مقصودتان را یافتید درست نمیگویم؟ امام در فکر فرو رفت، اما نه فکر فرات، این هم پاسخ سوالش نبود.
عباس (ع) پیش آمد. از چه بابت نگرانید مولای من؟! نگاهش به برادر افتاد، چقدر شبیه پدر بود. زمزمه کنان در گوشش گفت: برو و نام اینجا را پیدا کن. از هر کس که باید سوال کن. نام این مکان چیزی غیر از اینهاست. روی مبارکش را بر سراسر دشت انداخت. فرمود: ههای پدرش را در ذهن مرور میکرد. میدانست اینجا همان جایی است که علی (ع) سالها پیش هنگام رسیدن به صفین در راه پرده از راز آن برداشته بود. عباس را دید که به سویش میآید.
با متانت تمام مولایش را خطاب کرد و یکی از همراهان را به پیش آورد. مولای من این فرد نام دیگر این سرزمین را میداند. مرد پیش آمد: +درود خدا بر فرزند رسول اکرم (ص). _درود خدا بر تو! میدانی نام این مکان چیست؟
+آری. اینجا نینواست. اما نام دیگری هم دارد. کرب و بلا. این همان اسمی که پاسخ سوال شماست مولای من. راست میگفت. کربلا...
این همان اسم بود. امام افکارش را دیگر بر زبان آورده و شروع به زمزمه کرد: «آری! این دیار، جایگاه اندوه و بلا و سرزمین گرفتارى و آزمون است، اینجا محلّ خوابیدن شتران ما، و بارانداز کاروان ما، و محلّ شهادت مردان ما و جارى شدن خون ماست.
همراهان در شگفتی فرو رفتند. نمیدانستند سرزمینی که در نزدیکی نهر آبی، چون فرات است میشود که محل بلا هم باشد.
امام فرصت فکر کردن به آنها نداد و ادامه داد: در مسیر جنگ صفّین من نیز همراه پدرم علی ابن ابی طالب علیه السلام بودم که از این سرزمین عبور کرد، چون به اینجا رسید، ایستاد و از نام آن پرسید. وقتى که نامش را شنید، فرمود:: «اینجا محلّ کاروان آنان و جاى ریخته شدن خون هاى پاکشان است.»
همراهان به گریه افتادند. عباس نگاهش به خیمهها بود. رقیه را میدید که بالا و پایین میپرد و دلخوش به بازیهای کودکانه خود است و آن طرف اصغر را که چه آرام در گاهواره به خواب رفته.
به ریخته شدن خونش فکر نمیکرد. خودش را فدایی امامش میدانست. در فکر اهل حرم بود که بعد از آنان چهها بر سرشان میآید. آشفته شد. دیگر آرامش چند لحظه پیش را نداشت. غیرتش بیشتر از آن بود که آرام گیرد. کوفیان را خوب میشناخت. نکند...
با صدای گرم بردار به خود آمد. اخم هایش را از هم باز کرد و رو به سوی مولایش گام برداشت. صدایش را آرام کرد و گفت: در خدمتم یا ابن رسول الله.
+عباس پیش بیا. تو سپه دار لشگر منی. قدم هایت دلم را قرص میکند. پیش بیا تا تو را خبر دهم از آنچه بر سرمان خواهد آمد.
به آرامی روبروی امام نشست و به کلام مولایش گوش جان سپرد. اصحاب یک به یک نشستند و امام شروع کرد: «حوادث سنگینى براى خاندان پیامبر در این مکان فرود مى آید».
سپس مشتی از خاک سرزمین را گرفت و بویید، روی مبارک را سمت برادر کرد و فرمود:: این همان سرزمینى است که جبرییل به پیامبر خدا (ص) خبرداد که من در آن شهید مى شوم.
عباس این را نمیدانست. اولین بار بود که میشنید. صورتش هم حال معمول خود را نداشت. امام متوجه شد و ادامه داد: امّ سلمه این را برای من تعریف کرد. میگفت: روزى جبرییل نزد پیامبر (ص) بود و تو هم نزد من بودى، یکباره به گریه افتادی خواستم آرامت کنم که پیامبر فرمود: فرزندم را رها کن. تو را رها کردم و در گوشهای از اتاق نشستم. رسول خدا تو را در آغوش خود گرفت و بر دامانش نشاند.
جبرییل از پیامبر (صلى الله علیه وآله) پرسید: آیا حسین (ع) را دوست دارى؟ پیامبر فرمود:: آرى. جبرییل گفت: امّت تو وى را خواهند کشت. میخواهی زمین شهادت او را ببینی؟ پیامبر فرمود:: آرى! آنگاه جبرییل بالش را بر زمین باز کرد و آن زمین را به پیامبر نشان داد.