آخرین اخبار:
کد خبر:۶۳۶۴۲۲
با کاروان کربلا/ منزل ششم

قاسم، حسنی دیگر در کربلا

فردای آن شب قیامتی بود میانه میدان. قاسم آن قدر مردانه جنگید که عمر سعد و لشگرش طاقت نیاوردند و بیش از ۲۰ نفر را برای محاصره اش فرستادند، اما باز حریفش نشدند...
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو_طاهره ایمانی؛ تشنگی امانش را بریده بود. دو روز بود که حتی آب را با فاصله هم ندیده بود. تماشای عطش کودکان حرم از آن هم سخت‌تر بود. ناچار به سمت خیمه‌ها به راه افتاد. حبیب و زهیر گوشه‌ای مشغول سخن گفتن بودند عبدالله و ابوبکر هم شمشیرشان را پاک می‌کردند. فکر جنگیدن عبدالله با آن سن کم برایش خوشایند نیامد، اما اگر مجبور می‌شدند چه...؟
این فکر‌ها مدت‌ها بود که در سرش می‌چرخید و لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. سرش را که بلند کرد نزدیک خیمه ابی عبدالله بود. چند بار رفت و برگشت تا بالاخره خود را راضی کرد درون خیمه شود. امام مشغول نماز بود و بهترین فرصت بود تا خوب عمو را نظاره کند. کسی که از کودکی با او خو گرفته و زیر دست او بزرگ شده بود همانی که بعد از شهادت پدر بیشترین سهم را در سرپرستی قاسم داشت.
نماز تمام شده و امام مدت‌ها بود به قاسم خیره شده بود. آن قدر غرق در فکر بود که متوجه نگاه عمو نشده بود. اما لحظه‌ای که سربلند کرد و عمو را در آن حال دید افکار همیشگی به سراغش آمد.‌
می‌دانست نگاه‌های پر محبت عمویش حسین او را یاد چه می‌اندازد. شباهت بسیارش به پدر و یاداوری خاطرات برادری شان بر همه آشکار بود.
همیشه با دیدار قاسم از برادر محبوب خویش یاد مى ‏کرد و فرزند برادرش را در آغوش مى‏ گرفت. چهره ‏ى قاسم چنان زیبا و دل ‏انگیز بود که او را به پاره‏ ى. ماه یا ستاره‏ ى. زیبا تشبیه می‌کردند. خودش، اما هیچ گاه این را به زبان نیاورده بود.
دلش می‌خواست با امام حرف بزند و از حال بد بچه‌ها بگوید، اما فکر کرد گفتن دردهایی که عمویش بهتر از هر کسی بر آن‌ها واقف است چه دردی را دوا می‌کند...
خواست از خیمه بیرون برود که امام فرمود:
_قاسم چیزی می‌خواستی؟
+نه عمو جان. آمده بودم حالتان را بپرسم.
امام سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. دیگر ماندش فایده نداشت از خیمه خارج شد و به طرف عمویش عباس روانه شد.

شب عاشورا چهل نفر بیشتر نبودند که دوره امام حلقه زده بودند.
امام شروع به سخن کرد: اینان با من کار دارند نه با شما. تمام هدفشان کشتن من است... هرچه فکر می‌کنم وجدانم قبول نمی‌کند دیگری را بخاطر من بکشند شما با من بیعت دارید، اما من بیعت را از شما بر می‌دارم از تاریکی شب استفاده کنید و بروید. من دعا می‌کنم جدم به شما جزای نیک بدهد. هر کسی می‌خواهد برود. "
فضای سنگین خیمه سخت‌تر از تصور هر آدمی بود. قاسم منتظر سخن جمع بود منتظر دیدن بصیرت فرد به فرد یاران. ناگاه عمویش عباس را دید که گفت: خدا آن روز را نیاورد که سایه شما بالای سر ما نباشد...
زهیر نفر بعدی بود که بلند شد و دیگران یک به یک پس از آن به بیعت پرداختند.
امام که این وضع را دید گفت: فردا همه تان شهید خواهید شد.
قاسم ترسید. نکند من در میان شهدای این جمع نباشم. ترس هم داشت. او امانت پدری بود که برادر امام بود. اگر عمو اذن میدان را نمی‌داد چه؟ دیگر تاب نیاورد
_عموجان! من هم شهید می‌شوم؟
+مرگ در نظر تو چگونه است؟
_از عسل شیرین تر...
امام رو به قاسم کرد و فرمود:
"آری فرزند برادرم! تو نیز شهید خواهی شد، اما بعد از بلایی عظیم."
درست بود. هیچکس را مثل قاسم نکشتند...

فردای آن شب قیامتی بود میانه میدان. قاسم آن قدر مردانه جنگید که عمر سعد و لشگرش طاقت نیاوردند و بیش از ۲۰ نفر را برای محاصره اش فرستادند، اما باز حریفش نشدند...
دست آخر عمر سعد خودش به میدان رفت و با شمشیر بر فرق قاسم زد...
اینجا بود که فریاد کشید: "عموجان! "
قاسم این‌ها را می‌دانست و گفت: اهلی من العسل....
اما شهادتش فرقی اساسی با دیگر شهدا داشت. اسب‌ها را بعد از شهادت حسین و یارانش بر پیکر بی جانشان تاختند، اما آن لحظه که قاسم زخمی شده بود اسب‌ها بر پیکر نیمه جان و زنده اش راه رفتند...
و حسین چه کشید در آن لحظه...
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار