پشت سری و جلویی هم نمیدانستند الان کجاست. من زرنگی کردم رفتم دو پاراگراف بعد و نگهبانی دادم تا برسد. رسید ولی دوباره گم کردم و قص علی هذا! تمام که کرد همه به او و به هم نگاه میکردیم و خنده سفیهانه بر لب داشتیم!
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو، دانشجوی ترم دوم شدم. در برگه انتخاب واحدم دو واحد زبان عمومی مشاهده می شد که مخوف ترین درس منتخب من بود. پرونده ی خوبی در زبان اموزی نداشتم و این را کلاسهای نیمه کاره زبان که بابا به زور ثبت نامم کرده بود به خوبی اثبات میکرد. هیچ رقمی از زبان دوم در ذهن من رسوب نمی گرفت؛ ترکی، عربی، علی الخصوص زبان اجنبی فرنگی که کلمه هایش را با هزار رمز و ترفند شب امتحان حفظ می کردم و بعد از امتحان همه اش مثل بوی عطر از مغزم می پرید و میرفت تا سالی دیگر و رمز گزاری ای دیگر! پایین ترین درصد کنکور سراسری هم زبان بود، درست یادم نمی اید چند بود اما منفی کنار عدد را به وضوح یادم هست!
بابا به من قول داده بود اگر زبان ترکی یاد بگیرم برایم یازده جفت کفش می خرد! من آن موقع به بیماری جمع آوری کلکسیون کفش مبتلا بودم. وعده ی او به اندازه ی کافی برایم اغوا گر بود اما مغزم یاری نکرد. چون من یکی از شان نزول هایِ «من میگم نره تو بگو بدوش» بودم.
البته زبان مادری ام را که فارسی بود به وجه قابل قبولی آموخته بودم و دایره ی واژگانی من تنه به تن ادبا میزد! و شاید همین می توانست دلیل خوبی برای فرا نگرفتن زبان دوم باشد! لابد آن بخش از مغز که زبان را دریافت می کرده بالکل با زبان مادری ام اشباع شده بود.
به هر حال من امید داشتم استادی که می آید سر کلاس درک خوبی از سندروم «مغزهای مقاوم در برابر زبان دوم» و نیز «زبان به رشته ی ما ربط قابل ملاحظه ای ندارد» داشته باشد و سیستم نمره دهی اش بر اساس کج تر بودن گردن و مکش مرگ من بودن لبخند استوار باشد!
من امید داشتم استادی که می آید سر کلاس درک خوبی از سندروم «مغزهای مقاوم در برابر زبان دوم» و نیز «زبان به رشته ی ما ربط قابل ملاحظه ای ندارد» داشته باشد
در باز شد و استاد آمد، قبل دیده بودمش، توی راهرو زیر بغل استاد به شدت فرطوتی را می گرفت که نا نداشت راه برود. با خودم گفتم اگر این که آمده توی کلاس دختر خلف همان پدر باشد باید قید پاس کردن درس زبان را بزنم.
او جلسه اول کلیاتی گفت راجع به اهمیت زبان آموزی علی الخصوص در رشته ی ما و همچنین تأکید کرد هیچ انسانی وجود ندارد که نتواند زبان دوم بیاموزد و کتاب منبع را هم معرفی کرد و رفت!
جلسه دوم که وارد شد انگار فارسی نمی دانست! از در به زبان خارجه داخل شد. بعد هم حضور و غیاب اسامی به لهجه ی بریتیش! و بعد صفحه ای از کتاب را باز کرد و چیزهایی گفت که عقلای جمع دانستند دارد می گوید «صفحه ی فلان را باز کنید!» و باز کردیم، نفس چاق کرد و شروع کرد به خواندن، دو سه ثانیه ای به او نگاه کردیم ببینیم چه کاری دارد می کند، بعد کتاب را نگاه کردیم، در خط دوم کلمه ی آشنایی دیدم، ناخن گذاشتم رویش و دنبالش کردم اما فقط تا چهار واژه بعد و دوباره گم کردم، بغل دستی را نگاه کردم، وضعی بهتر از من نداشت، پشت سری و جلوی رویی هم نمی دانستند الان کجاست. من زرنگی کردم رفتم دو پاراگراف بعد و نگهبانی دادم تا برسد. رسید ولی دوباره گم کردم و قس علی هذا! تمام که کرد همه به او و به هم نگاه می کردیم و خنده ی سفیهانه بر لب داشتیم!
کسی دست و پا شکسته از ته کلاس گفت: پلیز لیتل اِسلو! خانم جواب داد: اِسلو خودتی، اسکول! اِستیودنت، اِستار خودتونید. دیگه نبینم کسی «اِس» اول لغت رو اِس بگه، باید بگید سلو، سکول، ستیودنت، ستار. خوشحال شدم، شنیدن چند کلمه فارسی وسط آن غربت خیلی فرح بخش بود و چشمم را روشن کرد. به قول بزرگان فحش شنیدن هم از زبان لیلی خوش است و امیدوارم که ربطش با خاطره مشهود و معلوم باشد!
کسی دست و پا شکسته از ته کلاس گفت: پلیز لیتل اِسلو! خانم جواب داد: اِسلو خودتی، اسکول! اِستیودنت، اِستار خودتونید.
بعد او از ما تقاضا کرد که هنر نمایی کرده هر کدام چند سطری برایش بخوانیم، به گمانم همان جا بعد از پایان خواندن های ما او به جمع بندی و نتایج خوبی رسید که توانست روی نحوه ی تدریس او و سرعتش تاثیر معناداری بگذارد. از کیفش یک بسته اسمارتیز درآورد و تعارف کرد با این تصریح که به گمانم قندتان افتاده و این بر عملکرد مغزتان تأثیر دارد. حس آن لحظه را خیلی خوب به یاد دارم، شبیه اسبی بودم که بعد از یک کورس طاقت فرسا به حبه قندی مهمان شود! از دیدن اسمارتیز های خارجی و بزرگ هیجان زده گفتم: آخ جون اِسمارتیز ایکس لارج! خندید و گفت اِسمارتیز خودتی، سمارتیز! خندیدیم و آن جلسه به خیر گذشت.
جلسات بعد به معیار خودش یواشتر می خواند و من می توانستم چند سطری مشایعتش کنم و بعد از بقیه بپرسم الان کجاست و آنها بگویند نمی دانم! تمام امیدم سر کلاس به لحظه ی پذیرایی بود که از همان روز سنت لایتغیر شد و حتا تا بستنی هم صعود پیدا کرد.
یک روز یکی از بچه ها داشت متن را می خواند. موقع خواندن لهجه اصفهانیاش را حفظ کرده و به فارسیترین حالتی که امکانش بود ریدینگ می کرد! تمام که شد استاد انگار مستأصل شده و اندکی هم حالت تهوع دارد گفت: ببینید بچه ها، من از شما یه خواهشی دارم، انتظار زیادی نیست که از شما بخوام فارسی نخونید، لحن اینگلیسی رو حفظ کنید. دست کم موقع خوندن زیاد دهنتونو باز نکنید، اینگلیسی رو باید با دهن غنچه خوند، اونوقت خودش خود به خود درست میشه!
خودش بود. این یک کد بود؛ یک جور فوت کوزه گری، یک قلق خوب برای شبیه شدن خوانش ما به او. پس بگو او چرا اینقدر خوب و سریع می خواند، چرا خودمان این نکته را نفهمیده بودیم. ما این تذکر گهر بار را به سرعت آموختیم و آویزه ی گوشمان کردیم.
آن ترم در خوابگاه ما بچه ها فقط زبان خواندند، «اِس» را حذف کردند و به جایش «س» گذاشتند و در غنچه نگاه داشتن دهان هنگام ادای کلمات اینگلیسی همت ورزیدند و تازه خودمان کشف کردیم که اگر روی حرف «ر» کمی بیشتر کار کنیم خیلی لهجه ی بهتری هم خواهیم داشت. نتیجه اش این بود که وقتی او از ما امتحان گرفت خودش هم به این نکته اذعان کرد و گفت حتما در تدریسهای بعدی اش این را به خاطر خواهد داشت و گفت اگه هیچی سر کلاس من یاد نگرفتید لا اقل لب هایتان را خوب غنچه می کنید. همان روز آخر با او یک عکس یادگاری هم گرفتیم که همه لبهایشان را غنچه کرده بودند و من هنوز هم با وجود اینکه ممارست خوبی در امر زبان آموزی نداشتم و توفیقات زیادی در این راه برایم حاصل نیامده اما لهجه ی خوبی برای ادای کلمات انگلیسی دارم و تا ابد سپاسگزار آن استاد فرزانه خواهم بود.