نامه اخیر اسماعیل هنیه به رهبر معظم انقلاب و پاسخ حکیمانه حضرت آقا به این نامه، فرصت خوبی است تا مروری داشته باشیم بر ریشههای شکلگیری جنبش حماس و احوالات امروز این گروه مبارز. روایت متفاوت ما از «حماس» پیش چشمان شماست.
گروه بینالملل خبرگزاری دانشجو-محمدعلی عبدو؛ هوا نسبتا خنک بود؛ در حدی که دامنهای عربی بچههای پر جنب و جوش را هر از گاهی تکانی میداد. از آن نسیمها که لب ساحل، با موجها جا به جا میشوند. لطافت شنها وسوسه کننده بود؛ تا آنجا که هر تکهای از ساحل، جفتهای کوچک و بزرگی از پاپوشها رها شده بود و از بی نظمیشان میشد اشتیاق کودکان از دویدن روی شنها را فهمید. دویدنشان روی ساحل گرم، سر و صدایی هم داشت که گه گداری با داد و بیداد پرندگان و موجهایی که با باد بلند میشد و در ساحل به آرامی جان میداد، قطع میشد. احمد، با لباس سفید عربی اش، بی هدف دنبال دوستانش میدوید؛ بزرگتر از او بودند. نگاه شیرینش، التماسی بود برای بودن در حلقههای بازی کودکانه. پاهای سیاه سوخته اش را روی شنها میکشید؛ انگار که از پاشیدنشان به آسمان خوشش آمده باشد، مدام پایش را پرتاب میکرد و با حس غروری نگاه میکرد. نسیم همچنان بود مثل قبل.
دورتر از بچه ها، قدری که نه از دید خارج باشند و نه بازی شان بهم بخورد، زنی ایستاده بود. با نگاهش دنبالشان میکرد. انگار که به شدت دلهره داشته باشد، مردمک چشمها را تنگ میکرد تا دقیقتر ببیند و مثلا خیالش راحتتر باشد. رد چشم ها، به احمد میرسید. همان خنده را داشت و به بادی که لا به لای موهایش میدوید، بی اعتنا بود. حدودا سه سال پیش بود که پدر را از دست داده بود و کینه دنیا را به همان قلب کوچکش داشت. شب و روز را با مادر سپری میکرد و هر از گاهی کنار ساحل میآمد تا با بچهها بازی کند و مادرش هم که به تماشای غروب ساحل مشتاق بود، عموما احمد را دلخور نمیکرد. از همان سه سالگی احمد تا به همین امروز، مثل پسربچهای کنارش بود و شیطنتها را مو به مو با احمد اجرا میکرد؛ لابد از همین خیال که مبادا نبودن پدرش، داغی باشد که شعله کند و آینده اش را به آتش بکشد. تنها نبود البته و برادرها و خواهرها که حالا شرایط را به خاطر سن شان بهتر درک میکردند، نگاه دیگری به احمد داشتند. نزدیک غروب بود و جان از تابش چند لحظه پیش آفتاب، رفته بود. کم کم آماده میشد تا بچهها را صدا کند و اصرارشان برای ماندن در ساحل را با هزار ترفند مادرانه خنثی کند که به یکباره از همان دور صدای فریاد بچهها را شنید. زیر پای دلش خالی شد؛ آنقدر که فاصله را نفهمید. حکمت دلهرههای ساعتی پیش، برایش آشکار میشد. موج دریا آرام بود و باد، نفسی تازه میکرد و نمیوزید. دایرهای که بچهها دور احمد زده بودند را شکافت و انداخت خودش را روی شن ها. احمد، زمین خورده بود؛ از حال رفته بود. با روایتی که بچهها از زمین خوردنش داشتند، مشکل میشد حدس زد که روزی دوباره روی پا باشد.همان هم شد. کمرش آسیب دیده بود و باید تا آخرین نفس، روی صندلی چرخدار مینشست و زمین گیر اجبار روزگارش میشد.
حکایت شیخ احمد یاسینی که روزی زمین خورد و فردایش بلند شد و مبارزه کرد، داستان همین روزهای فلسطین است. داستان وطنش؛ که برایش و برای مردمش، سالها جنگید و جنبشی به راه انداخت: حماس. همه فکر و ذکرش مبارزه بود و آرزوهای طول ودرازی برای آزادی داشت. از روی همان صندلی چرخدارش که سوغات کودکی اش بود، خط و نشان میکشید و خیلی زود، شیخ احمد یاسینی شد که صهیونیستها قصد جانش کردند. حماسی که او ساخته بود، درست مثل کودکیهای خودش، زمین خورد. آنجا که به خیال خامی آب در آسیاب مشتی افراطی ریخت؛ آنجا که خوابی برای سوریه دیده بود و تعبیری جز کابوس نداشت. همانجا که مبارزها را دلگرم میکرد تا بجنگند و فروبریزند دولت دمشق را. سوریه، ساحلی بود که حماس در جست وخیزهای کودکانه اش، همانجا فلج شد. زمین خورد و در غروبی دلگیر و مرگبار، خانه نشین شد. این روزها، اما مثل پدر فقیدش – که شیخ احمد باشد- جای اینکه دست روی دست بگذارد، روی زانو گذاشته؛ خیالِ جبران دارد. گفتگو و مصالحه یا اگر رک باشیم معامله را مثل همان روزهای اول جهاد، پس میزند و مبارزه میکند. هنیه، که به حکم رسالتش امروز رهبر قافلهی حماس است، رویای دوباره ایستادن دارد؛ شاهد، همان نامهای است که برای رهبری ایران نوشت و با ضمیری صادق، از روزگار سیاه دیروز گفت و امیدی که به فردا دارد. او گفت که دوباره حسابش را روی ایران باز میکند تا میدان، خالی نماند. خلاصه حماس، گرچه روی صندلیِ چرخدار افتاده، اما سرِ مبارزه دارد؛ این بزرگترین میراثی است که از شیخ احمد میبرند.