گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، زهرا محمودی، دانشجوی دانشگاه شهید چمران اهواز؛ * بالاخره انتظار به پایان رسید. تقویم ۱۶ اسفند را نشان میدهد. قطار اتوبوسها از دور نمایان است. حرکت کرده ایم؛ حرکت به مقصدی که حتی بیابان هایش حالم را بارانی میکند.
پشت شیشه نشسته ام. هر مکان را که اتوبوس چون باد پشت سر میگذارد معنا میکنم، میگویم شاید اینجا بوده اند. نه، شاید هم آن جا. نزدیک میشویم. نخلستانها و سرابها همه از پشت شیشه لک شده اتوبوس در نگاهم میگذرد. انگار بی تاب شده ام، بی تاب آبهایی که غواصها را سال هاست در خودش به خواب برده، اما هنوز هم تشنه است، تشنه یک جرعه از شما؛ جرعهای از همتها و باکری ها.
اروند است دیگر، آب است دیگر، میخروشد و دل میبرد. کاروان زوار هم در کنارش با یاد شما تکانههای اشک را به جان خریده و چشم به اروندت دوخته و با حرفهای یادگار شما هر آن بارانی میشود. راوی از عملیات والفجر ۸ میگفت؛ از شیر مردان تیپ ۴۴ قمربنی هاشم. از اروندی که رد شدن از آن دل شیر میخواست.
کنارتان نشسته ایمُ جای شما آبهای اروند با ما حرف میزند. هر موج که به ساحلش میرسد گویا پیغامی از شما میدهد. باید برویم. خداحافظی سخت است، رفتن سخت تر. دلم تشنهی ماندن است، اما کاروان دل من را میخواند.
بازهم به جاده زده ایم. با کاروان عشق رهسپار دیار پرستوهای کوچ کرده شده ایم. باز هم منُ و بی تابی راه شب شده است و به مقصد نرسیده ام . سخت است شب باشد و از آرامش دیار شما دست کشید. اما باز هم چیزی مرا فرا میخواند در عمق وجودم. به شلمچه رسیده ایم، به قدمگاه حضرت مادر (س). در این خاک سری هست که وصف کردنش نفس حق میخواهد. حاج یکتا سخن میگوید و ما را به اوج انقطاع میرساند. دل در حال سوختن است و نفسها به سختی بالا میآید. این بغض قرار است چه بلایی سر این بنده خدا بیاورد.
دل کندن سخت است، ولی باز علمدار ما را میخواند و باز هم حرکت، باز هم من و باز هم گوشه نشینی پرستوها در اتوبوس و باز هم اشکهای پشت شیشه اتوبوس در فراق کربلای ایران. سر در اردوگاه نوشته شده است «اردوگاه شهید مهدی باکری». از شهید اذن ورود میگیریم. امشب را قرار است اینجا اطراق کنیم. میدانم امشب وقت خوابیدن نیست. باید معبری باز کنم بین خود و خدای خود.
روز دوم است. دلم بی قرار است. گویی عجله دارد برای رسیدن. رسیدن به خاک آسمانی. پاهایم انگار مشتاقتر هستند. رسیده ایم به مکانی که حتی حرفهای راوی هم برایم کفایت نمیکند. رها میکنم همه چیز را. قدم میزنم انگار دنبال چیزی میگردم. آه دنبال تو میگردم، تویی که اینجا بودهای و الان جایت را هیچ چیز پر نکرده. آبها، نی زارها همه زبان باز کرده اند، گویی میخواهند چیزی بگویند. آری میگویند ما چه؟ من که همیشه با شما حرف داشته ام حال که با تلاطمی از حرف روبه روشده ام، کم آورده ام. فقط میخواهم تو بگویی. شما بگویید. سکوت نکنید خسته ام از سکوتی که آتش در درون و اشک بر چشم میگذرد. من این سکوت را میشکنم با شرمندگی هایم.
شرمنده ام از باز تکرار گناهانم. از بی توجهی هایم. شرمنده ام از اینکه باز هم من باعث سکوت بینمان هستم، سکوتی که بیش از هر چیزی شعله بر جانم میاندازد. اما باز هم نرسیده کاروان مرا صدا میزند: حرکت کنید وقت شما در طلائیه هم به اتمام رسیده. اما من که هنوز شفاعت نگرفته ام. من که هنوز غرق گناهم. اتوبوس در انتظار است و حرکت. مسیر به درازا نکشید. رسیدیم. انگار دعاهایم مستجاب شده بود.
راننده ترمز را که فشرد باز دوباره دل آتشینم فواره باران شد. رسیده بودیم به پایان سفری که دوست داشتی هر آن، بگویند بمان؛ وقت اضافه به اینجا میدهیم. اما انگار قرار نبود کسی این چنین بگوید، سوت این نیمه را هم زدند. تا رسیدن به مقصد بعدی.
باز پلههای اتوبوس. باز کنجکاوی. پلهها را دوتا یکی پایان رفتم و چشمهایم همه جا کنجکاوانه به دنبال شما میگشت تا اینکه پشت خروارها غرفه شما را یافتیم. شهدای هویزه، شهید کریمی، شهید پروانه... راوی آمده بود که حرف بزند، اما من گوشم پر بود از نوای شما: ای لشکر صاحب الزمان آماده باش .آماده باش.
انگار پایان سفر نزدیک شده بود و بعد از روایت گری پرچمی که باید به دنبالش میرفتیم، به راه افتاد، اما هیچکس دل رفتن نداشت. هر کس به بهانهای چیزی جا میگذاشت، اما کار ساز نبود، باید رفت. بلندگوها به صدا در آمدند: خواهران دانشگاه شهید چمران اهواز پشت پرچم یا مهدی، حرکت...
بازهم اتوبوسهای شهر مرا صدا زدند. این بار هم نشد. نشد گوش را بر صدای «بچههای شهید چمران حرکت» بست، چون هنوز حکم ماندن ما قطعی نشده، منتظر این قطعی شدن خواهم ماند.
همان شهر هزار رنگ که از آنجا راهی راهیان عشق شده بودم، دگر رنگ هایش، زرق و برق هایش در چشمم رنگ باخته و با هر نگاهی که بعد واردشدن به شهر میاندازم، من را مطمئنتر میکند که اینجا بی امام، دگرجای ماندن نیست.