باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسیم به خوابش نمیکند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
**************
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
**************
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
ما در چه شماریم؛ که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
**************
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو را
هر قدر افشردهای دل را، بیفشارم تو را
عمرها شد تا کمندِ آه را چین میکنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم تو را
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن، روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود، نگذارم تو را
میشود نیلوفری از برگ گل، اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم تو را؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را
ناشنیدن میشود مهر دهانم، بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را
از رهایی هر زمان، بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را
ای که میپرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی؟
خویشتن را کرده ام گم، تا طلبکارم تو را
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم تو را؟
**************
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دلِ بی عشق، میگردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب
شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد
**************
هر که پا کج میگذارد ما دل خود میخوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
**************
دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گر چه او بالاتر است
**************
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز بدین مرگ نمرد است کسی
**************
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمیگردد از این بالانشینیها
**************
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبحها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شامها
**************
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما
**************
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها؟
**************
ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است
**************
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلند است
**************
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار، هر که دست کشد، کاردان تر است
**************
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
**************
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
**************
زندان فراموشی من، رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
چون وا نمیکنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
**************
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد آخر به هم پیچید و رفت
**************
آدمی پیر چو شد،حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه، گران میگردد
**************
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق تو را در نماز میآرد
**************
میان خوف و رجا، حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد
**************
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
اتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
**************
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
**************
کدام دیده بد در کمین این باغ است
که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد
**************
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
**************
دشمن خانگی از خصم برونی بتر است
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد
**************
غم مرا دگران بیش میخورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
**************
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم