برای جامعه آمریکا، کدام فرمانده نظامی میتواند چنین شکوه، عظمت و بُهتی را به ارمغان بیاورد؟ کدام بخش جامعهای آمریکایی میتواند اینقدر زیبا باشد؟ کجای آمریکا میتوان چنین عظمتی دید؟
گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو_سیده زهرا حسینی؛ توی تاکسی نشستهام صدای آرام، اما رسای مردی از رادیو پخش میشود: همه جوانان ایران، فرزندان من هستند بدون توجه به عقاید. حتی آن دختر کم حجاب هم دختر من است. راننده در سکوت مطلق و محزونی که تاکسی را در خود غرق کرده، فقط آهی میکشد. باز سکوت و باز صدای رادیو، گویا محمد معتمدی میخواند: حالا که میروی همراه جادهها...
شیشه ماشین برایم میشود پردهی سینما که تصاویری از حال امروز شهر را مثل نگاتیو فیلمی کنار هم مینشاند و موسیقی متن فیلم هم میشود همین قطعه حالا که میروی. تصاویری که از شیشه ماشین میبینم و صدای معتمدی آرام آرام به زبان عکاسان فکوس و فلو میشوند و صدای معتمدی محو میشود از یک جایی به بعد دیگر نمیشنوم میزنم به دل شهر...
حقیقتش را بخواهید شهر را تاکنون اینقدر زیبا ندیده بودم. جامعهای که در این سه روز شهروندش بودم، خیلی نزدیک بود به آن جامعه آرمانی که همیشه در ذهنم متصور میشوم. تقریبا شبیه به همان جامعهای که سهراب قصد داشت قایقی بسازد، به آب بیاندازد و برود پیاش. دور شده از جامعهی غریب چند روز گذشتهتر و نزدیک بهآن جامعهای که مصداق شعر سعدی است: بنی آدم اعضای یک پیکرند... چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار البته که این بار حکایت از درد عضوی دیگر نیست. حکایت از درد خودمان است در فراق کسی که جامعه را در آغوش پناه و حمایت خود گرفته بود. پیشتر با حاج قاسم و حالا با هشتگ سردار دلها را خطابش میکنند، فرماندهی که امنیت و آرامش ایران را از کیلومترها و حتی فرسنگها دورتر تامین میکرد.
حقیقت این است که منِ جوان دهه هفتادی هرگز جامعهام را اینقدر زیبا و باشکوه ندیده بودم، هرگز. جامعهای که در آن بلااستثنا همگان همزمان همراه هم میشوند. جامعهای که هدف یکی میشود و همه انگار همدیگر را میفهمیم. همدیگر را درک میکنیم. همه با هم بدون هیچ بغضی نسبت به یگدیگر، سیاهپوش هستیم در رثای مردی که باز هم همه معتقدیم پدرمان بود. ولو به قدر یک تکه لباس سیاه، همدیگر را دلداری میدهیم و حتی اگر درک نکنیم، احترام به علاقه و ارزشهای دیگران را بر خود واجب میدانیم.
بخش خبری رادیو نظر یکی از سران کشور را پخش میکند: سپهبد سلیمانی یک استراتژیست بینظیر بود. تصاویری که همزمان از شهر میبینم در ذهنم جمله را کامل میکند: او نه تنها استراتژیست خوبی بود که راه رسیدن به آرزوها را هم خوب بلد بود هم آرزوی خودش، هم آرزوی ما. ما جامعهای را آرزو داشتیم که حالا اینچند روز هست و او شهادت یا به زبان مولانا: وصال یار.
مترو هر یکساعت شهادت سردار را تسلیت میگوید و ابراز همدردی میکند. حالا تمام ایستگاههای مترو بجای بنرهای تبلیغاتی شدهاند عکسهایی از یک مرد که نگاهش در تصویر حتی، دلمان را قرص میکند.
توی مترو مینشینم، کار همیشگیام در این موقعیت مکانی سر زدن به اینستاگرام و توییتر است. پستها را اسکرول میکنم، "مصطفی ساجدی" عکسهایی را به اشتراک گذاشته که هوش از جان آدم میپراند و ترس را طوری در دل مینشاند که انگار آن عکسها همین الان در خیابانهای تهران واقع شده. خیابانهای توی عکس، جولانگاه وحشیان نافهم جنایتپرستی است که هیچ اقدام وحشیانهای راضیشان نمیکند و هیچ هدفی برای اینگونه دریدن نداشتند حتی شبیه زندگی حیوانی هم نیست، چون حیوان برای حیات خود میدرَّد، اما اینها برای قتل و غارت نه دنبال کسب دولت و حکومتی خاص بودند و نه به دنبال شخصی خاص و هیچ چیز راضی و رامشان نمیکرد. چند عکس را ندیده رد کردم بقدری هولناک بود که نمیشد اجازه داد ثانیه نگار اینستاگرام خودش آنها را رد کند. قابل تحمل ترینش همین دو بود که اینجا گذاشتم الباقي را اگر خواستید ببینید که توصیه نمیکنم، "جنایات داعش" را در گوگل جستجو کنید، قطعا از جستوجو پشیمان میشوید.
دیوانگانی که آمریکا زنجیرهایشان را باز کرده بود تا به ظن خودش منطقه خاورمیانه را برای او به ارمغان ببرند، اما طوری جولان و جنونشان ماورایی شد که مادر این جنون هم نمیتوانست مولدش را کنترل کند. هیچکس نمیتوانست. هیچکس جز سرداری که این روزها جهان را در غم عروج خود به شوک و بهتی عجیب فرو برده است. بُهت از این میزان شکوه و عظمت و علاقهای که زبان و مرز و هیچ تعصب سیاسی و دینی نمیشناسد.
خیابانها و آجرهای ساختمانها را پارچهسیاه یا عکس سردار پوشانده. هرکس به قدری روبروی عکسها میایستد، نگاهاش را میدوزد به چشمان مردی که یکجا اقتدارش زهرهی شیر را میترکاند و یکجا خندهاش، عکسرا در چشمانمان مکرر میکند از اشک. با آهی که دل سوخته را نمک میپاشد، راه را ادامه میدهد، که البته باید هم ادامه داد.
باور میکنید این حرفها را یک دهه هفتادی بزند که هیچچیز، تاکید میکنم هیچ چیز از جنگ و انقلاب را درک نکرده؟ باور میکنید که حالا دهه اول و دوم، سوم، چهارم و پنجم انقلابِ جامعه ما، دیگر باهم هیچ تفاوتی در درک انقلاب و جنگ و شهید و حماسه ندارند؟
باور میکنید. چون لازم نیست در خیابان خاص یا حسینیهای خاص بروید یا تفکری خاص را دنبال کنید تا عزای جامعه را ببینید. همین خیابانی که هر روز از آن به محل کار و خانه میروید. همین تاکسی و مترویی که هر روز به مقصد میرساند. همین چند قدمی که هر روز در مرکز خرید و بازار برمیداریم نشان میدهد که حالا جامعه ما بدون توجه به اختلافات سنی، دهسال شاید هم بیشتر بزرگمان کرد؛ حالا همه با هم بزرگ شدیم بقدر یک نسل. حالا از این به بعد، دیگر نسل ما را با عددهای کمی نمیشمرند بلکه با نام سرداری بزرگ که شکوه حماسهاش حتی تا کوچهای دور در انگلیس هم رفته، میشمرند.
راستش را بخواهید من این جامعه را خیلی دوست دارم. جامعهای که هنجارهایش را میشناسیم و در آن ارزشها و آرمانهای یکدیگر را محترم میشماریم و بغضهای سیاسی و جناحیمان را به احترام لباس عزای تنمان، به احترام عزیز از دست رفتهمان کنار میگذاریم و این همان جامعهایست که ما آرزویش را عمری در دل داشتیم جامعهای که شبیه هیچجای دیگر دنیا نیست جز ایران.
البته حواسمان باشد من دارم از جامعه واقعی حرف میزنم. جامعهای که خیابانها و ساختمانها و آدمهایش واقعی هستند نه جامعهی مجازی و غیر واقعی که حتی شرح حال مان هم با ایموجی است. جامعه مجازی غیر واقعی است و حرفها و آدم هایش هم غیر واقعی و اظهار نظرها هم باید موافق میل یک نفر باشد یعنی همین اینستاگرام که با ما بازیاش گرفته. ما هِی پست میگذاریم از ژنرال و او هی پاک میکند، البته که بازی بچگانهایست؛ چون من دوست ندارم تو هم نباید دوست داشته باشی! دهکدهی غیر واقعی که مبلغ تفکر استالین و هیتلر؛ تمامیتخواهِ ضد اخلاق و آزادی فردی. حرف من این فضای غیر واقعی نیست. حرف من درباره جنجالهای احمقانه و اظهار نظرهای نسنجیدهای که در ساختار کلی جهان، بی ارزش و پوچ هستند هم نیست.
حرف من از جامعهای است که صبح امروز دبیر سرویس مان در مترو دید؛ که دختری بی هیچ اشتراکی با تفکرات لازم برای ارادت به یک. فرمانده نظامی، از دیدن عکس سردار گریهاش گرفت؛ که دبیر هم گریه کرد که وقتی سرش را بلند کرد دید تمام مترو در رثای یک مرد و یک فرمانده نظامی گریه میکنند. من دارم از این جامعه برای شما میگویم.
همین جامعه که با هوای آلوده، خسته و رنجور از قیمت بنزین و گرانی دلار، اما به وقت و زمانش خوب بلد است، پاسداری کند. خوب بلد است ادای دین کند و قدر شناس خوبی است حیف که برخی قدر نمیدانند و تا میتوانند خون به جگر میکنند.
رسیدهام تحریریه، انتهای باغ سفارت آمری... لانه جاسوسی. همیشه معتقد بودم پرچم یک کشور از مقدسات آن کشور است و دروغ چرا هرگز روی پرچم آمریکا پا نگذاشته بودم، اما اینبار گذاشتم. اینبار با دفعات قبلی فرق میکرد. این بار صاحبان این پرچم گویی بی پناهمان کرده بودند.
روبروی تلویزیون وسط تحریریه میایستم. محمد معتمدی همچنان دارد تلاش میکند غمی سنگین هی بریزد توی دلمان؛ دیگر تنها گریه حالم را میداند / از عشق دلتنگیهایش میماند انگار وزنه سنگینی آویزان کرده باشند به این قلب و هی هُرّی بریزد. دکترها به این حال قلب، تپش ریزشی میگویند. به زبان خودمان میشود همان حالی که موقع پایین آمدن آسانسور بهمان دست میدهد و دل ناگهانی خالی میشود. دکترها راست میگویند این تپش ریزشی از این است که غمی یکهو آوار شد روی دلمان.
تلویزیون وسط تحریریه دو روز است که پخش زنده شبکه خبر را نشان میدهد و حالا استقبال باشکوه مردم اهواز از پیکر سردار شهید سلیمانی. باور نکردنیست، اما این همان اهوازی است که از بی تدبیری دولت، هوای نفس ندارد، اما خوزستانی جماعت، اصلا ایرانی جماعت نه تنها قدر شناس خوبی است که سره را از ناسره خوب تشخیص میدهد. مکان هر سخن و نکته را هم میداند. اهواز طوری سردار را در آغوش گرفته که دوربینهوایی با قویترین رزولوشن و قدرت فوکوس هم نمیتواند پیکر را از جمعیت جدا کند و به تصویر بکشد.
همزمان نشسته ایم پشت سیستم و پیام تسلیت و گزارش و مصاحبه و همه چیز حول محور نام سردار میچرخد. حتی هِدِر صفحه خبرگزاری هم لبخند سردار را نشان میدهد.
روی پنجره اتاق سردبیری مشرف به همه خبرنگاران، عکس سردار است"راهت ادامه دارد" و دور تا دورش خطوطی است که انگار خط خبری این چند روز را شرح میدهد. هر چند وقت یکبار نگاهی به آن میاندازیم، آهی میکشیم و ادامه میدهیم.
ساعت سه بعد از ظهر است و هنوز پیکر سردار که قرار بود با تاخیر ساعت دو برسد به مشهد، نرسیده. اهوازیها حق دارند دل کندن از مردی که چند روز پیش جبهه سوریه را به اهواز آورد و با سیل جنگید. مرز مهران را راه رسیدن به کربلا کرد، خوزستان را نجات داد، سخت است. انگار نجات این دیار را سردار و رفقایش خوب بلدند، آنسالها بعد از خدا، شهید کاظمی خرمشهر را از بلایی انسانی آزاد کرد و حالا رفیق چند سالهاش از بلایی طبیعی.
خیره شدهام به شکوه و زیبایی استقبال مردم مشهد از پیکر سردار. قرار بود ساعت دوازده پیکر سردار را مردم مشهد تشییع کنند تا حرم امن امام هشتم، اما حالا ساعت چهار بعد از ظهر است و تازه سردار و همراهانش رسیدهاند. هوا تاریک شده و پیکرها انگار روی ستارهها موج میخورد جلو میرود تا به هشتمین خورشید برسد، البته آرام و باشکوه درست مثال صدا و قامت صاحب آن پیکر و آن مراسم تشییع باشکوهی ماورای حد تصور بشر.
اخبار روی صفحه خبرگزاری از اظهار نظرهای آمریکایی و اروپایی نسبت به سپهبد قاسم سلیمانی خبر میدهد. توی ذهنام میگویم: آنها چه میفهمند شکوه چه معنایی میدهد؟ چه میفهمند که حسینی بودن و حسینی رفتن یعنی چه؟ چه میفهمند که تاریخ شیعه دارد دوباره ورق میخورد آن هم صفحه به صفحه، دقیق، بدون جا گذاشتن حتی یک نفر.
آنها حتما نمیتوانند باور کنند که یک فرمانده نظامی، یک سرباز، یک جنگجو میتواند اینقدر عارفانه زندگی کند. میتواند مهربان باشد با دستانی گرم، آغوشی امن و لبخندی لطیف. فرماندهی نظامی که جامعه را در پناه خودش، خوش نشانده بدون اینکه آب در دل فرزندانش حتی آن دختر کمحجابش تکان بخورد. نمیتوانند باور کنند، چون نمیدانند که یک انسان میتواند شیشه عطر باشد، به ظرافت شیشه، به اینکه عطری خوش را در دل خود دارد، عطری به هوشربا بودن عطر نرگس. به اینکه وقتی روی زمین افتاد و شکست جان ما را هم شکاند. به اینکه اینطور شمیم اش همهجا بپیچد که اینگونه همه را هم عطر کند. وقتی میگویم همه، یعنی همه. از آن نفری که کانادا زندگی میکند و مراسم عزاداری گرفته تا آنکه با بنر No War روبروی کاخ سفید ایستاده. تا آنکه در اروپا، در لندن کنار عکس سردارمان شمع روشن کرده تا بیاییم در همین شرق خودمان و در هند که دارند با گریه، سردار را میستایند و همهشان به حال ما ایرانیان غبطه میخورند و گاهی هم حسادت میکنند که خوشبحال آنان که بزرگترین و محترمترین سردار جهان، ایرانی است.
حق هم دارند حسادت کنند؛ وقتی داشتم آلبوم تصاویر سردار را در اینستاگرام ورق میزدم دیدم یکی از کاربران نوشته آمریکاییها همیشه محروم از یک قهرمان ملی بوده اند؛ قهرمانی که بتوانند به آن تکیه کنند؛ عکس او را بر سینه بچسبانند و به آن افتخار کنند؛ سینمای آمریکا مملو از قهرمانها و ابرقهرمانهایی است که قرار است برای آنها خلاء قهرمانهای واقعی نداشته شان را پر کند! پر است از رمبو و راکی و اسیلوستر استالونه؛ از بتمن و اسپایدرمن و کلی «من»های ساختگی و نداشته.
حاج قاسم سلیمانی، اما نه یک قهرمان ملی برای ما که یک قهرمان بین المللی بود، یک ابرقهرمان واقعی که در زمان حیاتش قهرمان بود! کسی که تا ابد تصویرش در اذهان ماندگار میشود؛ این همان چیزی است که آمریکاییها حسرت آن را دارند، همان چیزی که از آن میترسند و این ترس است که دامن شان را خواهد گرفت... این عکس؛ این چشم ها؛ این غیرت؛ این هیبت؛ این اقتدار و قدرت؛ اینها هیچ وقت از ذهنها پاک نمیشود.
آمریکاییها و جهان حق دارند حسادت کنند؛ دیدم مایکل مور نوشته: آیا یک ژنرال آمریکایی هست که میلیونها نفر از ما در تشییع جنازه اش شرکت کنیم؟ سگ دیوانه (لقب جیمز متیس)؟ کلی؟ کالین پاول؟ ویلیام وستمورلند؟ آیا اصلا کسی نام رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح را میداند؟ از تمام کسانی که به ما خدمت میکنند حمایت میکنیم، اما مانند این (تشییع پیکر شهید سلیمانی) به خیابانها میریزیم؟
و این بزرگترین سوالی است که اینروزها از همان روز اول و اولین مراسم تشییع پیکر سردار، توی سرم میچرخد و میچرخد! که برای جامعه آمریکا، کدام فرمانده نظامی میتواند چنین شکوه، عظمت و بُهتی را به ارمغان بیاورد؟ برخی از ما که عشق زندگی آمریکایی هستیم، کدام بخش زندگی جامعهای آمریکایی میتواند اینقدر زیبا باشد؟ کجای آمریکا میتوان چنین عظمتی دید؟
کدام فرمانده نظامی آمریکا چنین هدیهای به مردمانش میدهد؟ هدیهای به نام پناه، وطن، امنیت و شرف.
بالاتر نوشته بودم که یکی از سران نظامی کشور گفته بود سردار سلیمانی یک استراتژيست فوق العاده است حالا این گزارش را اینطور خاتمه میدهم: سردار سلیمانی نه تنها استراتژيست فوق العادهای است که دیپلمات بینظیری هم هست. ببینید چطور جهان را یک صدا کرده است!