مارال با خوشحالی و ناباوری دست در دست پدر به سوی درب خروجی زندان و آزادی پیش می روند.
به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، امینه افروز در یادداشتی نوشت… من مارال هستم. دلم برای بغل کردن بابام تنگ شده، عمو من از شما خواهش می کنم بابام و ببخشید و آزاد کنید؛ من از طرف بابام قول می دهم دیگه کار بد نکنم! تنها آرزویی که دارم اینه که زنگ خونمونو بزنن ببینم بابامه، اون لحظه تنها کاری که می کنم خدا رو شکر می کنم که بابام اومده، یعنی میشه چند روز دیگه به آرزوم برسم؟
اینها بخشی از نامه دو صفحه ای دخترکی بود که با دستخطی کودکانه خطاب به هر شخصی بود که می توانست پدرش را آزاد کند، حتی قاضی را عمو خطاب کرده بود، چون در دنیای پاکش نه قاضی را می شناخت، نه راهی برای پاک کردن اشکهای مادرش در خلوت تنهایی و خستگی نظافت خانه های مردم!
مادر مارال می گوید: هر روز دخترم نامه می نوشت و التماس می کرد برایش پست کنم ولی من فرصتش را نداشتم، باید از صبح تا شب برای سیر کردن شکم بچه ام و خرج کتاب و دفتر مدرسه اش می دویدم و از طرف دیگر دنبال دادگاه و زندان شوهرم می رفتم و اداره پست را نمی شناختم.
او دستان چروکیده اش را زیر چادر مخفی می کند و ادامه می دهد: زن داداشم در منزل خیاطی می کرد. دختر جوانی دستیارش بود و از بچگی همدیگر را می شناختیم. چند بار مادرش به بهانه های مختلف به خانه برادرم آمد و یک روز از صحبت های اطرافیان فهمیدم مرا برای پسرشان امیر انتخاب کرده اند. خانواده و برادرانم با شناختی که خانواده خوبش داشتند، خیلی زود جواب مثبت دادند و شیرینی خوردند و بدین ترتیب نامزد شدیم.
لبخند سردی می زند: همان روزها فهمیدم امیر دور از چشم خانواده، مواد مخدر مصرف می کند، می خواستم نامزدی را به هم بزنم که یکی از برادرانم فوت کرد و دوره سختی داشتم، در همان دوران، خانواده امیر مرا به روح برادر جوانم قسم دادند که از تصمیمم منصرف شوم و زندگیمان را آغاز کنیم به این امید که امیر آدم شود!
اشک در چشمانش خشک شده، آهی می کشد و می گوید: امیر تراشکار بود، طی سیزده سال زندگیمان، گاهی کار می کرد و گاهی بیکار در خانه می ماند. وقتی بیکار می شد، باز هم دنبال مواد و اعتیادش می رفت. با همه این اوصاف دخترمان مارال و حاصل زندگیمان را خیلی دوست داشت. بارها به خاطرش ترک کرد ولی باز دوستان ناباب سراغش آمدند و قسمش را فراموش کرد، من در خانه های مردم نظافت می کردم و دخترم قد می کشید و امیر هر چه خودش کار می کرد دود می شد و هوا می رفت!
زن خاطرات تلخ و شیرین روزگارش را مرور می کند، تلخی ها بیشتر هستند: بارها خواستم طلاق بگیرم ولی پشتوانه ای نداشتم و می ترسیدم همین سقفی را که در خانه مادرشوهرم داشتیم، از دست بدهم و دخترکم آواره خانه های فامیل شود. امیر مرد خوبی بود، اما اعتیاد بر زندگیمان چنبره زده و روز به روز بدتر می شد، تا این که با کمی مواد در جیبش دستگیر و به زندان قزلحصار رفت.
و در ادامه زندگیش نامه مارال را نشان می دهد: دخترم کلاس سوم را تمام کرده بود، خیلی وقتها در تنهایی خودش خطاب به دیگران نامه می نوشت و می خواست بابایش به خانه برگردد. باور داشت که یک سال دوری بابا از خانه، باعث می شود او دیگر کار بدی نکند. معنایی از اعتیاد نداشت، پدرش تمام دنیا را در چشمان مارال می دید و خیلی دوستش داشت. همین عشق پدر و فرزندی باعث می شد خیلی دلتنگش شود.
مارال در سالن ملاقات ندامتگاه قزلحصار کنار مادرش نشسته و با بی قراری چشم به در دوخته که هر بار در ملاقاتها پدرش از آن در وارد می شود ولی تمام حواسش به صحبت های من و مادرش است: وقتی نامه می نوشت التماس می کرد برایش پست کنم ولی من برای ماهی یک میلیون تومانی که از راه نظافت خانه مردم می گرفتم، می دویدم. مارال هم غذایی برای خوردن می خواست هم کیف و دفتر و کتاب. انجمن حمایت از خانواده های زندانیان هم کمک می کرد ولی زندگی بدون سایه مرد و دخترکی ده ساله، مخارج و سختی های زیادی دارد.
زن دستش را روی شانه فرزندش می گذارد و ادامه می دهد: یک روز به طور اتفاقی خبر سامانه مشعل را دیدم. خبری که سازمان زندان ها پخش کرده بود. یک راه جدید برای ارتباط… خانواده زندانیان می توانستند به طور مستقیم با پیامک یا فضای مجازی، حرفهایشان را به گوش رئیس سازمان زندان ها برسانند. عکس دو صفحه نامه مارال را به شماره اعلام شده فرستادم و یکی دو روز بعد با من تماس گرفتند و بعد هم گروهی از طرف رئیس سازمان آمدند و خانه ما را دیدند که در چه شرایطی زندگی می کنیم.
مارال هنوز منتظر است، از او می خواهم نامه اش را برایم بخواند، گره روسری اش را سفت می کند و می خواند: من مارال هستم. دلم برای بغل کردن بابام تنگ شده، عمو من از شما خواهش می کنم بابام و ببخشید و آزاد کنید؛ من از طرف بابام قول می دهم دیگه کار بد نکنم! عمو، بابام از کارش پشیمونه، عمو به خاطر این که بابام زندانه، نمی تونه غذا هایی که ما می خوریم بخوره، من خیلی ناراحتم. مامانم بیچاره وقتی غذا درست می کنه، همه اش گریه می کنه، وقتی هم که درست می شود، خودش نان خالی می خوره! من دوست دارم بابام به زودی بیاد خونه تا شب با ترس نخوابم! من می دونم که مامانم خیلی سختی می کشه، چون مامانم اولها قشنگ با من بازی می کرد ولی الان اصلاً حوصله نداره، میگه با من حرف نزن، بذار تنها باشم…
نامه دو صفحه ای مارال درددلهای کودکانه فرزند یک زندانی است، زندانی که بارها تا مرز ترک اعتیاد رفت ولی باز اسیر شیطان شد و به همان بیغوله درونش بازگشت. مارال برای رفتن به کلاس چهارم آماده می شود، دختری ده ساله که نمی داند به خاطر چه گناهی نمی تواند پدرش را در کنارش ببیند و صبح ها با صدایش بیدار شود. امیر خود را در دام اعتیاد حبس کرده بود و یک سال قبل با سه گرم مواد دستگیر و با حکم قاضی برای پنج سال به زندان رفت.
درددل مارال، درددل تمام بچه هایی است که پدر معتاد یا خلافکار دارند و حسرت یک زندگی آرام را می خورند. درددل بچه هایی که به جای مدرسه و دانشگاه، راه دادگاه و زندان را یاد می گیرند و در آینده ارتکاب جرم برایشان دور از انتظار نمی تواند باشد! درددل بچه هایی که پدر یا مادرشان پای دوستان ناباب را به خانه هایشان باز کرده اند.
نامه مارال با یک سوال تمام می شود: تنها آرزویی که دارم اینه که زنگ خونمونو بزنن ببینم بابامه، اون لحظه تنها کاری که می کنم خدا رو شکر می کنم که بابام اومده، یعنی میشه چند روز دیگه به آرزوم برسم؟
با ارسال این نامه در فضای مجازی به سامانه مشعل، دستور بررسی سریع پرونده قضایی و وضعیت زندگی مارال و مادرش صادر شد. مدیرکل روابط عمومی سازمان زندان ها و دو نفر از مسئولان قضایی، بدون اطلاع قبلی به درب منزل امیر رفته و گزارشی از این بازدید را به آقای حاج محمدی رئیس سازمان زندان ها ارائه دادند.
رئیس سازمان زندان ها شخصاً پیگیر ارائه مرخصی به پدر مارال و رسیدن این دخترک به آرزویش شد. دستگاه قضایی همکاری و مساعدت نمود. آقای حیات الغیب مدیر کل زندان های استان تهران، گروهی از مددکاران را مأمور نمود تا در اسرع وقت با دستور مقام قضایی، امیر به مرخصی اعزام شود.
طی کمتر از یک هفته، آرزوی مارال تحقق یافت. او هنوز تردید دارد که پدرش را فقط در سالن ملاقات خواهد دید یا همراهش سوار اتوبوس می شود و به تهران بازمی گردد. وقتی ظهر از خانه شان در یکی از محلات جنوب شهر تهران خارج می شدند، به مادرش گفته بود برای شام کتلت درست کند، زیرا پدرش این غذا را خیلی دوست داشت و هر بار که حالش خوب بود و خنده هایی از شادی در فضای خانه پخش می شد، مادر بهترین غذا را درست می کرد و پدر لقمه های کتلت برای مارال می گرفت…
مارال هنوز نمی داند که پدر امشب بعد از یک سال سر سفره کنارش خواهد بود یا مثل همیشه بغض های مادر را احساس می کند.
در آهنی با صدای خشکی باز می شود: پدر مارال بیرون می آید و لبخند بر لب به سوی دخترکش می شتابد. نشانی از یک فرد معتاد ندارد، تمام روزهای زندان را به امید نجات از دام اعتیاد و بازگشت سالم به سوی همسر و فرزندش به کلاس های مختلف رفته، این بار می خواهد مسیر درست زندگی را در پیش گیرد.
فضا پر شده از خنده های مارال، نامه اش به مشعل راه روشنی برای زندگی خود و پدر و مادرش گشوده است و حالا باید پدر رسم پدری و مردانگی را به جا آورد، چون مارال به جایش قول داده تا او دوباره کار بد نکند، کار بد همان اعتیادی است که تیشه به ریشه زندگیشان می زد!
مارال با خوشحالی و ناباوری دست در دست پدر به سوی درب خروجی زندان و آزادی پیش می روند. علی آزادمهر مدیر ندامتگاه قزلحصار و مددکاران آن مرکز تلاش زیادی کرده اند تا دستور رئیس سازمان زندان ها و مدیر کل زندان های استان تهران اجرا شود، دستور رسیدن یک فرزند زندانی به آرزویش!
دستگاه قضایی با عفو امیر نیز موافقت کرده و این خبر خوب را مادر مارال در تماس تلفنی می گوید: می خواستیم برای پابند الکترونیکی اقدام کنیم ولی قاضی اش گفت نیازی نیست، به زودی مورد عفو قرار می گیرد. این بار صدایش لبریز از شادی است چون طی یک هفته ای که از رفتن شوهرش به خانه می گذرد، او نشان داده که می تواند آزاد باشد ولی برای نرفتن دوباره به سمت اعتیاد مردانه بایستد و مارال برای تمام آن عمو ها که مورد خطابش بودند دعا می کند.