به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سردار معز خادم حسینی از فرماندهان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در خاطرهای درباره سردار حاج علی فضلی روایت میکند: در عملیات منطقه شرهانی، گردان حضرت علی اکبر (ع) به خط زده بود. الحاق با گردان دیگر، حاصل نشده بود و تقریبا گردان در محاصره قرار گرفته بود. لشکر دشمن که موسوم بود به «لشکر طلایی»، با تیپ ما (تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) درگیر شده بود و گردان علی اکبر (ع) در دل آن لشکر طلایی رفته بود.
بهار سال ۱۳۶۵ بود. عملیات در منطقه شرهانی از اول شب شروع شده بود. درگیری خیلی سختی بوجود آمده بود و کار گره خورده بود. تمام نیروهای گردان علی اکبر (ع) در آستانه شهادت یا اسارت بودند. چیزی به سپیده صبح نمانده بود. من به عنوان فرمانده گردان حضرت زینب (س) رفته بودم قرارگاه که از حاج علی فضلی کسب تکلیف کنم. نیروهایم در منطقه دیگری در حال انجام ماموریت بودند.
دقیقا همان لحظه که من در قرارگاه بودم، لحظات بحرانی عملیات شرهانی بود. چهار پنج ساعت از درگیری شدید گردان علیاکبر (ع) میگذشت. برای فرمانده تیپ لحظات سختی بود. او باید تصمیم میگرفت که چه کار کند. ناامیدی بر همه ما مستولی شده بود و هیچ کس راه نجاتی را برای گردان علی اکبر متصور نبود. دقیقا همان لحظات، یکباره حاج علی فضلی تصمیمش را گرفت. بلند شد ایستاد و خطاب به آن حدود ۲۰ نفری که در محل ستاد حضور داشتند، گفت: «همگی آماده شوید برویم بزنیم به خط! ما باید خودمان این گردان را از محاصره دربیاوریم و صحنه جنگ را عوض کنیم.»
سر و صدای همه بلند شد. مسئول ادوات، مسئول توپخانه، مسئول بهداری، مسئول اطلاعات، فرمانده گردانهایی که آنجا بودند و همه شروع کردند به مخالفت. همه میگفتند: «حاج آقا! شما بمان. ما میزنیم به خط.» حاج علی، اما قبول نکرد و گفت: «نه. به نظرم میرسد که الان باید خودمان وارد صحنه جنگ شویم.» هرچه بقیه اصرار میکردند، بیفایده بود. یکی دو نفر، که بعدها خودشان به شهادت رسیدند، رفتند جلو و دستهای حاج علی را گرفتند تا مانع رفتنش شوند، اما او با سماجت، دست آنها را پس زد و رفت سوار ماشین شد.
حاج علی به راننده گفت: «حرکت کن.» راننده هم مثل بقیه، نمیخواست ایشان را به خط مقدم ببرد. گفت: «من نمیروم حاج آقا!» حاج علی هم راننده را کنار زد و با آن که یک چشمش جانباز بود و بخصوص در تاریکی خوب نمیدید، خودش نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد. فرماندهان که دیدند نمیتوانند جلودار ایشان شوند، خودشان را رساندند و سریع پریدند توی ماشین تا حداقل همراهیاش کنند.
من هم ازجمله کسانی بودم که پریدم پشت ماشین و حاج علی فضلی هم شروع کرد به رانندگی و رفت تا دل آتش. درگیری خیلی شدید بود. هوا کم کم داشت روشن میشد. حاج علی با همان یک چشم و دید محدودش، میتازید و میزد به قلب دشمن.
همین طور که مسیر ناهموار و پر از پستی و بلندی را پیش میرفتیم، در حین بالا رفتن از تپه با همان تویوتا بودیم که از روبرو هم تانک دشمن مقابلمان قرار گرفت. لوله تانک درست مقابلمان بود. شلیک هم کرد اما، چون تویوتا پایینتر از آن بود، به ما اصابت نکرد. حتی در همان لحظات هم ذرهای ترس در وجود حاج علی وجود نداشت. ما هم وقتی صحنه مواجهه تویوتا با تانک را دیدیم، دست به کار شدیم و هرکسی با هر چه که به دستش رسید، شروع کرد تیراندازی به سمت تانک و توانستیم به فضل خدا و شجاعت سردار فضلی، آن تانک و تانکهای بعدی را منهدم کنیم.
در طول آن ۲۰ دقیقه که شاید ۲۰ بار درگیری شدید از همه جهت داشتیم، حتی لحظهای تردید و ناامیدی در چهره فرمانده تیپ ندیدیم. به این ترتیب، معبری باز شد و باقی مانده نیروهای گردان علی اکبر (ع) را توانستیم عقب بکشیم.