قبل از عملیات بدر حاج اقاى انصاریان آمدن پادگان دوکوهه و تو یه شب بسیار فراموش نشدنى در حسینیه ى شهید همت یه سخنرانى بسیار عالى در مقام شهید داشتند که خیلى از بچهها بعد جلسه آرزو میکردن ایکاش همین امشب شب عملیات بود و زودتر خدا توفیق شهادت رو نصیبمون میکرد.
در جشن ۲۲ بهمن ۵۸ نخستین رژه نیروهای ذخیره سپاه دزفول برگزار شد؛ به دلیل کمبود اسلحه ژ۳، ستونهای یک و ۶ نیروها را مسلح کردند و ستونهای داخلی به صورت غیر مسلح رژه رفتند.
در عملیات والفجر۲ در منطقه حاج عمران شرکت کرد. مسئولین رده بالای عملیات از او می خواستند تا فرماندهی کاری رابه عهده بگیرد اما او تاکید کرد می خواهم به عنوان یک بسیجی ساده در این عملیات باشم.
شهید بابایی که ارتباط خوبی با فرمانده پایگاه آموزشی در آمریکا برقرار کرده بود، حتی به خانه او نیز میرفت. در این رفتوآمدها عباس در مقابل همسر فرمانده همیشه سر به زیر بود که این رفتار او سبب شد فرمانده آمریکایی متحیر شود.
سنگر استراحت ما بر روی دژ قرار داشت یک شب که آنجا خوابیده بودیم، هر لحظه یکبار سنگر از جایش کنده شده دوباره سر جایش قرار میگرفت، هر طوری بود با مزاحمتهای صوتی و لرزهای توپخانه، آن شب را صبح کردیم.
برعکس تبلیغات این روزها برای بچههای جنگ که میگویند همه رزمندگان ارتباطشان را با دنیا قطع میکردند؛ یک پای «حسن خوشنظر» همیشه توی تبلیغات بود برای گرفتن پاکت و نوشتن نامه برای نامزدش.
رحیم صفوی گفت: رهبری سیاسی جنگ، یعنی آقای هاشــمی، با حضرت امام و رهبری نظامی جنگ هماهنگ نبود. به نظر من، آقای هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود و میخواست بعد از امام کشــور را اداره کند.
شب اول ماه مبارک رمضان بود؛ گفتم کهای کاش در این چنین شبی در شهر بودیم و میتوانستیم روزه بگیریم، علی با لبخندی که همیشه بر لب داشت رو به من کرد و گفت: «رساله من میگوید امسال روزهام را میگیرم و به ثوابش هم نائل میشوم.»
نوجوان ۱۵ سالهای در تدارکات لشکر خدمت میکرد به نام حسنی که مسئولیت آبرسانی را به عهده داشت؛ یک روز یکی از رانندگان تانکرهای بزرگ آب با عصبانیت فریاد میزد: این حسنی کجاست؟! باید امروز او را بکشم! با کامیون او را زیر میکنم.
در بین ۱۴ کشوری که بعد از جنگ جهانی دوم درگیر جنگ شدند، جمهوری اسلامی ایران کمترین خدمات و امکانات را به از جنگ برگشتههای خود داده است. اما در عین حال بهدلیل تبلیغات دروغ، بیشترین منت بر سر این افراد و خانوادههایشان گذاشته میشود؛ به همین دلیل بعضی جانبازها از گفتن اینکه جانباز هستند ابا دارند.
سراغ منزل امام را گرفتند، گفتم: "محل آن را نمی دانم." گفتند:"آیا تا به حال به ملاقات امام نرفته ای؟ " گفتم:"چرا، ولی راننده مرا برده است." گفتند: "آیا مسیرها را به خاطر می آوری تا از روی نقشه به ما نشان بدهی؟"
روزی یکی از بچه ها لباس هایی را که شسته بود روی یک دست و صابونی در دست دیگر داشت و بی خبر از اینکه خبرنگارها در داخل قاطع ها هستند، به طرف اتاق می رفت که ناگهان متوجه شد یکی از خبرنگارها دوربین خود را به طرف او گرفته است.