اگر میخواهید کنشهای اجتماعی، خانوادگی و درونیِ زنی معمولی را در یک رمان خوشخوان و پرکشش بخوانید، کافیست کتاب «گاف» اثر سارا گریانلو (منتشرشده در نشر صاد) را باز کنید. این کتاب، از آن نمونههاست که خواننده را رها نخواهد کرد. جملات ساده و کامل، بیوقفه و تا نقطۀ پایان، قصه را سرپا نگه میدارد. موتور محرکۀ قصه را به گمانم لحن صمیمی راوی میچرخاند. خواننده نمیتواند نپذیرد که ناظرآباد بیرونی با مشخصههای یادشده در رمان گاف وجود ندارد؛ بخشی از این باورپذیری قصه، مدیون تصویرهایی است که روزانه شاهدش هستیم، وقتی از کنار سطلهای پسماند رد میشویم. بخش دیگر و مهمتر باورپذیری، بُعد توانگریِ نویسنده است در تصویرنگاری و نمایش محلههایی فقیرنشین.
به طور مستمر و در خلال داستان، جملات طنازانهای از «گاف» میخوانیم که تلخیِ تصاویر ارائه شده از بدبختیها را میشوید و میبرد؛ «جور بخاری را اجاق گاز کوچک تکشعلهای میکشد که من آن را در هر خانهای دیدهام، دستِکم یک معتاد داشته. شرکت تولیدی گاز تکشعله باید پورسانت خوبی به تولید و توزیعکنندگان مواد مخدر بدهد.»ص ٨٢
یا «حرصم درآمده. مرادی اگر دختر بابای من بود، یا بابا سکته میکرد یا مرادی دخترفراری میشد که بازهم سکته میکرد.»
گفتوگوهای درونی ارغوان شمس، موجب میشود بخش قابل توجهی از مسیر داستان در جهت درستی پیش برود. معلمی که نهتنها با دانشآموز و مدیر کشمکش دارد؛ بلکه وقتی پا در خانه میگذارد، تلاش میکند درگیریهای خانوادگی را مرتفع کند. تازه! درگیری اصلی با خودش شروع میشود، وقتی توی رختخواب میرود و با هر دلیلی تلاش میکند خودش را قانع یا منصرف کند. این بلاتکلیفی سینوسی در برخورد با پدیدههای اطراف ارغوان شمس موجب شده است ارغوان را نشناسیم؛ همچنان که خودش خودش را نمیشناسد.
خانم شمس در عین حالی که تلاش میکند سرپرستِ بدِ خانواده را به کمپ ترک اعتیاد تشویق کند، همزمان دلش میخواهد تفنگی داشته باشد و توی جمجمۀ پدر بد خالی کند. این رویکردهای دوگانۀ درونی و بیرونی دستبهیکی میکنند تا ارغوان را درک کنیم و همراهش شویم. خانم شمس با پدر خودش نیز تعامل دوگانۀ چشم بگو، ولی عمل نکن را دارد که به مذاق خواننده خوش میآید. به گمانم صمیمیت ارغوان شمس با خواننده نیز خالی از دورنگی نیست؛ چنانکه خواننده نمیتواند کنشها و حدیث نفس ارغوان را هضم کند. به دیگر سخن اینکه خواننده تا رسیدن به گاف نهایی، کنجکاو میماند که این ارغوان کیست؟ و در این میانۀ طبقاتی، چه میخواهد بکند با این جماعت بالا و پایین شهری. این نگاه به جامعۀ طبقاتی، از آن جهت مورد تحسین نگارندۀ این نوشتار قرار میگیرد که نویسندۀ گاف را متعهد میبیند به متن، نه به صدور حکم.
شیدای داستان، در نقطۀ عطف وارد میشود و ارغوان و نویسنده و خواننده را از چالشهای درونی و بیرونی نجات میدهد؛ چراکه اگر نمیآمد، مشخص نبود تا کجا باید در تناوب سینوسیِ ارغوان در مسیر خانه تا مدرسه و ناظرآباد و گفتوگوهای درونی در نوسان میماندیم. حضور شیدا که ای کاش زودتر (تقریبا یکسوم نخستین حدود صفحه ٧٠) سروکلهاش پیدا میشد! موتور دراماتیک داستان را استارت میزند و خواننده را سر ذوق میآورد که به! به! بزن بزن شروع شد. شاید این تکنیکِ گزینشیِ نویسنده باشد که شیدا را در آستانۀ اُفت قصه حاضر کند؛ چراکه اتفاق ناگواری که برای شیدا میافتد، چندان پررنگ و پیشبرنده است که میتوانست در خط ِنخستِ پاراگرافِ نخستِ صفحۀ نخستِ داستان بیاید. خواننده از شیدا به بعد، بهانۀ روایت و عدم تعادل زندگی ارغوان شمس را کشف میکند.
مدل خطی داستان گاف، فیلم «انگل» کُرهای محصول ٢٠١٩ را برای نگارنده این نوشتار تداعی میکند که یک حادثه در یک سوم پایانی، قصه را میسازد و خوانندۀ خسته را نجات میدهد. شاید نویسندۀ گاف نیز عامدانه در دوسوم نخست قصه، ناظرآبادیها را پررنگ، خانواده شمس را معمولی و زندگی شیدا را کمرنگ نقاشی میکند. چندانکه اِلِمانهای ناظرآبادیها در اِشِل دیفرانسیلی قابل رؤیت است؛ ارغوان شمس وقتی علی پسربچهاش را به مستراح زاغهای در ناظرآباد میبرد، از جزئیات زوایای مستراح چشم نمیپوشد؛ اما پا که به خانۀ شیدا میگذارد، ترجیح میدهد به امکانات رفاهی و آسایشی کاخ بابای شیدا بعدا هرطور خواست فکر کند؛» یک خانه با همه چیز را بعدا تصور کن. «ص ١٧٩»
خواننده چندان غرق در زندگی رقتبار ناظرآبادی میشود که یکی باید برسد و از آن فضا درش بیاورد. با این نگاه، مخاطبِ ارغوان شمس (گاف)، همطبقهایهای خودش هستند؛ چراکه نه بالاییها درد پایینیها را دارند، نه پایینیها توان بالاکشیدن خود را. ارغوان شمس صدا میزند که ای باشندگان طبقۀ میانه! کاری بکنید اگر دستتان میرسد! و هشدار میدهد که دوربینتان را به سمت ناظرآبادیها بچرخانید که دیدنیهای بالاییها بهکارتان نمیآید، جز اینکه دردهایتان را افزون میکند.
با این حال، خواننده از بالاییها نیز جز دختران لوس و درسنخوان کُنشی نمیبیند که از آنها منزجر شود. چه بسا انگار تا ارغوان دست شیدا نگیرد و نیاورد پایین، قرار نیست آب از آب تکان بخورد. در این میانه شخصیتهایی همچون رضوان و حامدی پا به دنیای ارغوان میگذارند که اثر حضورشان در جهان این داستان و بر ارغوان یا ملموس نیست یا چنان عمیق است که دیده نمیشود. موضوع فرزندخواندگی نیز عقیم میماند. انگار نویسنده خواسته است به خواننده یادآوری کند که این موضوع انسانی در زندگی واقعی نیز به فراموشی سپرده شده.
در پایان، هنگام بستن کتاب با حس خوب کتابِخوبخوانی بابت زبان شیرین و قصهگویی شهرزادی، نظر به این نگاه خاکستری به سه طبقۀ یادشده در جهان این داستان، احتمال دارد خواننده در صندلی اندیشه بنشیند که:« آیا مدل دیگری را میتوان یافت که بی توسل به کهنالگوی حادثه و معجزه، جشن تولدی برای پسربچهای فقیر برپا کرد یا نه؟»
یادداشت از علیرضا نعمت اللهی