به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در سلسله گفتگو «در محضر مدافعان حرم» این بار سراغ شهیدی میرویم که با پسر خالهاش جزو اولین شهدای مدافع حرم استان اصفهان بودند. با اینکه به خاطر مسائل امنیتی در مراسمش اعلام نشد که شهید مدافع حرم است، اما تشییع پیکر باشکوهی برایش برگزار شد و جای سوزن انداختن نبود. شهیدی که حتی خانوادهاش تازه بعد از شهادتش فهمیدند چه عزیزی را از دست داده اند و چقدر از او غافل بودهاند.
شهیدی که بدنش در تله انفجاری سوخت و خانوادهاش حتی یک عکس با لباس نظامی از او ندارند. شهیدی که در مسابقات واترپولوی کانادا رتبه آورد و میتوانست بورسیه کشور کانادا شود. شهیدی که به راحتی می توانست گوشی بخرد؛ اما نخرید تا مبادا به دام فضای مجازی بیفتد و مانع آسمانی شدنش شود. شهیدی که در یک کلام، به قول سردار حاج قاسم سلیمانی، در زندگی شهید بود و بالاخره شهید شد...
**:خب، حالا برسیم به اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود که جنگ سوریه شروع شد و این که حالا برادر شما تصمیم گرفتند مدافع حرم بشوند. چطور شد؟ شما اولین بار که در مورد جنگ شنیدید و اولین حرفی که برادرتان زدند در مورد اینکه بخواهند بروند مدافع حرم بشوند، چه بود؟
خواهر شهید: ما اصلا همچین بحثی را نمی دانستیم تا وقتی که سید مهدی وارد پادگان تهران شدند. اصلا همچین چیزی نمی دانستیم و فکر می کردیم رفتند سر کار، و اصولا هم حرف نمی زدند، یعنی مثلا صبح بلند شدند و آماده شدند و رفتند ما تصورمان این بود که مثل همیشه دارد می رود سر کار. و بعدش اینطور شد که وقتی رسیدند تهران، آن موقع ما متوجه شدیم که یکی از بچه های فامیل که جنگ سوریه می رفت به سید علی پسرخاله ام گفته اند که احمد و مهدی برای سوریه می خواهند بروند.
**: ماه و روزش را می توانید بگویید؟
خواهر شهید: برادرم دو ماه بعد از اینکه رفتند شهید شدند، یعنی فکر می کنم دو سه ماه قبلش بود، چون یک مدت هم در پادگان تهران آموزش می دیدند.
**: فکر می کنم پاییز می شود؟
خواهر شهید: برادرم ۲۰ آبان ماه شهید شدند، فکر می کنم همان تابستان بوده.
**: به شما هیچی نگفتند؟
خواهر شهید: نه، هیچ کسی نمی دانست، تماس ها آن موقع محدود بود، هیچ تماسی گرفته نمی شد، موبایل و اینها نداشتند و خیلی محدودیت بود. پدر من به سبب اینکه خیلی تلاش کردند، چون احساس می کنم به دلشان افتاده بود همان موقع، چون گفتند می روند و آنجا دوستانشان را می بینند و وارد سوریه می شوند، نگران نباشید بر می گردند.
**: یعنی شما چند مدت بی خبر بودید؟
خواهر شهید: مثلا آنطوری دو هفته یک بار یا یک هفته یک بار (این را یادم نیست) با گوشی پدرم تماس می گرفتند و در حد یک دقیقه صحبت می کردند نهایتا دو دقیقه، و تماس خود به خود قطع می شد، پیش شماره تهران هم می افتاد ۰۲۱ ولی سوریه بودند.
**: یعنی حتی وقتی سوریه بودند پیش شماره تهران می افتاده، شما شک نکردید؟... وقت پروازشان که متوجه شدید، وقتی تهران بودند پادگان با شما تماس می گرفتند همچنان می گفتند که ما سر کاریم؟
خواهر شهید: ما وقتی فهمیدیم پادگان هستند دیگه با ما تماس نداشتند و همان موقع در پادگان وقتی وارد سوریه شدند یک تماس با ما گرفتند همان در حد یکی دو دقیقه و گفتند حالم خوب است و ما آمدیم و اینجا هستیم نگران نباشید.
**: اوایل جنگ بود؟
خواهر شهید: آره، اوایل ما مثلا هفته ای یک بار تماس داشتیم و اندازه یک دو دقیقه صحبت می کردند به ما اصلا نمی رسید فقط پدرم نهایتا مادرم چند ثانیه و تمام. بعد این گذشت و دقیقا تاریخ هفت محرم بود آخرهای شب بود که تماس گرفتند، شب هفت محرم بود فکر کنم که تماس گرفتند و با پدرم صحبت کردند و گفتند بابا من را حلال کن، ما داریم می رویم عملیات، و می خندید پشت گوشی.
**: همین آخرین حرف و تماسشان شد؟
خواهر شهید: آخرین تماسشان شد و گوشی را مامانم گرفتند و گفتند مهدی کجایی کی می آیی؟ گفت دو هفته دیگر می آیم.
**: قرار بود برگردند؟
خواهر شهید: بله، یک هفته یا دو هفته به مرخصیشان مانده بود، یعنی دو ماهشان را گذرانده بودند. در آنجا چون سید احمد رفته بودند کارهای مکانیکی و برق را یاد گرفته بودند.
**: در مورد پسرخاله تان نگفته بودید سنشان را؟
خواهر شهید: پسرخاله ام ۱۷ ساله شان بود، ولی رفیق صمیمی با مهدی ما بود که ۲۱ ساله بود.
**: پسرخاله تان خیلی کوچک بود دیگر؟
خواهر شهید: آره ولی از نظر ظاهر هم قد و هم جثه برادرم بودند.
**: برادرتان فکر می کنم جزو اولین اعزامی ها از اصفهان بوده درست است؟
خواهر شهید: اولین اعزامی و اولین شهدای اصفهان.
**: یعنی قبل از او شهدای پاسدار ما نداشتیم؟ فکر می کنم داشتیم.
خواهر شهید: نه، اولین شهدای مدافع حرم سید مهدی و سید احمد بودند، بعدش آقای شیروانیان بود. که ایرانی و پاسدار بودند
**: احساس می کنم شهید کافی زاده اگر اشتباه نکنم مربوط به تابستان ۹۲ می شد
خواهر شهید: ایشان را در جریان نبودم اما خود بچه هایی که از سپاه می آمدند می گفتند این شهدا، اولین شهدای مدافع حرم فاطمیون هستند و اولین شهدای مدافع حرم گلستان شهدا.
**: قبل از اینکه بخواهم وارد جزئیات بیشتری از منطقه بشوم و بپرسم در مورد نحوه شهادتشان، شما فرموده بودید که برادرتان متولد ۷۱ بودند، و اینکه سال ۹۲ رفتند تقریبا ۲۱ ساله شان می شدند، سوال برایم شد چون معمولا افغانستانی ها برای ازدواج شاید زودتر اقدام کنند، شما در زمینه ازدواج برادرتان اقدام کرده بودند پدر و مادرتان یا نه؟
خواهر شهید: اقدام نه ولی تصمیمات گرفته شده بود و قرار بود بعد از اینکه ایشان همان سفری که رفتند و برگشتند، قرار شده بود خواستگاری رفته شود و مراسم برایشان گرفته شود. یعنی در این حد تصمیمات گرفته شده بود و تقریبا صحبت ها هم شده بود در خانواده خودمان.
**: یعنی برادرتان خودشان در جریان بودند؟
خواهر شهید: آن طور نبود که بگوییم قطعاً، اما مامانم ازشان سوال پرسیده بودند که فلان شخص برایتان مناسب است و ما اقدام کنیم، بعد خب چون همیشه اکثرا روی این بحث ها صحبت نمی کرد و خجالت می کشید، سکوت کرده بود و قطعا سکوت هم علامت رضا بود.
**: و اینکه خود پدر و مادرتان تصمیم گرفتند که یک دختر مناسب انتخاب کنند؟
خواهر شهید: بله، از اقوام بودند و آن خانواده هم تقریبا می دانستند که ما دخترشان را برای برادرم در نظر داریم.
**: در صحبت هایی که دیشب داشتیم فرمودید که فقط یک اعزام داشتند، همان اعزام اولشان به درجه رفیع شهادت نائل شدند
خواهر شهید: بله
**: وصیت نامه داشتند برادرتان؟
خواهر شهید: بله داشتند، که وصیت نامه شان پیش خودمان است و لحظه ای که به شهادت رسیده بودند، بعد از شهادتشان با وسایلشان برای ما آوردند
**: در وصیت نامه شان جمله ای هست که عمومی باشد بتوانید عنوان کنید؟
خواهر شهید: وصیت نامه شان اکثرا این بود که مثلا ما را به صبر تشویق کرده بود، اینکه در مجالس اهل بیت ازشان یاد بشود حتما، یک مقدار صحبت در مورد اینکه چه کارهای دیگری انجام شود و همان یک مقدار بدهکاری و اینها که بود نوشته بود، و در آخر هم نوشته بودند حلالم کنید. و جالبیش این بود که متن وصیت نامه را خودشان ننوشته بودند یعنی داده بودند شخص دیگری نوشته بودند برایش، ولی در آخر امضا و اسمشان را خودشان نوشته بودند، نمی دانم دلیلش چی بوده.
ما حتی یک عکس از آن دوران شهید نداریم، واقعا خانواده ها دلشان میگیرد. حداقل یک مصاحبه ای ازشان گرفته می شد یا نمی دانم یک مقدار این فضای رسانه ای باید قوی تر می بود. شاید هم بوده ما در جریان نیستیم.
**: پس دستخط خودشان نبوده؟
خواهر شهید: خط خودشان همان انتهای وصیت نامه اسم خودشان سید مهدی سلمانی و امضایشان را زدند. نمی دانم حالا شرایطشان چطور بوده یا مثلا ...
**: شاید مسائل امنیتی را لحاظ کردند.
خواهر شهید: نه، بیشتر فکر می کنم به خاطر این بوده که چون آن کسی که وصیت نامه را نوشتند دست خطشان بهتر است و من یادم است که برادرم دست خطشان هم خوب بود اما همیشه می گفتند من دست خطم خوب نیست، فکر می کنم از این لحاظ، یا برای مسائلی که الله اعلم، خدا می داند.
**: در مورد مسئولیتی که در سوریه و منطقه داشتند اطلاعی دارید؟
خواهر شهید: مسئولیت خاصی را ما نمی دانیم، فقط می دانیم که در گردان مخصوص فاطمیون بودند با سربازهای دیگر
**: ارتباط زیادی نداشتید، گوشی هم آن موقع نداشتند.
خواهر شهید: آن زمان نه، چون می گویم که فضای رسانه ای و فضای ارتباطی با ما خیلی ضعیف بود و اصلا نمی توانستیم ارتباط بگیریم، و اینها هم که ما شنیدیم همه از همرزمانشان است که بعدها آمدند منزل ما و تعریف کردند.
**: خوب این همرزمانی که الان گفتید آمدند در خانه شما، خاطره خاصی که در ذهنتان پررنگ تر باشد، تعریف نکردند از برادرتان؟
خواهر شهید: چرا، می گفتند مثلا خیلی زیاد صحبت نمی کرد و فقط لبخند می زد اکثر اوقات. در همین حد گفتند، چون برادر من مدت زمان کمی بودند آنجا و اصولا هم می گویم آدمی نبودند که خودشان بخواهند شروع کنند و اینها، سر به زیر و خیلی تقریبا درون گرا بودند. اما صحبت باهاشون می شد خیلی خوش برخورد و خوش مشرب بودند. فقط همین قدر تعریف کردند برایمان که آنجا به شدت لبخند می زد و گشاده رو بود و همیشه مثلا هیچ وقت هیچ اعتراضی نداشته.
ادامه دارد...