آخرین اخبار:
کد خبر:۱۲۸۳۶۳۰

«شهید»، آمریکا است

رمان «شهید!»، اگرچه کاملاً زندگی‌نامه‌ای نیست، اما به شدت از تجربیات اکبر الهام گرفته است.

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شاید شگفت‌آور باشد که یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های سال ۲۰۲۴ در جهان انگلیسی‌زبان که از آغاز تا پایان این سال یکسره در فضای رسانه‌ها و ژورنال‌های ادبی به چشم می‌آمد، اثری از یک نویسنده ایرانی-آمریکایی بود. رمانی با نام «شهید!» که حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران را سوژه قرار داده و با این همه، در فهرست نامزدان نهایی جایزه ملی کتاب آمریکا، مهم‌ترین جایزه کتاب در این کشور، قرار گرفت!

رمان نخست کاوه اکبر، شاعر و نویسنده (متولد ۱۵ ژانویه ۱۹۸۹ در تهران)، داستان زندگی کوروش، یک ایرانی-آمریکایی همجنسگرا است که با افسردگی و اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کند و نمی‌تواند با مرگ والدینش کنار بیاید. این رمان سریع‌ترین اثری بود که در سال ۲۰۲۴ پس از انتشار در اندک زمانی در فهرست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز جای گرفت و یکی از ۱۰ کتاب برتر سال از دیدگاه این روزنامه شناخته شد. این اثر نامزد نهایی جایزه ملی کتاب آمریکا، مهم‌ترین جایزه کتاب در این کشور، در بخش داستانی شد و در بسیاری از فهرست‌های پرفروش و پیشنهادی کتاب در سال ۲۰۲۴، از جمله فهرست‌های نیویورکر، تایم، بارنز‌اند نوبل، ایندیگو، ۱۰ کتاب برتر آمازون از نگاه ویراستاران، ۱۰ کتاب برتر سال از دیدگاه نیویورک تایمز بوک ریویو، فهرست بهترین داستان‌های مورد علاقه خوانندگان گودریدز، فهرست کتاب‌های مورد علاقه باراک اوباما و برخی دیگر از این دست قرار گرفت. ازاین‌رو، چندان جای تعجب نداشت که کاوه اکبر در همین سال در فهرست ۱۰۰ چهره تأثیرگذار و نوظهور مجله تایم قرار گیرد.

رمان «شهید!»، اگرچه کاملاً زندگی‌نامه‌ای نیست، اما به شدت از تجربیات اکبر الهام گرفته است؛ شخصیت اصلی، کوروش، نیز یک شاعر جوان ایرانی است که در خردسالی به آمریکا مهاجرت می‌کند و بعد‌ها به‌شدت درگیر اعتیاد به الکل می‌شود. اکبر می‌گوید که در هنگام نوشتن، «در اطراف این تقارن‌های زندگی‌نامه‌ای می‌رقصیده بدون اینکه پرچم خود را محکم در هیچ سمتی برافراشته کند.» این سبک روایی را که امروزه در آثار بسیاری از داستان‌نویسان، به‌ویژه آثار نخست نویسندگان مهاجر، می‌توان دید، به رمان «بعدی از اصالت» می‌بخشد که با وجود اغراق‌های خلاف‌واقعی که بار جذابیت داستان را بر دوش می‌کشد، همچنان به مخاطب روایتی مستند و دست‌اول از واقعیت را القا می‌کند.

این رویکرد رمان، پرسشی اخلاقی را پیش می‌کشد؛ کاوه اکبر که از دوسالگی در آمریکا بزرگ شده، سبک زندگی کاملاً آمریکایی داشته، با زبان فارسی آشنا نیست و از جغرافیا و فرهنگ ایرانی-شیعی هیچ تجربه زیسته‌ای نداشته، آیا می‌تواند با تکیه بر نام و نژاد اصالتاً ایرانی خود قلم به دست گرفته و در جایگاه «راوی ایران» بنشیند؟ این پرسش آن هنگام جدی‌تر مطرح می‌شود که نویسنده برخی از پیچیده‌ترین انگاره‌های دینی شیعیان ایران را، همچون «شهادت»، «توسل»، «شفاعت» و برخی دیگر از این دست که حتی بیشتر مسلمانان غیرامامیه نیز درک درستی از آنها ندارند، سوژه داستان طنزآمیز خویش قرار داده است.

حتی اگر بر «هوس‌های غیراخلاقیِ» اکبر برای نوشتن درباره ایران چشم بپوشیم، اما نمی‌توان به‌سادگی از کنار «داوری غیرانسانی» او درباره کشته شدن ۲۹۰ مسافر پرواز ۶۵۵ ایران‌ایر به دست آمریکایی‌ها گذشت؛ بی‌شک هنگام قلم زدن درباره چنین فاجعه‌ای، آب کشیدن دستان جانیان آمریکایی که تنها خطای آنها «نادیده گرفتن ایرانیان کشته‌شده در این حادثه» است، نشاندن قربانی به جای قاتل و متهم کردن ایران به بهره‌برداری سیاسی از «شهادت» مسافران این پرواز، هرگز نمی‌تواند بر مسیر انصاف باشد.

سیل تحسین‌ها و تشویق‌های رسانه‌ها و منتقدان و شخصیت‌های ادبی و سیاسی آمریکا از یک رمان و نویسنده‌ی «به‌ظاهر ایرانی»، نباید چندان تعجب‌برانگیز و شگفتی‌آور باشد؛ وقتی رمان تنها یک پیام دارد: «شهید» آمریکا است، و نه ایران. شهید «رویا» است؛ مادری همجنس‌گرا و البته به معنای واقعی کلمه «آمریکایی»!

نقدی بر روایت واژگون در رُمان شهید

به قلم: مصطفی رستگار

روایت داستانی

رویا زنی متأهل و باردار است که در مسیری غیرمنتظره با لیلا، همسر دوست شوهرش، آشنا می‌شود. آشنایی به دوستی می‌انجامد و صمیمیت رفته‌رفته عمق می‌یابد و لیلا، که به‌وضوح گرایش همجنس‌خواهانه دارد، آرام‌آرام احساسات مشابهی در درون رویا بیدار می‌کند. رابطه جدی می‌شود و هر دو به این نتیجه می‌رسند که برای زندگی آزادانه‌تر، هرچند به‌صورت جدا از هم، باید ایران را ترک کنند.

رویا همسر و نوزادش را رها می‌کند و به آمریکا می‌رود. در آنجا، زنی تنها و بی‌کس است و زندگی سخت و طاقت‌فرسایی دارد؛ اما در نهایت، با تلاش و استعداد شخصی‌اش، به‌عنوان هنرمندی نقاش جایگاهی پیدا می‌کند. او هیچ‌گاه با خانواده‌اش در ایران ارتباط مجدد برقرار نمی‌کند. همسرش علی، پسرش کوروش و سایر بستگان گمان می‌کنند که او در سقوط پرواز شماره ۶۵۵ ایران‌ایر، که توسط ناو جنگی آمریکایی وینسنس (USS Vincennes) هدف قرار گرفت، جان باخته است. اما واقعیتِ پشت پرده آن است که در آخرین لحظات، رویا و لیلا گذرنامه‌هایشان را با هم تعویض می‌کنند و لیلا به‌جای رویا به دُبی پرواز می‌کند و به‌جای او قربانی فاجعه می‌شود.

داستان ادامه می‌یابد و سرنوشت بازی غریبی رقم می‌زند؛ اندکی بعد، علی و کوروش هم به آمریکا مهاجرت می‌کنند، بی‌خبر از آنکه رویا هم آنجاست. سال‌ها بعد، علی، بعد از مدت‌ها کارگری در مرغداری، از دنیا می‌رود و کوروش که اکنون شاعری هنرمند، اما گرفتار اعتیاد، الکل و مایل به همجنس‌گرایی است، به‌طور تصادفی در نمایشگاه نقاشی‌های هنرمندی به نام «اُرکیده» حضور می‌یابد. کوروش نمی‌داند که ارکیده مادر اوست، زنی که سال‌ها پیش او و پدرش را رها کرد و اکنون، با هویتی تازه، در آستانۀ مرگ به‌علت سرطان، واپسین روز‌های زندگی‌اش را می‌گذراند.

ارکیده درمان را متوقف کرده و تصمیم گرفته است که آخرین روز‌های عمرش را در نمایشگاه نقاشی‌هایش سپری کند و میزبان بازدیدکنندگان باشد و صبورانه به حرف‌هایشان گوش فرا دهد و مرگش را به رویدادی سودمند و معنادار تبدیل کند. کوروش، که هنوز از واقعیت بی‌خبر است، عمیقاً تحت تأثیر حضور و نگاه پذیرای ارکیده به مرگ قرار می‌گیرد. به نظر کوروش، مرگ اگر با آگاهی پذیرفته شود، معنایی والا می‌یابد و کسی که چنین مرگی را تجربه می‌کند، می‌تواند «شهید» نامیده شود؛ برخلاف مادرش رویا که کوروش می‌پنداشت در جریان سرنگونیِ هواپیمای مسافربری، بی‌معنا و بی‌هدف از میان رفته است.

کوروش تصمیم می‌گیرد دربارۀ مرگ نزدیک و شهادت‌گونۀ ارکیده کتابی بنویسد و ازهمین‌رو با او به گفت‌و‌گو می‌نشیند. گفت‌و‌گو، اما طولانی نمی‌شود و پس از چند روز خبر می‌رسد که ارکیده به دلیل مصرف بیش‌ازاندازۀ دارو‌های مسکن، از دنیا رفته است. خبر را خانم لین (Linh)، شریک همجنس‌گرای ارکیده، به کوروش می‌دهد و راز مادری‌اش را هم فاش می‌کند. کوروش درگیر احساساتی پیچیده می‌شود. از اینکه مادرش در کودکی رهایش کرده، خشمگین است؛ اما در عین حال، متوجه است که این «عشق» بوده که رویا را واداشته است تا همه‌چیز را رها کند و از ایران بگریزد. به نظر کوروش، مادرش نه برای شکوه و افتخار و نه برای تحت تأثیر قرار دادن خدا و نه برای بهشت مرده است؛ او «شهید زمینی» (earth martyr) است، «شهید سکولار»، «شهید صلح‌طلب». کوروش «هوس» و «سکس» را نیز ازجمله اموری می‌داند که شهید را به سوی شهادت سوق می‌دهد! روی جلد کتاب، شمایل زن ایرانی رزم‌جویی نقش بسته است که گویای چنین انگاره‌هایی به نظر می‌رسد.

شیوۀ داستان‌پردازی

داستان به‌خوبی قادر است مخاطب را درگیر تعلیق و کشف حقیقت کند. نویسنده با مهارتی خاص، روایتی چندلایه پدید آورده که علاوه بر پی‌رنگ اصلی، دارای چند پی‌رنگ فرعی است و به لطف ساختار اپیزودیک، هر شخصیت داستانی را از زاویه‌ای منحصر‌به‌فرد به تصویر می‌کشد و به‌عنوان قطعه و بخشی از یک جورچین و معمای بزرگ‌تر به خواننده معرفی می‌کند. اپیزود‌ها پرسش‌های بی‌پاسخی در بر دارد که خواننده را بی‌تاب نگاه می‌دارد، مشتاقِ اینکه سرانجام چگونه این تکه‌های داستانی به هم پیوند خواهند خورد. در نهایت، تعلیق به اوج می‌رسد و گره‌های داستان یکی‌یکی باز و تمام راز‌ها برملا و خواننده به ورطۀ احساسات افکنده می‌شود.

اتاق بدبوی کوروش

با توجه به گفته‌های نویسندۀ رمان، کاوه اکبر، به نظر می‌رسد که زندگی و افکار شخصیت اصلی داستان، کوروش، تا حدودی بازتابی از زندگی و افکار خود نویسنده است. ذهن کوروش آکنده از شک و تردید نسبت به آموزه‌های دینی است؛ نوح (ع) می‌خواست همسایه‌هایش را به دین خود درآورد و، چون نپذیرفتند، از خدا خواست همه را غرق کند، و سپس خودش هزار سال عمر کرد! کوروش پس از ورود به دانشگاه، غرق در الکل و مواد مخدر و روابط جنسی با همجنس و غیرهمجنس می‌شود. تقریباً همیشه از تُشک و اتاقش، به‌علت شب‌ادراری، بوی ناخوشایندی، آمیخته با خوشبوکنندۀ فبریز (Febreze)، به مشام می‌رسد. او در مقطعی تصمیم می‌گیرد برای ترک اعتیاد به الکل، به مرکز بازپروری برود. در آنجا، وقتی به مربی‌اش، گیب (Gabe)، می‌گوید که گاهی با مرد‌ها همبستر شده است، گیب نه‌تنها متعجب نمی‌شود، بلکه اعتراف می‌کند که خودش هم با صد‌ها نفر چنین بوده است. کوروش پن‌سکشوال (همه‌جنس‌گرا) است و مدت‌هاست که با یک مرد جوان لهستانی-مصری به نام زی (Zee) هم‌خانه شده است.

کژداده‌ها و کژاطلاعات

نویسنده گاهی به جعل حدیث دست زده است: یکی از سپاهیان رسول خدا (ص) در جنگ زخمی می‌شود و، چون نمی‌خواهد رنج بکشد، گلوی خود را با خنجر پاره می‌کند. سپس وارد بهشت می‌شود، ولی، چون رنج را مردانه تحمل نکرده و خودکشی کرده است، پیامبر (ص) گریه‌کنان از بهشت بیرونش می‌راند و می‌گوید که این سرباز عمری جنگیده است، ولی نفهمیده است برای چه. در موردی دیگر، کوروش به جبرئیل (ع) دشنام می‌دهد و نقل می‌کند که جبرئیل (ع) از پیامبر (ص) می‌خواهد که وحی را مکتوب کند، ولی پیامبر (ص) پیوسته پاسخ می‌دهد که قادر نیست چنین کند؛ نویسنده «بخوان» (اقرأ) را با «بنویس» (اُکتب) اشتباه گرفته است.

نویسنده شرایط داخلی ایرانِ پس از انقلاب و دوران جنگ تحمیلی را از زبان شخصیت‌های مختلف داستان به گونه‌ای توصیف می‌کند که به‌وضوح گویای کم‌آشنایی و حتی ناآشنایی وی با جامعه و فرهنگ ایران و ایرانیان و نیز حاکی از تأثر شدید وی از پروپاگاندا و سیاه‌نمایی ضدایرانی است. بیراه نیست که گیب کوروش را یک «ایرانی قلابی» توصیف می‌کند که با گوشی آیفون آشنایی بیشتری دارد تا با «انار»! در ادامه، به برخی از چنین توصیفاتی اشاره می‌شود:

آرش، دایی کوروش، در جبهه مسئولیت خیلی عجیبی دارد. شب‌هنگام، وقتی که دشمن گاز خردل می‌زند و ده‌ها یا حتی صد‌ها نفر از سربازان روی زمین می‌افتند و در حال جان کندن هستند، آرش مخفیانه یک شنل بلند سیاه‌رنگ می‌پوشد و سوار بر اسب سیاه‌فام و شمشیر دودم در دست (نوک دو‌دم شمشیر علی (ع) را به دندان دیو تشبیه می‌کند) به میان مجروحان می‌رود. چراغ‌قوه‌ای هم زیر صورتش می‌گیرد تا ماورایی جلوه کند. مجروحان می‌پندارند که در آن لحظات پایانی، جبرئیل (ع) یا امام دوازدهم (ع) شخصاً به دیدارشان آمده است. این یک تئاتر فریب‌آمیز است تا مجروحان احیاناً از شدت درد با پاره کردن گلویشان خود را نکشند، بلکه با شرافت و اعتقاد از دنیا بروند تا آخرتشان محفوظ بماند! آرش گاهی با مجروحانی مواجه می‌شود که از فرط تشنگی می‌نالند. یک‌بار مجروحی با حالتی خشونت‌آمیز از او آب می‌طلبد. بار دیگر، مجروحی دیگر ساعت طلایش را در ازای آب پیشنهاد می‌دهد! و حتی یک‌بار مجروحی به آرش می‌فهماند که در ازای آب حاضر است ناموسش را در اختیارش بگذارد! ولی آرش به همۀ این التماس‌ها بی‌اعتنا است و تمرکزش را روی نمایش ماورایی‌اش گذاشته است. در هر گروهانی، یک نفر با همین مسئولیت وجود دارد! آرش سرانجام بر اثر انفجار دچار موج‌گرفتگی می‌شود. بعد از جنگ، گاهی روانی می‌شود و همان شنل سیاه‌رنگ را می‌پوشید و سر میز می‌نشیند و با جبرئیل (ع) گفت‌و‌گو می‌کند.

در تهران گوشت گران شده است و مردم مجبورند در خانه جوجه پرورش دهند. خانه‌ها بوی گند گرفته است. مرد‌ها برای خرید جوجۀ یک‌روزه به خیابان می‌روند و اگر جوجه پیدا نکنند و دست‌خالی برگردند، توسط همسران خود مورد تحقیر و تمسخر قرار می‌گیرند. بچه‌ها اگر نتوانند جوجه پیدا کنند، از پدر توگوشی می‌خورند.

مادران در هر صورت فرزندانشان را از دست می‌دهند و مجبورند جلوی گریۀ خود را بگیرند و لبخند بزنند. فرزندانشان یا به جبهه می‌روند و کشته می‌شوند و ماموران دولتی می‌آیند و شهادتشان را به خانواده تبریک می‌گویند، یا در میدان انقلاب تهران به دست خود حکومت اعدام می‌شوند. وقتی نیرو‌های رژیم فردی را دستگیر می‌کنند، ابتدا از او می‌پرسند آیا در خانه‌ای بزرگ شده که پدر اهل نماز و روزه و قرآن بوده است. جواب اگر مثبت باشد، فرد را مقصر می‌دانند و شکنجه یا اعدامش می‌کنند؛ و چنانچه پاسخ منفی باشد، بی‌تقصیرش می‌دانند و رهایش می‌کنند.

خیابان‌های تهران شلوغ و پرجنب‌وجوش است. پارک‌ها، فضا‌های سبز و فواره‌ها خودنمایی می‌کنند. اینها قبلاً قبرستان بوده است، قبرستان اعدامی‌های سیاسی انقلاب اسلامی. رژیم قبرستان‌ها را فضای سبز کرده است تا نشان دهد تهران اکنون چقدر شاد و سرزنده‌ای است! سرانجام، هواپیمای پرواز ۶۵۵ ایران‌ایر برمی‌خیزد و لیلا [که اکنون رویا را به همجنس‌خواهی کشانده است]ایران را به سوی دبی ترک می‌کند؛ همۀ این وحشت‌ها را ترک می‌کند!

شهادت از نوع دیگر

کوروش ذهن منظمی ندارد و گاهی تناقض‌آمیز حرف می‌زند، از یک سو وقتی از امام حسین (ع) یاد می‌کند، حاضر نیست واژۀ «شهید» را به کار ببرد؛ می‌گوید: «کشته شد.» از سوی دیگر، می‌گوید قبلاً می‌خواسته دربارۀ «شهادت حسین»، که در برابر ستمگر زانو نزد، یا دربارۀ ژان دارک (Joan of Arc) چیزی بنویسد، ولی به این نتیجه رسیده که همه‌چیز دربارۀ آنها گفته شده است و دیگر نیازی به گفتۀ جدیدی نیست. بنابراین، خواننده ملزم نیست به‌دنبال چارچوب فکری منسجم باشد، بلکه باید پراکنده‌گویی گاه‎‌وبی‌گاه کوروش را طبیعی قلمداد کند.

کوروش مایل است، در مقایسه با پدر و مادرش، زندگی و مرگ معنادارتری داشته باشد. او مرگ پدرش را نیز فاقد معنا می‌داند؛ یک کارگر سادۀ مرغداری که پس از سال‌ها کار بالاخره به‌طور طبیعی از دنیا می‌رود. وقتی گیب، مربی ترک اعتیاد کوروش، از او می‌پرسد آیا مایل است شهید شود، کوروش جواب می‌دهد که چیزی شبیه به آن را می‌خواهد. گیب می‌پرسد: «یعنی می‌خواهی بمب به خودت ببندی و خودت را منفجر کنی؟» کوروش ناراحت می‌شود و فکر می‌کند گیبِ آمریکایی نسبت به اوی ایرانی نگاه نژادپرستانه دارد. کوروش هرگز آنقدر از چیزی مطمئن نیست، که بخواهد چنین کند.

کوروش قهرمانانی دارد که همگی به نظرش «شهید» هستند. درودیوار آپارتمان مشترکش با شریک همجنس‌گرایش، زی، را با عکس‌هایشان پر کرده است: بابی ساندز (Bobby Sands)، مبارز جمهوری‌خواه ایرلندی که پس از ۶۶ روز اعتصاب غذا در زندان درگذشت؛ مالکوم ایکس (Malcolm X)، مبارز سیاهپوست آفریقایی-آمریکای؛ امیلی دیویسون (Emily Davison) طرفدار حق رأی زنان در انگلیس که پیوسته تحت تعقیب و آزار حکومت قرار داشت؛ مرد تانکی (Tank Man)، مبارز ناشناسی که در سال ۱۹۸۹، در اعتراض به سرکوب معترضان میدان تیان آنمن (Tiananmen Square) در چین، در جلوی ستونی از تانک‌های ارتش ایستاد و آمادۀ مرگ شد؛ بگت سینگ (Bhagat Singh)، انقلابی و استعمارستیز هندی؛ ژان دارک، قهرمان ملی فرانسه و قدیسۀ کلیسای کاتولیک که در قرن پانزدهم توسط خود کلیسا به اتهام کفر و ارتداد سوزانده شد و بعد‌ها بی‌گناهی‌اش اثبات گشت؛ رنه ژان فالکونتی (Renée Jeanne Falconetti)، بازیگر فرانسوی نقش ژان دارک در فیلم سینمای مصائب ژاندارک (La Passion de Jeanne dArc)؛ هایپشیای اسکندرانی (Hypatia of Alexandria)، فیلسوف زن نوافلاطونی در امپراتوری بیزانس که توسط اصحاب کلیسا کشته شد؛ و زنان سولی (Souli women) در یونان که، در اوایل قرن نوزدهم در مواجهه با حملۀ ترکان عثمانی، به همراه فرزندانشان، اقدام به خودکشی کردند. کوروش داستان‌های زندگی‌شان را خوانده و آنان را «عارفان شهید» می‌داند. حتی تصاویر سیاه‌وسفیدشان را بالای تخت‌خوابش چسبانده است تا شب‌ها در هنگام خواب الهام‌بخش او باشند.

کوروش به‌دنبال تعریفی از واژۀ «شهید» می‌گردد که بتواند مرگ تصادفی مادرش در حادثۀ سرنگونی هواپیما را هم شامل شود؛ ولی نمی‌یابد. کوروش می‌گوید برحسب تعاریف امپراتوری‌هایی مانند ایران و آمریکا نیز این مسافران شهید نیستند. کوروش جانبازیِ (موج‌گرفتگی) دایی‌اش آرش را هم کاملاً بی‌معنا می‌داند، چون آرش در جنگ ایران و عراق، صرفاً یک سرباز وظیفه بوده و خدمت دورۀ ضرورت را می‌گذرانده است. به‌علاوه، مجروحیتش نه پیروزی به ارمغان آورد و نه شکست و لذا بیهوده بود. اینکه مرگ فقط در صورتی معنادار می‌شود که فرد در حین تلاش برای معنادار کردن مردنش، جان بدهد. به قول زی، پروژۀ کوروش «شهادت از نوع دیگر» است. [۱]جمع، بستری برای تحقق فردیت

نویسنده، خودآگاه یا ناخودآگاه، به‌وضوح متأثر از اندیشه‌های فردگرایانۀ چپ در معنای جدید آن است. او بر اصالت فرد تأکید دارد و نمی‌تواند مفهوم جمع‌گرایی را با فردیت تلفیق کند: حرکت جمعی نه‌تنها به ارتقای معنا کمک نمی‌کند، بلکه خطر اضمحلال فردیت را در پی دارد. کوروش نمی‌تواند بپذیرد که جمع می‌تواند عرصه‌ای برای تحقق معنا باشد و بر این باور است که غلبۀ جمع بر فرد، معنا را از زندگی و مرگ می‌گیرد و بی‌هویتی به بار می‌آورد.

تضاد بین فردگرایی و جمع‌گرایی در فلسفۀ سورن کی‌یرکگور (Søren Kierkegaard) نیز ریشه‌هایی دارد. کی‌یرکگور معتقد بود که زندگی یک «پروژۀ وجودی» فردی و مسیری است که هر فرد باید به‌تنهایی طی کند و معنا فقط از دل تصمیم‌های شخصی و مواجهۀ شجاعانۀ فرد با موقعیت‌های بحرانی زندگی پدیدار می‌شود. کی‌یرکگور جمع را عرصۀ بی‌چهرگی و انفعال می‌دید، جایی که همرنگی با جماعت و پذیرش بی‌چون‌وچرای قواعد اجتماعی بر فرد تحمیل می‌شود. از دید او، جمع می‌تواند مانعی برای جهش وجودی (existential leap) باشد، زیرا فرد در جمع، غالباً به‌جای تصمیم‌گیری شخصی و رویارویی با اضطراب وجودی، به امنیت کاذب همگانی پناه می‌برد. از این منظر، تصمیم‌های سرنوشت‌ساز نوعی «جهش وجودی» می‌طلبند؛ لحظاتی که در آنها فرد از منطق جمعی، یقین‌های کلی و امنیت‌های پیش‌فرض جدا می‌شود و با ارادۀ آزاد خود به سوی معنایی منحصربه‌خویش گام برمی‌دارد. به باور کی‌یرکگور، این جهش نه صرفاً عملی فیزیکی یا عقلانی، بلکه اقدامی عمیقاً روحانی است که فرد را از حیات روزمره و بی‌معنا به سطحی از حیات اصیل و پرمعنا می‌رساند.

این دیدگاهِ خودآگاه یا ناخودآگاهِ منتقدانۀ نویسنده به جمع باعث می‌شود که وی شهادت‌طلبی در قالب حرکت‌های جمعی آرمان‌گرایانه را نیز بی‌معنا بداند. از نگاه وی، وقتی فرد در حرکت جمعی، خود را به جمع می‌سپارد، تصمیم‌ها و کنش‌هایش دیگر از خودش برنمی‌خیزند و این فقدان استقلال، زندگی و حتی مرگش را از معنا تهی می‌کند. به‌عبارت دیگر، از دست رفتن فردیت در جمع به معنای پایان زندگی اصیل است، زیرا زندگی اصیل تنها در بستر تصمیم‌گیری آزادانه و شجاعانۀ فردی تحقق می‌یابد.

اما آیا ممکن نیست که جمع، به‌جای اضمحلال فردیت، عرصه‌ای برای گسترش آن باشد؟ آیا شهادت در راه هدفی جمعی، اگر از سر انتخاب و ایمان راسخ باشد، نمی‌تواند تجلی همان جهش وجودی فردی باشد که کی‌یرکگور از آن سخن می‌گوید؟ آیا انتخاب فردی نمی‌تواند در عین حال به یک هدف بزرگ‌تر جمعی متعهد باشد. آیا فردی که با آگاهی کامل از اهداف و ارزش‌ها، شهادت در راه هدفی جمعی را برمی‌گزیند، نمی‌تواند همان جهش وجودی فردی را در ضمن حرکتی جمعی تجربه کند؟ آیا ممکن نیست که فرد نه به‌خاطر فشار جمع، بلکه به‌عنوان تصمیمی مستقل و مسئولانه، زندگی‌اش را به یک هدف جمعی بزرگ‌تر پیوند بزند؟

کی‌یرکگور ایمان را یکی از ارکان زندگی اصیل می‌داند. او ایمان را نه به‌معنای پذیرش منفعلانه، بلکه به‌عنوان جهشی فعالانه به‌سوی ناشناخته‌ها و پذیرش ریسک معنوی توصیف می‌کند. شهادت در راه یک هدف جمعی می‌تواند بیانگر ایمانی راسخ به معنایی والاتر باشد؛ ایمانی که فرد را از اضطراب و بی‌معنایی روزمره به سطحی متعالی از حیات می‌برد. شهادت‌طلبی در یک حرکت جمعیِ مدافعه‌جویانه یا آزادی‌بخش، اگر بر پایۀ باور راسخ به عدالت و آزادی باشد، تجلی جهشی وجودی است که هم فرد و هم جمع را معنا می‌بخشد. در یک حرکت جمعیِ مبتنی بر ارزش‌های والا، فرد به‌جای گم شدن در جمع، ارادۀ خود را به دیگر اراده‌ها گره می‌زند و این امکان را می‌یابد که آزادی، اراده و ایمانش را در بستری بزرگ‌تر و معنادارتر قرار دهد. در این حالت، فرد ازطریق هم‌پیوندی با دیگرانی که ایمان مشابهی دارند، به تحقق ژرف‌تری از وجود خود نائل می‌شود. شهادت، اگر به‌عنوان انتخابی آزادانه و مسئولانه صورت بگیرد، می‌تواند اوج تحقق اصالت وجودی باشد و نشان دهد که فرد آماده است تا ارزش‌هایش را حتی با نثار جانش تایید کند.

شهادت‌طلبی در راه یک آرمان جمعی و بر پایۀ ایمانی مستحکم، نه‌تنها فردیت را نفی نمی‌کند، بلکه آن را به سطحی متعالی‌تر از حیات ارتقا می‌دهد. در چنین حالتی، جمع به‌جای آنکه تهدیدی برای فردیت باشد، بستری برای تحقق اصیل‌ترین وجوه انسانی می‌شود. این نوع مشارکت، به معنای واقعی کلمه، همان جهش وجودی است که کی‌یرکگور آن را راه رسیدن به معنای زندگی می‌داند [۲].

فراتر از آنچه گفته شد، حتی مرگ غیرارادی در حرکت‌های جمعی نیز قویاً این امکان را دارد که معنادار و ارزشمند باشد. یک حرکت جمعی که هدفی آرمان‌گرایانه را دنبال می‌کند، نظامی معنایی می‌آفریند که همۀ عناصرش، چه فعال و چه منفعل، در آن سهیم هستند. از منظر هایدگری، هستی انسان درهم‌تنیده با دازاین (Dasein) یا «بودن-در-جهان» و آمیخته با بستری است که انسان در آن قرار دارد. بنابراین، حتی اگر فردی در حرکتی جمعی مشارکت فعال نداشته باشد، حضورش در آن میدانِ معنا، می‌تواند او را بخشی از کلیتی قرار دهد که به زندگی و مرگش معنا می‌بخشد.

به بیان دیگر، حرکت جمعی به‌مثابۀ یک «جهان» عمل می‌کند که ارزش‌ها، اهداف، و معنا‌های جدیدی می‌آفریند. مرگ غیرارادی چنین افرادی، در صورتی که در بستر این جهان رخ دهد، بخشی از همان معنای کلی است و جامعه به‌درستی چنین افرادی را شهید می‌نامد، زیرا مرگشان به تحقق هدف مشترکِ آن حرکت جمعی کمک می‌کند.

امانوئل لویناس (Emmanuel Levinas) بر اهمیت «دیگری» در ساخت معنا تأکید دارد. از دیدگاه وی، مسئولیت انسان در برابر دیگری، بنیاد اخلاق و معنا است. در حرکت‌های جمعی، حتی فردی که مشارکت فعالی ندارد، به‌عنوان بخشی از «دیگریِ» جمعی حضور دارد. مرگ او در این بستر، فارغ از نقش مستقیمش، نوعی قربانی‌شدن در راه هدفی متعالی است که همگان به آن متعهدند. این قربانی‌شدن، اگرچه ناخواسته است، از سوی جامعه به‌عنوان گواهی بر ارزش آرمان جمعی شناخته می‌شود. مرگ در حرکت جمعی، حتی اگر غیرارادی باشد، نوعی اتصال به حقیقت متعالی آن حرکت است. وقتی مرگ به دلیل تعلق به یک حرکت یا آرمان رخ می‌دهد، حتی اگر تصادفی باشد، در پرتو معنای کلی آن حرکت بازتفسیر می‌شود. مرگ چنین فردی از حالت تصادفی صرف خارج می‌شود و در «روایت جمعی» به‌عنوان بخشی از مسیر حرکت به سوی هدف والاتر تعبیر می‌شود. جامعه، با ارائۀ این روایت، مرگ فرد را نه‌تنها معنادار، بلکه به‌عنوان نماد ارزش آرمان خود مطرح می‌کند. این عمل، حتی در غیاب مشارکت فعال فرد، جایگاهی در تاریخ و معنای آن حرکت به وی می‌بخشد.

حتی خاطره و روایت نیز در ساخت معنا نقش دارد. وقتی جامعه از مرگ چنین فردی به‌عنوان شهادت یاد می‌کند، درواقع ازطریق خاطره‌سازی و بازگویی روایت، به زندگی و مرگ وی معنا می‌بخشد. این معنا، حتی اگر به‌طور مستقیم از سوی خود فرد ساخته نشده باشد، به واسطۀ آرمان جمعی و روایت پس از مرگ شکل می‌گیرد. در این حالت، فرد بخشی از کل بزرگ‌تری می‌شود که معنای حیات و مماتش را تعریف می‌کند.

در نتیجه، حتی مرگِ افرادی که در حرکت‌های جمعی، بدون مشارکت فعال، برحسب تصادف کشته می‌شوند، می‌تواند در بستر فلسفۀ وجودی و اخلاقی معنادار باشد. این معنا نه از انتخاب فردی مستقیم، بلکه از راه پیوند با کلیت آرمان و ساختار معنایی حرکت به وجود می‌آید. حضور چنین افرادی در این فضا، حتی به‌صورت منفعلانه، امکان معنا را فراهم می‌آورد. چنین مرگی، در روایت جمعی، نوعی شهادت و گواهی بر اهمیت آرمان تلقی می‌شود و نشان می‌دهد که حتی حوادث ظاهراً تصادفی نیز می‌توانند در پرتو ارزش‌های متعالی، معنایی ژرف پیدا کنند.. [۱]کــوروش، به عنــوان یــک لاابالــی، یــک معتــاد، یــک همجنس بـاز و فرزنـد یـک لاابالـی و فرزنـد یـک همجنس بـاز، ناجوانمردانــه و کژاندیشــانه و بی رحمانــه، زبــان میگشــاید و فرزنـدان شـهدای جنـگ تحمیلـی رژیـم بعثـی علیـه ایـران را فرزنـدان افـراد «مـرده» توصیـف می‌کنـد، کسـانی کـه چـون فرزنــد یــک «مــرده» هستنــد، به طــور خــودکار در دانشــگاه پذیرفتــه می‌شــوند.

[۲]. کم وبیــش همــۀ قهرمانــا ِن خــود کــوروش از ایــن ویژگــی برخوردارنـد و کـوروش بایـد حاضـر باشـد بسـیاری از شـهدای جنــگ تحمیلــی رژیــم بعثــی علیــه ایــران را در همیــن رده جـای دهـد.

منبع: ماهنامه دیپلماسی کتاب – شماره ۸، خرداد ۱۴۰۴

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار