
امین وطن تا آخرین نفس ماند/روایت پرواز شهید عسگری، جان فدایی ایران+فیلم

به گزارش خبرنگار گروه استانهای خبرگزاری دانشجو؛ جنگ، هر کجا که رخ بده، زخمش تا سالها بعد در جان آدمها باقی میماند. چه در دل خاک، چه در قاب عکسهای خاکخورده، چه در سکوت مادرانی که تنها نشستهاند. جنگ تنها مرز نمیسوزاند؛ خانهها را میریزد، آغوشها را خالی میکند، و گُلهایی را میچیند که هنوز فرصت شکفتن نداشتند.
اینبار، آتش یک جنگ ۱۲ روزه تحمیلی، گلی از باغ چهارمحال و بختیاری را در تهران، میان صفوف نیروی انتظامی، از ما گرفت.
شهید امین عسگری، جوانی از دل گهرو، به خانه بازنگشت؛ و حالا من، خبرنگار خبرگزاری دانشجو، راهی گهرو شدهام؛ نه فقط برای مصاحبه، بلکه برای شنیدن صدای دل خانوادهای که داغی به عمق تاریخ بر دلشان نشسته.
روایت من، سفری است از شهرکرد تا قلب گهرو—برای ثبت حقیقتی که نباید در میان تیترهای شلوغ گم شود.
از تاکسی که پیاده میشوم، نشانی خانه را از روی بنرهای تبریک و تسلیت نصب شده در سمت راست کوچهای بن بست پیدا میکنم، انتهای کوچه حجله کوچکی با پارچه سبز بسته شده درون حجله یک قران کوچک جیبی است.
چند آینه، همچون نشانهای از روشنایی روح، در کنار آن قرآن کوچک جا خوش کرده بودند. لحظهای مکث کردم؛ انگار با برداشتن قرآن، چیزی جز کلمات الهی را لمس میکردم، شاید سایهای از حضور شهید، شاید اندوهی که در دل خواهران و همسرش سالها جا میگیرد.
سرانجام چند پله سیمانی انتهای حیاط ما را به داخل خانه میبرد و صدای آرام بفرمایید توجه من را از حیاط گرفته و به اهالی خانه جذب کرد.
با صدای آرام «بفرمایید»، انگار در سکوت خانه، روحی حرف زده باشد. توجهام از حیاط جدا شد و به دل اهالی خانه کشیده شد؛ به کسانی که قرار بود در سکوتشان بلندترین حرفها را بشنوم. آن چند پلهی سیمانی، مسیری شد میان من و دل خانوادهای که حالا مهمترین گفتوگوی زندگیام را با آنها داشتم.
صدای آرام «خوش آمدید» مثل نسیمی از درون خانه برخاست، و من، با دستانی که هنوز گرمای قرآن جیبی را حس میکردند، از پلههای سیمانی بالا رفتم. در را خواهر شهید باز کرد، بانویی با چشمانی مهربان و لبخندی اندوهناک؛ لبخندی که انگار سالهاست میان قاب عکسها جا مانده، همسر و دختر کوچک شهید هم همراهش بودند.
ابتدا خودشان را معرفی نکردند، البته نیازی نبود. نگاهشان کافی بود تا بفهمم او همان خواهریست که در هر صحنهی جنگ، بیصدا یک سنگر برای خانوادهاش ساخته و دیگری همسری است که خدا میداند تا به امروز چندبار آخرین سکانس زندگی کنار شهید امین را در ذهنش مرور کرده است.
نشستیم روی مبلی ساده در گوشه اتاق. از خواهر شهید خواستم تا عکس برادرش را کنار ما روی مبل بگذارد که «جانا» دختر کوچک شهید از جا پرید و گفت؛ «خودم بابا را میارم».
مادرش گفت هر عکس را که بیشتر دوست داری بیاور، جانا به اتاق رفت و چندی بعد با عکسی از پدر با لباس نیروی انتظامی که روی تخته چوبی نقش بسته بود آمد.
گفتوگو با خواهر شهید امین عسگری را با پرسیدن نامش و مرور خاطرات کودکی برادر شروع کردم.
خندهرویی، امضای اخلاقی شهید عسگری
خندهرویی، امضای اخلاقیاش بود. همیشه لبخند بر لب داشت. اگر کسی از او ناراحت میشد، بیدرنگ عذرخواهی میکرد؛ با نگاهی که از دلش میجوشید، نه از اجبار.
تماسها بیپاسخ مانده بود. تا اینکه پسر کوچکم، در کانال مجازی گهرو، خبر شهادت داییاش را دید. آمد و گفت: «مامان، خبر شهادت دایی را منتشر کردهاند...»
و اینگونه، پیش از آنکه کسی به ما بگوید، فضای مجازی خبر را فریاد زد.
گاهی واژهها برای روایت کافی نیستند؛ باید دل سپرد به لحظههایی که در سکوتشان معنا جاریست. نشستن در کنار کسی که حالا باید رنج فراق را با صبوری بر دوش بکشد، گفتوگویی نیست برای پرسش و پاسخ بلکه قدم زدن در خاطراتیست که هنوز نفس میکشند.
در ادامه با نگاهی سرشار از احترام، همراه شدیم با خانم حمیده شهباز؛ همسر شهیدی که خاطرات زندگی مشترکشان، همچون فانوسی در شبهای دلتنگی، روشنی میبخشند.
حمیده شهباز هستم، همسر شهید امین عسگری. بهمن ۹۱ نامزد شدیم و سال بعد عقد کردیم. دخترمان جانا، میوه همین پیوند است.
آن شب خواستگاری، انگار دلمان زودتر از زبانمان "بله" را گفته بود. امین یک هفته در خانهمان ماند و آن روزها هنوز در فضای خانه نفس میکشند.
چی شد که تهران را برای زندگی انتخاب کردید؟
بعد از عقد، در تماس تلفنی گفت: «دوست داری برم نیروی انتظامی؟» من مخالفتی نکردم. او هم با علاقه وارد این مسیر شد.
با اینکه درآمدش در نیروی انتظامی کمتر از کار قبلیاش در جزیره لاوان بود، ولی شوق خدمتاش بیشتر بود.
پس از تکمیل مراحل گزینش، در تهران مشغول به کار شد. خانهای در پاکدشت گرفتیم و ۳ سال آنجا زندگی کردیم؛ بعد به شهرک امامت آمدیم که هنوز هم همانجا هستیم.
از سختی شغل همسرتان بگویید
با وجود سختیها و حقوق اندک، امین عاشق کارش بود. دوستان قدیمیاش میگفتند رهایش کن، اما او پاسخ میداد: «دوستش دارم.»
هر روز پیش از اینکه گوشیاش زنگ بخورد، خودش آماده بود و به محل کار میرفت؛ وقت رفتناش دقیق بود، اما همیشه دیرتر میرسید، انگار دل کندن از مسئولیت برایش سخت بود.
از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید
با وجود تعداد زیاد خواهر و برادر، باورش این بود که وقتی مادر نیست، انسان تنهاست.
از لبخند جانا انرژی میگرفت؛ اگر دخترمان ناراحت میشد، تا آشتیاش تمام نمیشد، دل امین آرام نمیگرفت.
در خانه کمک میکرد، همهچیز را منظم نگه میداشت، گاه نهار آماده میکرد. خانوادهاش همیشه میگفتند: «قدر امین را بدان. این پسر با بقیه فرق دارد.»
از اول جنگ بگویید در منزل شما چه گذشت؟
تلفنش مدام زنگ میخورد. چند دقیقه بعد رفت و تا ۲ روز بازنگشت.
ظهر روز هفتم جنگ تماس گرفت و گفت: «آماده باشید، شما را به شهرکرد میبرم.»
با اینکه همیشه خودش از ما فیلم میگرفت، آن روز رستوران رفتیم و من از او فیلم گرفتم.
از او خواستم "ما را حلال کند"، اما بغض داشت و فقط گفت: «برعکسه، تو باید ما را حلال کنی.»
در قیامدشت که نزدیکی منطقه نظامی بود، پدافندها را با چشم میدیدیم. ترس داشتم، به امین گفتم: «دستم را گذاشتم رو سر جانا که بهش نخوره.»
او لبخند زد: «نه نترسید، ما اینجاییم...» تلاش میکرد آراممان کند.
در نهایت ۲۷ خرداد ما را به شهرکرد فرستاد و خودش در تهران ماند.
شب شهادت امین، جانا نقاشی عجیبی کشید...
اصرار داشت نقاشی را برای پدرش بفرستم. صبح آن روز فرستادم، امین با ویس جواب داد، با جانا حرف زد و قول اسباببازی داد.
۱۰ دقیقه بعد از آخرین مکالمه هرچه تماس گرفتم گوشیاش دیگر در دسترس نبود...

یکی از همسایهها که هیچوقت زنگ نمیزد، تماس گرفت و نگران این بود که من تنها نباشم همان لحظه دانستم که اتفاقی افتاده.
از ۱۱:۳۰ تا ۶ عصر در اضطراب بودم، تا اینکه همسر یکی از همکارانش به منزل پدرشوهرم آمد و گفت امین زخمی شده، اما دلام میگفت داستان چیز دیگریست.
پیکر شهید را دیدین؟
خواهرانش اصرار داشتند به گهرو برگردد، اما امین گفت: «برگشت یعنی فرار از رزم، من باید بمانم.» تا لحظه آخر کنار مسئولیتاش ماند.
از بیقراریهای جانا بگویید
میخواستیم چیزی به او نگوییم، اما انگار خودش همهچیز را میفهمید.
عادت داشت هر صبح با پدرش حرف بزند، اما در این مدت حتی یکبار هم نگفت چرا تماس نمیگیری.
در مراسم تشییع شرکت کرد، همهچیز را دید. شاید پذیرفته، اما هنوز گاهی میگوید برویم خانه بابا، برایم فلان چیز را بخرد...
نمیدانم، اگر برگردیم، بهانهگیریاش بیشتر میشود.
حرف آخرتان
حالا باید بیشتر تلاش کنم، چون امین میخواست جانا خوب تربیت شود همانطور که لیاقتاش را دارد.
در خانهای که هنوز عطر حضور فرزند شهیدش در آن جاریست، نشستم روبهروی پدری که سکوتش بلندتر از هر فریاد بود. آغاز مصاحبه ساده نبود؛ فقط پرسیدم: «از پسرتان بگویید...» و بغضی ترکید و دلی ریخت. آن نالهها نه برای دوری، که برای بزرگی دل فرزندی بود که لباس شهادت را از قبل پوشیده بود، انگار میدانست قرار است با سیاهی عزت، راه روشن آسمان را انتخاب کند.
صدایم آن لحظه نلرزید، اما دلم لرزید
با همان جمله، دل من لرزید و با همان لباس، به آسمان رسید.
امین، فرزندم، دل سادهای داشت؛ اهل خلاف و دودلی نبود. در بحبوحهی جنگ، روزی دوبار تماس میگرفت. میگفت: «بابا ناراحتی؟ با جانا حرف بزن...» و من فقط میگفتم: «باشه بابا، توام هوای خودتو داشته باش.»
امین اهل درس نبود، اما عاشق حرفه بود. همیشه میگفت از معلمها برایش نمره بگیرم، من قبلاً راننده بودم، با معلمها آشنا بودم و کمکش کردم تا دیپلمش را از فنیحرفهای بگیرد. برایش، هنر مهمتر از نمره بود.