بيرمق نگاهمان ميكند، لبخند ميزند، انگار كه آخرين ذره وجودش با آمدن هر ميهماني جان ميگيرد و رفتن ميهمانان ناشناس كز كز عضلات درهم پيچيدهاش را بيشتر ميكند آن قدر كه...
گروه اجتماعي «خبرگزاري دانشجو»؛ آرام و بي صدا صندلي چرخدارش را توي راهروهاي آسايشگاه حركت مي دهد. موهاي سپيدش، صورت استخواني و رنگ پريده اش را بي رنگ تر كرده. لباس آبي رنگ آسايشگاه توي تنش لق مي زند، با لهجه لكنت دارش مي گويد: «ما كهريزكي ها طرد شده هستيم كسي سراغمان را نمي گيره، مردم دوست ندارند بچه هايشان ما را ببينند شايد هم مي ترسند «ام. اس» واگيردار باشه، نمي دونم!»
بي رمق نگاهمان مي كند، لبخند مي زند انگار كه آخرين ذره وجودش با آمدن هر ميهماني جان مي گيرد و رفتن ميهمانان ناشناس كز كز عضلات درهم پيچيده اش را بيشتر مي كند؛ آن قدر كه صندلي چرخدار ساكت ترين اتاق آسايشگاه همدم هميشگي اش مي شود.
اينجا آسايشگاه خيريه كهريزك است چند متري بعد از در ورودي بزرگ آسايشگاه درست پشت شمشادها و درخت هاي چنار ساختماني مي بيني با درهاي شيشه اي بزرگ. «ياس»، اسم محل زندگي شان را ياس گذاشته اند تا شايد عطر گل هاي ياس، زمستان زندگي مددجويان اين بخش را تازه و بهاري كند، اما چه مي توان كرد با بيماري اي كه درست در حساس ترين جاي زندگي، سيستم عصبي مغزت را نشانه مي گيرد و تو مي ماني با كز كز انگشتان، تاري ديد، لكنت زبان و هزاران نشانه كوچك و بزرگ ديگر كه پزشكان «ام. اس» مي نامندش.
«ام. اس» بيماري اي است كه درست سيستم عصبي مغز را نشانه مي گيرد، كم كم نشانه هايي مثل تاري ديد، لكنت زبان، بي خوابي، كز كز بدن و ده ها نشانه كوچك و بزرگ ديگر به آن اضافه مي شود؛ رمق پاها كه گرفته شد، صندلي چرخدار ميهمان سنگيني تن مي شود و براي بسياري آسايشگاهي به دور از هياهوي شهر جايي مي شود براي آرامش.
مي گويد: «بعد از 20 سال كار و زندگي در آلمان وقتي متوجه شدم «ام. اس» دارم به ايران آمدم تا همين جا و بين مردم خودم باشم.»
مهندس مجيد بهنود را پرستاران و بيماران آسايشگاه، مهندس بهنود صدا مي كنند، خودش مي گويد: «اسم آلمانيم ساشا بود. در آلمان دفتر مهندسي راه و ساختمان داشتم با همسرم و دخترم آناهيتا زندگي خوبي داشتيم.»
يك روز صبح تابستان هزار و نهصد و نمي دانم بود؛ «زمان از دستم خارج شده نمي دانم چه سالي بود»
ساشا مهندس ناظر يك ساختمان در آلمان، مثل هميشه مشغول بازرسي ساختمان بود كه يك دفعه چشم هايش تار شد و جهان را از پشت شيشه سياه عينك آفتابي مارك دارش آن قدر كدرتر ديد كه از طبقه دوم ساختمان به پايين پرتاب شد؛ «پزشكان آلماني گفتند كه «ام. اس» گرفته ام و بايد با بيماريم مدارا كنم تا كاسه عمرم لبريز شود.»
ساشا و همسر آلماني اش، زندگي شان را بر پايه عشق بنا كرده بودند، اما خانم آلماني نتوانست طاقت بياورد، دستان شوهر توانمندش هر روز بي رمق تر و صدايش پر لكنت مي شود، دست تنها دخترش آناهيتا را مي گيرد و آرام و بي صدا از زندگي ساشا خارج مي شود. ساشا به ايران كه آمد، دوباره شد مهندس مجيد بهنود، اما كمي رنجورتر، خسته تر، بي خواب تر و كم حس تر: «بعد از اينكه «ام. اس» گرفتم تازه فهميدم دنيا دنياي نامردي هاست.»
مهندس بهنود من را به بقيه اتاق هاي ساختمان ياس مي برد و برايم از روزهايي مي گويد كه هر بيمار «ام. اس»ي براي خودش يك شهروند فعال و پرانرژي بود. بوي مواد ضدعفوني آسايشگاه آميخته با صداي آرام و بي رمق بيماران و باز هم صحبت از بيماري اي كه درست مغز دوستان تازه مان را نشانه گرفته، لرزش خيفي مي انداز توي دلم، آن قدر كه تنها صداي «لبيك اللهم لبيك» مددجويان محوطه آسايشگاه دلم را آرام مي كند.
عيد قربان براي بيماران «ام. اس»ي عيدي است كه شايد اميد آمدن ميهماني از شهري كه روزي شهرشان بود را در دلشان زنده مي كند.
سه تخت اتاق طبقه اول ساختمان ياس براي قاضي چيذري، مهندس بهنود و دكتر ديگري است كه اسمش را نپرسيدم؛ دكتر آن قدر بي رمق سخن مي گفت كه جز زمزمه اي آميخته با خس خس مدام سينه به گوشم نمي رسيد و قاضي چيذر زانو بغل گرفته نشسته بود روي تخت كنار در ورودي اتاق.