گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ در آستانه 13 آبان سالروز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا بر آن شدیم تا به تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام که در دفاع مقدس به شهادت نائل آمدند، بپردازیم.
دانشجوی شهید حاج عباس ورامینی که در تسخیر لانه جاسوسی مسئولیت گروه اطلاعات و عملیات را بر عهده داشت، بعدها هم در روز 28 آبان ماه سال 62 در مرحله سوم عملیات والفجر 4در ارتفاعات کانی مانگا در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید.
***
حاج عباس وقتی از مکه بازگشت به بچهها گفت: صحنه هایی را که من آنجا دیدم یاد عملیاتهای فتح المبین و بیتالمقدس افتادم، زمانی که این بسیجیها و سربازها در شبهای عملیات کفن میپوشند و آماده نبرد میشوند، در مکه انسان به عشق واقعیاش نمیرسد ولی در اینجا می رسد.
حاج ابراهیم همت، فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص ) درباره شرکت حاج عباس در آخرین عملیات گفت: عباس از من خواهش نمود اجازه دهم در عملیات شرکت کند، اشک در چشمانش جمع شد و با نگاهی به من گفت حاجی، آرزویی در دلم نهفته است این آرزو را نگذارید بمیرد، بگذارید به عملیات بروم، یک ساعت او را توجیه کردم، اما بی فایده بود.
او برای آخرین بار گفت: حاجی من عاشقم این بار باید به عملیات بروم به من الهام شده که در این عملیات شرکت کنم.
سرانجام من راضی شدم و عباس وارد منطقه شد اما به شرطی که در سنگر فرماندهی فقط نیروها را هدایت کند ولی او مرد عمل بود. نامش را که عباس گذاشتی، باید بدانی که او قربانی عشق است.
عباس سنگ زیرین آسیاست، میسوزد و می گرید تا رهبر و مولایش تشنگی را احساس نکند، عباس وفادار است و علمدار خمینی (ره) و نیز این عباس بود که ققنوس وار سوخت تا امامش، مولایش همه هستی او باشد.
عاشق که شدی میفهمی شهادت جرعهای شیرین است بر لبان داغ عاشق، آن وقت میفهمی که عباس برای چه وصیت میکند، در حالیکه نمیدانی کجاست و به کجا خواهد رفت.
ساعت شش با رزمندهها خداحافظی کرد، باران اشک بود که از چشمان عباس می چکید. نیم ساعت به شروع عملیات مانده دیده بان را صدا زد: باید به بالای قله برویم، الان دشمن بر روی بچهها آتش میریزد باید کار کنیم.
ناگهان گلوله خمپاره 60که سفیری الهی بود نزدیک او ودیده بان بر زمین اصابت کرد.
هنوز فریاد یا مهدی (عج) که از عمق وجودش برآمده بود در فضا طنین انداز بود که ترکشی بر پیشانیاش نشست آنجا که محل اتصال ارض و سماء بود در سجدههای طولانی. هنوز جای بوسه هایش بر گونههای بسیجیان تجلی عشق داشت که سر بر آستان الهی نهاد و یک سجده را به وصل رازگشایی کرد و عباس در آسمان شهادت، بال پرواز گشود. او میدانست که کلید بهشت نام زیبای مهدی (عج ) است، گریهها و مناجاتهای او بیپاسخ نماند.
مادر شهید که خود فرزند شهید بوده اند، درباره حاج عباس با رازی که در دل داشت، پس از شهادت فرزندش اینطور می گفتند: شب سردی بود از شدت خستگی خوابیدم، در عالم رویا خودم را در بیابانی حیران و وحشت زده دیدم، سکوت سنگینی برفضا حاکم گشت.
در مقابلم تپهای پر از مرواریدهای زیبا و درخشان بود. مردی نورانی در کنارتپهای ایستاد. عمامهای سفید بر سرداشت با دلهره نزدیک مرد روحانی رفتم و او یکی از مرواریدهای را نشانم داد و گفت: این مروارید مال توست آن را برداشتم، درخشش عجیبی داشت، سفید بود و به پاکی ابرهای آسمان، در همین لحظه از خواب بیدار شدم. روز بعد تعبیرش را پرسیدم گفتند: به زودی صاحب فرزندی پاک خواهی شد. آن سال خداوند عباس را به ما هدیه داد.
شهید همت در سخنانی در مراسم هفتم این شهید بزرگوار بر سر مزارش گفت: حاج عباس همیشه دائم الوضو بود و روزهای دوشنبه و چهارشنبه را حتما روزه میگرفت، نماز شبش به خصوص در سالهای آخر حیاتش ترک نمیشد و همواره با گریه و تضرع همراه بود و دنیا را برای خود قفس تنگ و آزار دهندهای میدانست که باید آن را شکست و رها شد.
شهید ورامینی بارها به این نکته در سالهای آخر حیات خود اشاره کرده بود که چقدر باید سر خود را به دیواره این دنیا بکوبم تا از این زندان خلاص شوم و به جایگاه ابدی خود بپیوندم. واقعا زندگی برایم مشکل شده، فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است.
شهید همت راجع به شهید ورامینی باز هم گفت: من هیچ کس را مثل او نمی شناسم که در سازماندهی لشکر بعد از عملیات و آماده کردن آن برای عملیات بعدی باشد.
وی با اشاره به اینکه چند روز قبل از شهادتش، نزد من آمد و گفت: به من 24ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام آباد از خانواده ام خداحافظی کنم.
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. او اصرار داشت حتما باید سری به میثم بزند و باز گردد.
رفت و به سرعت بازگشت. گفتم چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.
حاج عباس گفت: دلم شور میزد.یکی دائم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم خداحافظی کردم و آمدم.
***
شهید ورامینی در نامهای به فرزند کوچکش میثم نوشته:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را زیر سایه خود حفظ نماید و خود او نگهدار تو باشد.
آره میثم جان!
بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین(ع) به مشامش برسد.
بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین(ع) بوسه بزند .
بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را بر روی تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز بکند .
بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من. تنها چیزی که باقی می ماند و قابل اتکاء است خداست.
میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلوت نباشه اما هیچ عیبی نداره خدای بابا که تو را دوست داره که هست پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت.
***
در پایان به قسمتی از وصیت نامه دانشجوی شهید عباس محمد ورامینی بسنده می کنیم:
«...تا این پیوند عمیق بین امام و امت امام وجود دارد، شکست محال است، ولی پیروزی روز به روز روشن تر میباشد و امام تمام این ها حول یک محور و برای یک محور دور میزند و آن خداست و آن نیز عشق به لقاء اوست.
هر کس به اندازه برای این مطلب سهم میگذارد و یکی مال و ثروت، یکی زن و بچه و یکی بهترین چیز خود آنهم نه یک بار بلکه حاضر است صدبار برای رسیدن به لقاءالله عطا نماید و آن جان ناقابل خودش میباشد.
تا بدینوسیله خونی که از هابیل تا حسین (ع ( و از حسین (ع ) تا کربلای ایران بر زمین ریخته شده است تداوم دهد و در این ارتباط آیندگان نیز راهشان و خطشان روشن میباشد.
یعنی اینکه این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند تا ظهور امام زمان (ع ) که خط مبارزاتی ما روشن است و آن این است که مبارزه آنقدر ادامه دارد تا دیگر کسی روی زمین نباشد که لااله الاالله نگوید...»