آخرین اخبار:
کد خبر:۲۱۵۴۱۶
به بهانه سالگرد شهادت سردار مهدی زین الدین-2

روایت شهید زین‌الدین از سپاهی بودن ...

یک روز هم توی حرف‌هایش گفت: به لباس‌هایی که تنتونه نگاه کنین. چه رنگیه؟» بعد گفت «این لباس‌ها شاید به ظاهر سبز باشه، ولی روی هر کدومش ...

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ 26 آبان 1363 بود که خوابش تعبیر شد و به آرزویش رسید؛ شهید زین ‏الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی در حرکت بود، با گروه‏های ضد انقلاب درگیر شد و به همراه تنها برادرش مجید، به فیض شهادت نائل شدند.

 

به بهانه شهادت این فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب به بیان خاطره ای از یکی از همرزمان این شهید بزرگوار می پردازیم:
 
راوی: صابر مهر ن‍‍ژاد
 

تأثیر حرف‌های آقا مهدی روی بچه‌های جبهه، چیز عادی‌ای نبود که مثلا بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده» نه اتفاقا آقا مهدی اهل لفاظی و اینکه کلمات عجیب و غریب به کار ببرد هم نبود. حرف‌هایش اما انگار از ته دلش می‌آمد. یک جور خالص بود و جذابیتی داشت که به دل همه می‌نشست. ده دقیقه که حرف می‌زد خستگی از تن آدم می‌رفت.

 

 سال شصت و سه که دیگر آتش خیبر خوابیده بود و پدافندی هم به آن صورت نداشتیم، بچه‌ها توی اردوگاه سد دز، خسته شده بودند. حوصله‌شان سر رفته بود. دیگر از آن شور و حالی که چند ماه قبل توی اردوگاه می‌دیدی، خبری نبود. بعضی از رسمی‌ها رفته بودند مرخصی و بقیه هم دائم غر می‌زدند که «ما این جا داریم وقت تلف می‌کنیم، عملیات که نیست. برگردیم بریم شهرمون.»

 

یک روز صبح مهدی آمد توی صبحگاه مقر و شروع کرد به حرف زدن اصلا حرفش راجع به ادای تکلیف بود. گفت: «ما اینجا نیومدیم که فقط بجنگیم، عملیات کنیم، پدافند کنیم. ما اومدیم برای ادای تکلیف. حالا این تکلیف هر چی که می‌خواد باشه. جنگیدن، آموزش دیدن یا اینکه فقط حفظ آمادگی و منتظر دستور موندن. اگر کسی هدفی جز این داره، راه رو اشتباه اومده.»

 

بعد هم راجع‌به وضع و حال بچه‌ها گفت که چرا آن‌قدر رخوت زده شده‌اند. نماز شب خواند‌ن‌ها کم شده حسینیه شب‌ها خالی می‌ماند. حرف‌هایش نیم ساعت بیشتر طول نکشید، ولی کاری با بچه‌ها کرد که باید می‌دیدی از همان روز دوباره انگار برگشته بودند به شب‌های قبل از خیبر. توی حسینیه شب‌ها جای سوزن انداختن نبود.
 
همیشه همین طور بود. راجع‌به هر چیزی که حرف می‌زد بچه‌ها با جان و دل عمل می‌کردند. توی بیشتر حرف‌هایش راجع‌به آموزش و بالا بردن سطح تخصص نیروها می‌گفت.

 

می گفت: «سپاهی باید آچار فرانسه باشه، اگه توی قسمت زرهی آموزش می بینه روی کار خودش مسلط باشه، اما هر وقت هم یه جایی دیگه لازم باشه ازش استفاده کنیم بتونه وظایفش رو انجام بده.» نتیجه حرف‌هایش هم همان شد که سطح آموزش رزمی لشکر هفده بین همه لشکرهای سپاه مثال زدنی شده بود.

 

سپاه، عشقش بود. تعصبش بود. می گفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلط‌ترین راه رو انتخاب کرده. دیوانگی کرده اینجا اگه اومدین باید عاشق باشین. عاشق خدمت به اسلام، به مردم و الا دیوانگی کردین.»

 

یک روز هم توی حرف‌هایش گفت: به لباس‌هایی که تنتونه نگاه کنین. چه رنگیه؟» بعد گفت «این لباس‌ها شاید به ظاهر سبز باشه، ولی روی هر کدومش می‌شه سرخی خون رو دید. سرخی خون کسایی که یک روز این لباس‌ها رو پوشیدن و جونشون رو به خاطر اسلام و انقلاب تقدیم کردن. پس همیشه یادتون باشه، پوشیدن این لباس‌ها چه مسئولیتی براتون میاره.»

 

توی هر عملیاتی که لشکر می‌رفت، کلی از آدم‌های زیردستش هم شهید می‌شدند. پس شهادت بچه‌ها براش چیز عجیبی نبود ولی تا آخرش هم هر وقت یک نفر شهید می شد، انگار برای مهدی اولین شهیدی است که جسدش را می‌بیند غم دلش را می‌توانستی توی صورتش، توی چشم‌هاش بینی و آن روزی که خودش رفت، این غم را توی چهره ده هزار نفر لشکر دیدم. توی چهره تک تکشان.

 

لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچه‌های قزوین هم که رسته‌اش زرهی بود داشتیم وسایل یکی از تانک‌ها را چک می کردیم. تا ظهر طول کشید. حسابی خسته شده بودیم. به نماز جماعت هم نرسیدیم. بعد اعلام کردند که همه توی حسینیه جمع بشوند. معمولا این جور وقت‌ها، آقا مهدی می‌آمد سخنرانی. آن رفیق قزوینیم با ته لهجه شیرینش گفت: «اشکالی نداره، اگه از صبح این تانک پدرمون رو در آورده، حالا عوضش می ریم پای صحبت آقا مهدی، خستگی از تنمون در می‌ره.»

 

وقتی رسیدیم به در حسینیه از بلندگوها قرآن پخش می‌کردند. این وقت روز چیز عجیبی بود رفیقم گفت:«لابد به خاطر ایام رحلت پیغمبره.» کمی که نشستیم دایی رضا رفت پشت تریبون. دایی رضا یک روحانی شاهرودی بود. خیلی بین بچه‌ها عزیز بود.

 

دایی گفت: چند شب پیش یکی از بچه‌ها خوابی دیده بود که برای من تعریف کرد. خواب دیده بود بچه‌ها توی عملیات موندند زیر بمبارون دشمن و جسدهاشون توی آتیش می‌سوزه. ناگهان احساس می‌کنن امام زمان اومدن به پیکرها نگاه می‌کنن و می‌گن ناراحت نباشین من خودم فرمان ده شما هستم این خواب رو که شنیدم برایم خیلی عجیب بود ولی حالا تعبیرش رو می‌فهمم برادرها، این خواب امروز تعبیر شده. فرمانده شما مهدی زین‌الدین شهید شده ولی فراموش نکنین امام زمان شما، فرمان دهتون بوده، هست و خواهد بود.

 

 انگار توی حسینیه طوفان شد. احساس کردم دیوارها از شدت ناله و گریه‌ی بلند بچه‌ها می‌لرزد. کسی نمی‌توانست بچه‌ها را کنترل کند. سینه می‌زدند، توی سرشان می‌زدند. توی صورتشان می‌زدند. دو سه روز این عزاداری ادامه داشت. به هم وصل شده بود. از صبح تا شب، از شب تا صبح، تا این که برادر صفوی آمد و برای بچه‌ها سخنرانی کرد که کمی آرام‌تر شدند، ولی باز هم عزاداری‌ها را تا یک هفته ادامه دادند. همه جای لشکر را پارچه‌ای سیاه زده بودند.

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار