گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اگر امروز کسی دقیقا مصلی تهران را بلد نباشد از دیدن آن همه کودک سبز پوش متوجه می شود که اینجا همان جایی است که قرار است هزاران کودک به همراه مادرشان جمع شوند و با اباعبدالله حسین در غم از دست دادن کودک 6 ماه اش همدردی کنند.
امروز برای اولین بار است که در این چندسالی که مراسم شیرخوارگان حسینی برگزار می شود به مصلی می آیم شاید حسی غریب و شاید هم حاجتی که در دل دارم باعث شد که خودم را در بین این مادران و کودکانش جای دهم.
قبل از ورود چشمم به زنی افتاد که سعی داشت ولیچر کودکش را از درون گودالی دربیآورد اما نمی توانست به کمکش رفتم، نگاهی از قدرشناسی به من انداخت و گفت: «بچه ام مریض است امروز از راه دوری اومدم که شاید امام حسین کمکی کنه و بچه ام را شفا بده، فلجه نمی تونه راه بره.»
نگاهم مات روی زن ماند و او فقط گفت: «اگر دلت شکست برای بچه منم دعا کن.»
راه افتادم به سمت در ورودی. صدای بچه ها در گوشم می پیچید.
فضای مصلی خیلی شلوغ است، سعی دارم خودم را به جلو مصلی برسانم اما نمی توانم؛ گوشه ای را انتخاب می کنم و جمعیت را نگاه می کنم.
خانمی کنارم ایستاده و زیر لب زمزمه ای می کند و کودکش را آرام تکان می دهد؛ هنوز مراسم شروع نشده اما هرکس برای خودش شوری دارد.
مراسم با قران آغاز می شود انگار قرار است نذرنامه ای خوانده شود، خانمی پشت میکروفن می رود. و صدایش در مصلی طنین انداز می شود: یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان ...
جمعیت یک صدا با هم همنوا شده و تکرار می کنند: «یا صاحب الزمان فرزندم را نذر یاری قیام تو می کنم، او را برای حضورت برگزین و حفظ کن».
این نذرنامه در تمام ایران و 31 کشور جهان همزمان راس ساعت 10 صبح خوانده شد.
مداح شروع می کند و جمعیت یک صدا با او هم صدا شده و می خوانند، می خوانند از غم رباب؛ می خوانند از دل غمدیده اباعبدالله؛ می خوانند از دل شکسته مادر مادر مادر ...
صدایی می شنوم در کنارم که با زبانی دیگر می خواند؛ متوجه نمی شوم که چه چیزی می گوید اما صدایش سوز عجیبی دارد؛ زن جوانی است که گریه میکند اما فارسی حرف نمی زند.
انگار نگاهم سنگین است که سرش را بلند می کند و نگاهم می کند و بدون اینکه چیزی بپرسم می گوید: «مسلمان نیستم اما از محرم و امام حسین شما خیلی شنیده ام؛ یکی از همسایه هایمان که مسلمان است به من گفت امروز به ایجا بیایم و دعا کنم شاید حاجتم را بگیرم».
از او پرسیدم چه حاجتی دارد که گفت: «چندین سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نمی شویم؛ امروز به اینجا آمدم که از امام حسین شما بخواهم که کمکم کند.»
حواسم دوباره جمع مراسم می شود، مداح می خواهد که مادر ها بچه هایشان را روی دست بگیرند و دعا کنند.
«دعا کنند برای کودکان معلولی که در مراسم هستند ...
دعا کنند برای کودکانی که سرطان بدن کوچکشان را گرفته ...
دعا کنند برای کودکانی که تمام آروزی پدر و مادرشان دیدن راه رفتن شان است ...
صدای گریه و الهی آمین در مصلی پیچیده است.
صدایی را شنیدم که می گفت: «من حاجتم را سال قبل گرفتم بعد از 23 سال بچه دار شدم.»
صدای مداح دوباره حواسم را به جلوی مراسم می کشاند بچه ای در آغوشش بود و می گفت: «5 ماهشه مریضه مادرش آوردش اینجا تا شماها دعا کنید که بچه اش خوب بشه، پس همه با هم 5 بار یا حسین بگید تا صدای یک نفر هم که شده برسه و این بچه خوب بشه.»
صدای یا حسین در فضای مصلی پیچید و دیگر کسی نبود که اشک هایش جاری نشده باشد.
مراسم در حال اتمام است، چشم ها سرخ است و شاید نقطه امید دوباره ای در دل مادرانی که بچه هایشان بیمار هستند آمده باشد.
امیدی به اسم «شفا» ...
در حال برگشت هستم اما هنوز نگاه آن مادری که صبح دیدم با من است.
هنوز نگاه آن زن مسیحی با من است.
هنوز نگاه مادری که بچه معلولش را آورده بود تا شفا بگیرد با من است.
هنوز صورت معصوم کودک 5 ماهه با من است.
هنوز ...
چيزي ندارم بگم جزاينکه نوشته هات خيلي قشنگ بود...