به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ سید حسن حسینی ارسنجانی نویسنده و برگزیده سومین جشنواره داستان انقلاب حوزه هنری در آستانه چهلمین روز درگذشت زنده یاد امیرحسین فردی یادداشتی درباره نحوه آشنایی و خاطراتش با وی را در اختیار پایگاه خبری حوزه هنری قرار داده است که در زیر می خوانید.
پدرم که عمرش را به شماها بخشید، فک و فامیل ریختند سر صندوقچه اش و از قرآنی که شروع به نوشتن کرده بود گرفته تا چرک نویس هایش را به رسم یاد بود بردند و حتی یک ورق از آن همه میراث گران بها را هم برای خودمان نگذاشتند.
کلاس ششم ابتدایی بودم که مادرم قلمدان و دیگر وسایل خوشنویسی اش را آورد و اصرار نمود که اگر بخواهی شیرم را حلالت کنم، باید قلم به دست بگیری و جای خالی پدرت را پر کنی و من که از جان بیشتر دوستش می داشتم، بر آن شدم که کمر همت ببندم و به هر جان کندنی بود آرزویش را برآورده سازم و دل داغ دیده اش را خنک کنم.
بسم اللهی گفتم و بی آن که استاد و راهنمایی داشته باشم تمرین خوشنویسی را شروع کردم و چون به نوشته های پدر دسترسی نداشتم، ابتداخطوط زیبای پشت کارتن های سیگار و حتی گونی قند را سر مشق خوشنویسی قرار داده شروع به تمرین نمودم و چون خوشنویس قابلی در ارسنجان باقی نمانده بود، خیلی زود گُل کردم و به عنوان تنها خوشنویس شهر شروع به فعالیت کردم.
پس از چندی تمرین نقاشی و سرودن شعر را نیز به همان صورت شروع کردم و به خیال خودم به موفقیت چشمگیری رسیدم تا این که استاد فقیدم مرحوم حمید دیرین که آن زمان رئیس انجمن خوشنویسان استان فارس بود، از من خواست تا دست از این شاخه به آن شاخه پریدن بردارم و فقط یک رشته را دنبال کنم.
مثل قناری ای که گربه دیده باشد، توی لک رفتم و مدت ها دست و دل هیچ کاری را نداشتم تا این که در امتحان خارج از کشور قبول شدم و به کشور کوچک قطر اعزام شدم و چون در آنجا از انجمن شعر و زمینه های دیگر فعالیت هنری خبری نبود، تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کرده خاطرات زندگی پر افت و خیزم را بنویسم.
برای یکی از خاطراتم عنوان «وصله» را انتخاب نمودم و دست به کار نوشتن شدم. در آن زمان به فوت و فن داستان نویسی واقف نبودم به همین دلیل خاطراتم رنگ و بوی داستان و رمان هایی را به خود گرفت که از کودکی عاشقشان بودم و بدون مطالعۀ آن ها زندگی برایم معنی و مفهومی نداشت.
شبی مشغول گوش دادن به اخبار کشور عزیزمان ایران بودم که دختر بزرگم از اتاقش بیرون آمد و همانطور که زار زار می گریست چرک نویس نوشته ام را نشان داد و گفت: «بمیرم الهی، شماها این جور زندگی کردین؟» حسِّ غیر منتظره ای که اولین داستانم در او ایجاد کرده بود، من را بر آن داشت تا رشته های دیگر هنری را رها کرده، فقر و فلاکتی که در دوران ستمشاهی با آن دست به گریبان بوده ام را به رشتۀ تحریر در آورم و در اختیار جوانانی که آن زمان را درک نکرده اند قرار دهم.
از آن پس قلم به دست گرفته مشغول نوشتن داستان های انقلاب شدم. بار ها نوشتم و به این جا و آنجا فرستادم، اما هر بار با کم لطفی دوستان نویسنده و مسئولین آن قسمت ها رو به رو شدم. کارشناسانشان زیر صفحۀ آخر داستانم نوشتند: «کلیشه ای است.»، «به درد نمی خورد» و حتی یک بار یکی از دوستان حوصله اش نشده بود کار را بخواند و برای رفع تکلیف به خانمش سپرده بود که او هم نامردی نکرده بود و نوشته بود که «این کار کلیشه ای است و حتی به درد مجله ها هم نمی خورد».
اما پشتکار و سماجتی که از مرحوم پدرم به ارث برده بودم باعث شد تا عقب نشینی نکرده به کارم ادامه دهم و با راهنمایی دوست و استاد عزیزم آقای حمید اکبر پور، رمان های «مبصر کلاس هشتم» و «کلاس هفتمی ها» را نوشتم که آن ها هم سال ها روی دستم باد کردند و کسی رغبتی برای چاپش نشان نداد. تا اینکه یکی از فامیل به نام محمد حسین نعمتی که دورۀ فوق لیسانسش را در تهران می گذراند و شاعر موفقی هم شده بود به دیدنم آمد. از فرصت استفاده کرده رمانم را به دستش سپردم و از او خواستم تا آن را به تهران برده به این و آن نشان دهد و ببیند به دردشان می خورد یا نه.
زمان زیادی از بردن آن کتاب نگذشته بود که گوشی همراهم زنگ خورد و خانمی که خودش را صفوی معرفی می کرد، ابتدا نامزد شدن کتابم را تبریک گفت و از من خواست تا عکس و مشخصاتم را به آدرس دفتر آفرینش های ادبی حوزۀ هنری ارسال نمایم.
باورش برایم مشکل بود، اوایل خیال می کردم یکی از دوستان است و با تغییر دادن صدایش می خواهد سر به سرم بگذارد. به همین خاطر، به آقای نعمتی زنگ زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم، ایشان گفت: «قدری صبر کن تا وارد سایت شوم». پس از مراجعه به سایت سومین جشنوارۀ داستان انقلاب، اظهارات خانم صفوی را تأیید کرد.
از این که بین آن همه نویسندۀ با سابقه و استخوان دار، کار نویسندۀ ناشی و تازه کاری چون من نامزد شده بود، تعجب کردم و با خودم گفتم: «حکما کس یا کسانی هستند که تصمیم به تشویق نویسندگان نوقلمی چون حقیر دارند.» اما وقتی وارد سایت شدم و نام چند نویسندۀ برجسته و نام آور را در لیست نامزدها دیدم، با خود گفتم: « حکما فرد یا افرادی هستند که با انتخاب داورانی عادل و نظارت دقیق بر امر جشنواره، زمینۀ حضور افرادی چون حقیر را فراهم کرده اند. روز اختتامیه، چند نفری آمدند، دربارۀ جشنواره و مسائل پیرامون آن صحبت کردند و رفتند و من متأسفانه، آن زمان بیشتر به جایزه ام فکر می کردم و در بند شناخت آن عزیزان نبودم.
فـصل های آخر رمان «زندانی کوچک» ام را می نوشتم که گوشی همراهم زنگ خورد و برادر عزیز و نویسنده ام آقای «کیا» از من خواست تا فلان روز و فلان ساعت در جلسه ای که در آمفی تئاتر دفتر مرکزی دانشگاه شیراز برگزار می شود شرکت کنم.
روز موعود خودم را به شیراز رساندم و روی یکی از صندلی های سالن مذکور نشستم. با دوست عزیز و نویسنده ام آقای «محمّد محمودی نورآبادی» نشسته بودیم و پیرامون رمان «سرریزان» اش صحبت می کردیم که سر و کلۀ آقای کیا پیدا شد که به همراه دو نفر ناشناس آمدند و در ردیف اوّل صندلی ها جا گرفتند. اقای کیا، پشت میکرفون قرار گرفت و از آقایی که مثل بنده سر و ریش را سفید کرده بود، دعوت کرد تا روی یکی از صندلی های رو به رو بنشیند و پس از آن به معرفی ایشان پرداخت.
– استاد ارجمند، نویسندۀ چیره دست، مدیر آفرینش های ادبی حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی کشور و کسی که بیش از سی و چند سال مدیر مسوول کیهان بچه ها است و...
خیره شده بودم و به دقت چهرۀ آن بزرگوار را نگاه می کردم تا ببینم با آن تعریف و تمجیدی که همگان را به وجد می آورد و مملوّ از کبر و غرور می کند، چه برخوردی خواهد داشت که دیدم، انگار نه انگار که او «استاد امیر حسین فردی» ای است که آقای کیا با بیانی شیوا از او می گوید. مثل کوه نشسته بود و بی اعتنا به آن همه تعریف، به تک تک دوستانی که در سالن حضور داشتند نگاه می کرد و وقتی طرف متوجه اش می شد، دستی روی سینه اش می گذاشت و با متانت سر پایین می آورد. بعدها فهمیدم که خندۀ ملیح و کم رنگی که آن روز در چهره اش نمایان بود، مادرزادی است و و از بدو خلقت با چهرۀ نورانی اش عجین شده است. پس از خوش و بش استاد با دوستان حاضر در سالن، آقای کیا از بنده و آقای محمودی نور آبادی خواست تا در کنار ایشان بنشینیم تا برنامه شروع شود. وقتی آقای کیا حقیر را معرفی کرد و استاد فردی متوجه شد که نویسندۀ «مبصر کلاس هشتم» ی که در سومین جشنوارۀ داستان انقلاب رتبۀ برتر داستان نوجوان را به خود اختصاص داده است، بنده هستم به وجد آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «به به آقای حسینی ارسنجانی، مبصر کلاس هشتمتان را که مطالعه کردم و حسابی لذّت بردم، شما قلم خوبی دارید و سبک نویسندگی تان متعلق به خودتان است». بعد، دست روی شانه ام گذاشت و افزود: «ما چشم به راه کارهای جدید تان هستیم». و تأ کید کرد که: «انشاالله حتما کارهایتان را برایمان بفرستید». اولین بار بود که کسی آن طور تحویلم می گرفت و من بر خلاف ایشان از آن همه تعریفی که از کارم شده بود به وجد آمدم و هنوز هم وقتی یادم می آید جان می گیرم و لذت می برم.
آن روز فهمیدم ، یکی از کسانی که به ما شهرستانی ها بها داده است و با انتخاب داورانی عادل نگذاشته است مثل بعضی جاها، کتاب هایمان را توی سطل آشغال بریزند و حقمان را پایمال کنند ایشان هستند.
جلسه که به پایان رسید، دستم را گرفت، لبخندی تحویلم داد و و همان طور که از سالن خارج می شدیم گفت: «سعی کنید جایی نروید، باهاتون خیلی کار دارم. به اتفاق سوار اتومبیلی شدیم و سمت مسجد وکیل به راه افتادیم. دستم را در دست هایش گرفت و با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود گفت: «نمی دانم اشکال از کجا بوده است که بنده حالا باید افتخار آشنایی با شما را داشته باشم.»
از محبتش شرمنده شدم و گفتم : «نو قلم هستم و قبلا لیاقت زیارتتان را نداشته ام. » چشم هایش گرد شد و با تعجب گفت: «نوقلم ؟ شکسته نفسی می فرمایید جناب ارسنجانی.»
برایشان توضیح دادم که پیش تر در زمینه های مختلف هنری ای نظیر شعر، نقاشی و خوشنویسی فعالیت داشته ام و مبصر کلاس هشتم اولین تجربۀ داستان نویسی ام بوده است. » باور نکرد و گفت :« شما قلم توانایی دارید و نوشته هایتان امضاء دار است. » بعد ، به نقطه ای خیره شد و افزود ، :« به نظر بنده جنابعالی یکی از پدیده های داستان نویسی هستید.» حرف هایشان را جدی نگرفتم و یقین کردم که سعی در تشویقم دارند ، امّا ، بعدها از این و آن شنیدم که همین مطلب را در جاهای دیگر هم بیان کرده بودند و بندۀ ناچیز را شرمنده کرده بودند.
به اتفاق مسئولین حوزه که تازه باهاشان اشنا می شدم وارد جلو کبابی « شرزه » که یکی از قدیمی ترین و مشهورترین چلو کبابی های شیراز بود شدیم و پشت ردیفی از میز ها نشستیم . تا آمدن غذا به نقد کتابم پرداخت و نکاتی ظریف را گوشزد نمود . بعد ، از زادگاهش اردبیل شروع کرد تا به شروع فعالیتش در «کیهان بچه ها» رسید ، با شنیدن نام کیهان بچه ها تازه یادم آمد که سال ها پیش ایشان را می شناخته ام و با کارهایشان اشنا بوده ام .
به حوزه برگشتیم و به اتفاق آقای «کمال شفیعی» که همراهشان آمده بود به اتاقی رفتیم تا قبل از حضور در کارگاه داستان نویسی ای که زیر نظر دوست عزیز و نویسنده ام آقای «اکبر صحرایی » و آقای کیا برگزار می شد ، استراحتی بکنیم . استاد فردی کتش را بیرون اورد ، به چوب لباسی آویخت ، پشت میزی که گوشۀ اتاق قرار داشت نشست ، سیبی برداشت و با لبخند گفت :« من که حیفم می آید بخوابم ، اگه خسته نیستید بیایید تا با هم میوه ای بخوریم و گپی بزنیم.»
از پیشنهادش خوشحال شدم و رو به رویش نشستم ، مشغول خوردن میوه بودیم که لبخندی روی لب هایش نشست و با متانتی که ملکۀ وجودش بود ، گفت:« حالا نوبت شماست که از خودتان و کار هایتان بگویید.»
خلاصه ای از زندگی پر افت وخیزم را برایش تعریف کردم که به آن راضی نشد و ازم خواست تا مفصل تر تعریف کنم . آنقدر به دلم نشسته بود و شیفتۀ شخصیتش شده بودم که دست روی چشم گذاشتم و از کودکی تا آن روز را برایش تعریف کردم . حرف هایم که تمام شد ، دستمالی از جیب بیرون آورد ، قطره اشکی که روی گونه اش جامانده بود را پاک کرد ، نفس عمیقی کشید و گفت :« عجب زندگی پر افت و خیزی داشته ای سیّد . »
از آن پس بارها به خدمتش رسیدم و ساعت ها از محضرش سود جستم و ایشان مدام برایم زنگ می زد و ضمن احوالپرسی و پی گیری کار هایم ، قسمم می داد که: « زندگی نامه ات را بنویس و در اختیار دیگران قرار بده.» و من همیشه در حسرت آن روز می سوزم اما چه حیف که آن گوهر گران بها را از دست داده ایم و زمان هرگز به عقب باز نمی گردد.