گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، پدرش مرد دینداری نبود، اخلاق هم نداشت؛ شهرشان بوی خیانت میداد، بوی بی وفایی میداد، هوایش مسموم بود.
جوان دل شکسته و سرگردان بود. گویی در شهری غریب، غریب زاده شده بود.
پدرش او را در میان گرگان انساننمای شهر رها کرد به جرم عشق! ناچار بود هجرت کند، هجرت از جایی که در آن زاده شده بود؛ اما متعلق به آن جا نبود.
شنیده بود «امام» پدر «امت» است، شنیده بود تا وقتی شیعه «امام» دارد، یتیم نیست، غریب نیست. شنیده بود امامی هست مهربان تر و دلسوز تر از پدر؛ دلش هوای این از «پدر» مهربانتر را کرده بود.
«پدر» واقعی، او بود؛ می دانست «امام» ایستاده است تا شیعیانش به سوی او هجرت کنند، هجرت از خود به خدا به واسطه خلیفه خدا.
احساس می کرد، دیر «پدر» واقعیاش را یافته است؛ اما دیگر جای دیر و زود نبود، هرگاه «امام» و «پدر» واقعیات را شناختی باید شتاب کنی و او شتافت.
وقتی به شهر «امامش» رسیده بود، اذان شده بود، صدای اذان «پدر» را می شنید،صدایی آشنا تر از هر صدایی.
ایستاد، غرق رویا شد که «پدر» واقعیاش را یافته است. ناگهان گویی از آسمان ناله و شیونی شنید که بر تاریکی شب فریاد می زد: «تهدمت و الله ارکان الهدى، قتل علی المرتضی فی محراب العباده»
گویی بند دلش پاره شده بود، دیگر قلبش توان از دست دادن «پدر» را نداشت، تازه او را یافته بود.
وقتی به درب خانه علی (ع) رسید، کودکانی را دید که کاسههای شیر را در دست داشتند؛ گویی طبیب برای زهر کینه و جهالتی که برفرق امام (ع) وارد شده بود، شیر تجویز کرده بود. کودکان کوفه نمیدانستند تا لحظاتی دیگر، یتیم خواهند شد.
جوان خود را به حسن(ع) وارث مظلومیت «پدر» و غریب ابن غریب رساند؛ بوی «پدر» را میداد، بوی مظلومیت، عدالت و مهربانی «پدر».
و حسن (ع) این گونه از شهادت مولا(ع) روایت کرد:
غروب صبح (1)
آن روز نیز مانند روزهای دیگر، نماز صبح با شکوه هرچه تمام تر و با صفا و زیبایی زاید الوصفی در حال اقامه بود.
صفوف پیوسته و صدای رسای امام جماعت، روحی از معنویت را بر کالبد مسجد دمیده بود، در میان جمعیت نمازگزار، هم از اهالی شهر حضور داشتند و هم مسافرانی که به مقاصد گوناگون به این شهر سفرکرده بودند.
آشنایی دیرین در نماز جماعت امام عدل
یکی از افراد غریبه، که اینک در صف اول حضور داشت، با آرامش و خلوص بیمانندی در حال اقامه نماز بود. او چهره ای سرد داشت، با لباسی بلند که سفیدیاش چشم را خیره میکرد. او اگر چه از اهالی شهر نبود، اما به نوعی آشنایی دیرین برای همه به حساب میآمد، او جناب «مرگ» بود.
او به مسجد کوفه آمده بود تا نماز جماعت خود را به امامت امام عدل، علی(ع) اقامه کند.
امام(ع) در محراب با تمام وجود به خدای خود نگاه میکرد، و البته چشمی از میان جمعیت او را مینگریست. او در محراب عشق آنچنان در نور نماز غوطه ور شده بود که گویی دنیایی نیست که او برایش ارزشی قائل باشد.
پیامبر(ص) منتظر مسافری است
امام(ع) در عالم ملکوت داخل شده بود و پیامبر جلیل القدر اسلام(ص) را دید که درمیان بوستانی نشسته و با چشمانی منتظر به او نگاه میکند، گویی منتظر مسافری است.
مردم از همه جا بی خبر در صفوف نماز حضور داشتند؛ ولی مرگ از چیزی با خبر بود و آمده بود تا خبر جدیدی را به جهانیان ابلاغ کند.
جهان در تاریکی فرو میرود
ناگهان آرامش مسجد در هم شکست و در میان صدای ذکر مسلمین صدای فریاد وحشیانهای بلند شد و در پی آن برق شمشیری هویدا شد و جهان را به تاریکی فراخواند.
قطره اشکی بر گونه مرگ غلطید و به زمین افتاد.
شمشیر ابن ملجم فرق عدالت را شکافت و ندای حق بر خاست: « فزت و رب الکعبه»
فرشته مرگ هم حال خود را ندانست
مرگ با شنیدن این ندا، حال خود را ندانست و به پهلو روی زمین افتاد.
مردم گرد امام (ع) را گرفتند و او را به سوی خانه اش بردند و در پشت سر انبوه مردم، مرگ به آرامی قدمی برمیداشت.
امام(ع) بر بستر آرمید و مرگ پایین پای ایشان نشست. چند روز گذشت و امام بر درد و رنج صبر کرد؛ اطباء نتوانستند کاری از پیش ببرند.
زهر شمشیر بتدریج در وجود خورشید رسوخ کرد و از نور فروزانش میکاست و آمد آن روزی که جهان لیاقت خود را از داشتن عدالت خواهی زاهد، از دست داد.
مرگ بنا بر فرمان الهی جلو آمد، زانو زد و با نگاهی مملوء ازدرد و غم به امام نگریست و زیر لب گفت: پیامبر اکرم(ص) فرمودند: «علی جان به سوی ما بیا»
امام(ع) سر مبارک خویش را به سوی او چرخاند و با نگاهی معنادار به او نگریستند،گویی او در پاسخ این دعوت پیامبر حز اجابت چیز دیگری نمی خواهد.
سبیلی از اشک صورت مرگ را غرق در خود کرد، او از جا برخااست و به آرامی بوسه ای بر کف پای امام زد و جان از وجود غیرت الله خارج شد و صدای ناله و شیون از خانه امام(ع) برخواست و به دنبال آن جهان در تاریکی جهل فرو رفت.
1. برگرفته از کتاب 9 مرگ، نوشته سید علیرضا واعظ موسوی