گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، زهرا مهاجری؛ آن روزها در شیراز زندگی می کردم. از دوره نوجوانی فعال بودم و سر نترسی داشتم. عضو انجمن اسلامی بودم و دوره های لازم آمادگی برای جنگ را گذرانده بودم. وقتی که جنگ شد، دلم پر کشید برای رفتن به جبهه. نمی گذاشتند. می گفتند نمی توانیم دختر اعزام کنیم، خطر دارد. یک شرط برایمان گذاشتند. شرطشان را قبول کردم: ازدواج! گفته بودند اگر متاهل شوی، می گذارند به همراه همسرت به مناطق جنوبی بروی. ازدواج کردم و با همسرم عازم شدیم.
روزهای اول فقط کارهای تدارکاتی و پشتیبانی انجام می دادم تا این که کم کم پایم به بیمارستان باز شد و امدادگر شدم. نترس بودیم؛ همه مان. از آن همه گلوله و خمپاره نمی ترسیدیم و حتی به کسانی که می ترسیدند می خندیدیم!
رزمنده ها هم وقتی می دیدند که چند خانم با آن همه سختی دارند آنجا کار می کنند، قدرتی تازه می گرفتند و همیشه به ما می گفتند: «ما روحیه می گیریم از شما.»
روضه مجسم
ساکن آبادان شده بودیم. خانه ای گرفته بودیم و به همراه همسرم آنجا زندگی می کردیم. مدتی گذشت. باردار شدم. یک روز همسرم برای کاری اعزام شده بود به تهران و من آبادان تنها مانده بودم.
حدود ظهر از بیمارستان برای استراحت به خانه آمدم، ولی دیدم بمباران شدت گرفته و حمله زیاد شده است. از خانه بیرون آمدم تا ببینم اگر بمباران طرف های بیمارستان است سریع خودم را به آنجا برسانم و کمک کنم. دلم شور می زد. همین که از خانه به حیاط آمدم، صدای مهیبی شنیدم و پرت شدم به سمت دیوار. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند ساعتی بیهوش افتاده بودم گوشه حیاط.
بعد از چند ساعت به هوش آمدم و به سختی از جا بلند شدم و داخل خانه رفتم و لباس های خونی ام را عوض کردم. درست نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم خون زیادی از دست می دهم. دوباره آمدم توی حیاط و همانجا بیهوش شدم.
گویا کاتیوشا خورده بود توی کوچه و بخش وسیعی را خراب کرده بود و موجش هم به من اصابت کرده بود. یکی از دوستان همسرم که بعدها شهید هم شد به همراه خانم همسایه آمده بودند پشت در خانه و چون می دانستند من داخل خانه هستم و در را باز نمی کنم، نگران شده بودند. از دیوار بالا آمدند و مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که متوجه شدم بچه ام از بین رفته است...
همیشه با شنیدن روضه محسن(ع) و لحظاتی که بانو فاطمه زهرا(س) فرزند داخل شکمش را از دست داد، بسیار منقلب می شدم. شاید خواست خدا بود که یک جورهایی این روضه را تجربه کنم.
خواهرم، چادرت!
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
قسمت نیست ثبت شود انگار!
من سه بار خاطراتم را نوشتم، ولی خواست خدا این بود که هر بار از بین رفت. یک بار خاطراتم را به دوستی دادم که آن را برایم تایپ کند، ولی آن دوست را گم کردم.
بار بعد خاطراتم در دفتری بود که آن هم به خاطر حمله شیمیایی از بین رفت؛ وقتی به شهر برگشتیم همه وسایل منزل اعم از فرش و مبل و صندلی و ... با دست زدن پودر می شد چه برسد به دفتر.
همین اواخر هم دوباره آنها را نوشتم و باز هم از هارد کامپیوتر از بین رفت. احساس می کنم نباید این خاطرات ثبت شود.
فاطمه موسوی- جانباز دفاع مقدس
اشك تو چشمم حلقه زد..
مرسي