گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ بچه های محله من و تو روایت ساده ای است از آنان که صد سال را در یک چشم به هم زدن رفتند و آسمانی شدند. آنانی که خیلی دور نیستند ...
خاطراتی که ارائه می شود حاصل روایت عزیزانی است که در جمع طلاب مدرسه علمیه معصومیه سلام الله علیها قم حضور می یافتند و با خاطرات دلنشین شان عطرافشانی می کردند؛ این خاطرات حالا توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
بچه های محله من و تو همان هایی که اینجا و آنجا در مدرسه و بازار و مسجد و نمازجمعه می بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می ریزند، تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می دهند. (شهید سید مرتضی آوینی)
- « طالب العلم یستغفر له کل شی؛ حتی الحیتان فی البحار، و الطیر فی جو السماء»
همه اشیا حتی ماهیان دریاها و مرغان هوا، برای جوینده دانش آمرزش می طلبند.
جای سوزن انداختن نبود. تو اردوگاه عراق برای اسرای ایرانی کلاس قرآن و نهج البلاغه گذاشته بودیم. حدود 500 نفر سر کلاس می نشستند! یک بار به مناسبت ماه شعبان، مسابقه حفظ مناجات شعبانیه گذاشتیم، اما جایزه کم آمد. فکرش را هم نمی کردیم، از 500 نفر شرکت کننده، 400 نفرشان همه دعا را حفظ کرده بودند! آن قدر غربال کردیم از توپوق ها نمره کم کردیم تا برنده ها کم شدند!
- امام صادق علیه السلام: «لو یعلم الناس ما فی طلب العلم لطلبوه ولو بسفک المهج وخوض اللجج»
اگر مردم می دانستند که در طلب علم چه فوایدی هست، هر آینه آن را می طلبیدند، گرچه در راه آن خون بریزند و در ژرفای دریاها فروروند.
زبانش زخم شده بود. طلبه ای بود قطع نخاعی. وسط امتحانات مرخصی می خواست. گفتم: «الان چرا؟ خیلی حیفه.» گفت: «از خانواده ام خجالت می کشم که دائماً به آنها بگویم کتاب را برایم ورق بزنید؛ برای همین با زبانم ورق می زنم. والی الان دیگر زبانم هم زخم شده است!»
- امام مهدی عجل الله تعالی فرجه: «لا یحل لاحد ان یتصرف فی مال غیره بغیر اذنه»
بر هیچ کس روا نیست که بدون اجازه دیگری در مال او تصرف کند.
شرشر داشت از سر و رویش آب می چکید. توی آن باران شده بود مثل موش آب کشیده. خوب که نگاه کردم چیزی توی پلاستیک، روی دستش توجهم را جلب کرد. یک اورکت بود. اما چرا توی آن باران...
جلو آمد. سلام کرد. اورکت را دو دستی گذاشت توی بغلم و رویم را بوسید. گفت: «من را ببخش. دیشب توی تاریکی این را اشتباهی برداشتم.» گفتم: «ای بابا، قابل تو را نداشت. اما چرا تو این باران تا اینجا نپوشیدیش؟» گفت:« ترسیدم راضی نباشی.»