گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ بچه های محله من و تو روایت ساده ای است از آنان که صد سال را در یک چشم به هم زدن رفتند و آسمانی شدند. آنانی که خیلی دور نیستند ...
خاطراتی که ارائه می شود حاصل روایت عزیزانی است که در جمع طلاب مدرسه علمیه معصومیه سلام الله علیها قم حضور می یافتند و با خاطرات دلنشین شان عطرافشانی می کردند؛ این خاطرات حالا توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
بچه های محله من و تو همان هایی که اینجا و آنجا در مدرسه و بازار و مسجد و نمازجمعه می بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می ریزند تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می دهند. (شهید سید مرتضی آوینی)
- شهید سید مرتضی آوینی:
پیام ما استقامت است و این نور فراتر از زمان و مکان، از خزائن معنوی آیه ی « فاستقم کما امرت و من تاب معک» بر ما تابیده است.
هرچقدر تقلا می کردیم، اسمش را نمی گفت. فقط وقتی با اصرارهای ما مواجه می شد می گفت:« بسیجی ام.»
پیرمردی گندمگون و چهار شانه بود. یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم، تو خیابان دیدمش. دنبالش کردم. رسید به یکی از محله های فقیر نشین. همین که خواست در خانه را باز کند، من را دید. رنگش پرید. لبخندی زد و با محبت مرا به داخل تعارف کرد. پیرزنی نابینا به استقبالمان آمد. پیرمرد گفت:«همسرم است. تنها فرزندمان که شهید شد، حتی خاکستری هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر گریه کرد که نابینا شد. بعد هم به من گفت: «برو نگذار تا اسلحه ی پسرم روی زمین بماند.»
پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات مفقود الاثر شد. وقتی برای بردن خبر پیرمرد، به همان محله رفتم، اطلاعیه فوت پیرزن من را پشت در خانه اش میخکوب کرد!
- شهید سید مرتضی آوینی:
ما معجزه ایمان را دریافته ایم و هرگز میدان نبرد را رها نخواهیم کرد. ما وارث هزاران سال پرفراز و نشیب انبیا هستیم و رسالت ما دفاع از همه مظلومان و مستضعفان طول تاریخ است. ما سنگینی بار امانتی را که پروردگار متعال بر دوش ما نهاده است احساس می کنیم و رسالت ما نیز در استمرار راه انبیاء و تادیه میثاق فطرت است.
از کوچکی می شناختمش. همیشه دوست داشت انگشتر ساز ماهری شود. بزرگ که شد یک کارگاه انگشتر سازی باز کرد. آنقدر ذوق و استعداد داشت که می گفتند به زودی از بهترین انگشتر سازهای مشهد می شود.
جنگ که شد، کارگاه را رها کرد و رفت جبهه. یک بار که تی جبهه دیدمش، حدود هشت ماهی می شد که مرخصی نرفته بود. اما چهره اش مثل همیشه متبسم و با صلابت بود. با تعجب پرسیدم: «تا کی می خوای توی جبهه بمانی؟ آخر تو هم یک سهمی از این زندگی داری...»با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:«تا آن روزی که حتی یک مستضعف هم روی زمین نباشد که به کمک من نیاز داشته باشد.»
- شهید سید مرتضی آوینی:
این جوانان که همگی دوران شکوفایی جوانی خود را طی می کنند، نسل جدیدی هستند که در کره زمین ظاهر شده اند؛ آنان ثمره حرکت خون بار انبیا هستند و به راستی در طول تاریخ سراسر ستم کره زمین، اینان تنها امتی هستند که لیاقت این تعبیر را دارند:«ثمره حرکت خون بار انبیا»
شب بود. تو بحبوحه عملیات ناگهان پایم به چیزی گیر کرد. هرچه تقلا کردم فایده نداشت. وقتی نگاه کردم دیدم رزمنده ای که تمام بدنش غرق خون بود، با دست پایم را گرفته است. چهره خون آلودش زیر نور مهتاب خیلی مصمم به نظر می رسید. از دیدنش انرژی گرفتم. کمپوتی از جیبش درآمرد و با لبخند به من داد و گفت:«ما که دیگر رفتنی هستیم، این مال تو.»
از سال 62 تا حالا آن لبخند را فرامش نکرده ام.
شادي روح شهداوامام شهدا صلوات.
اللهم صلي علي محمد وآل محمد وعجل فرجهم.