به گزارش خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، محمد سرشار، رئیس حوزه تهران داستان کوتاهی در رابطه با مذاکرات اخیر ایران و آمریکا درباره موضوع هسته ای نوشته و در وب سایت شخصی خود قرار داده است.
متن این داستان به شرح ذیل است:
ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره میشود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپهای آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچههای کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس میگیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همهمان میدانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که میدانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچههای کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همهمان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب میآوردند سر زمین. که کشتمان از بیآبی نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافیاش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخممرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایهها شروع شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمیشود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخممرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمیماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچههای کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما میترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختنمان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار میرفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا میگفت. ما میشنیدیم و بهش «خدا قوت» میگفتیم. بچهها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه میساختند.
ترسيده بود. آخر چند وقتي بود که خانه را محاصره کرده بودند و او هم خيلي اهل جنگ نبود. آخرين پسر پيرمرد را ميگويم. هرجا ميرفت سرش را بالا ميگرفت و ميگفت من درس خواندهام و مثل برادرهاي ديگر نظامي نيستم. بيشرفها اين چند روز آخر آب و غذا را هم روي خانه بسته بودند و زنها و بچهها خيلي ناله ميزدند و پريشان بودند. ارباب از همان اول که پيرمرد خانه را از دستش درآورده بود يک نگاه چپي به اينجا داشت. هنوز همه ده مال او بود ولي چشم نداشت ببيند يکي از بهترين خانههاي ده مال او نباشد. خيلي برايش اف داشت مخصوصاً که چندباري هم با نوکرهايش ريخته بود که خانه را پس بگيرد و نتوانسته بود و پاک ضايع شده بود. مثل تيغ توي گلويش گير کرده بود مخصوصاً که تازگيها ولولههايي هم از خانههاي همسايه
غذاي اهل خانه را تأمين ميکرد. ولي درخت، ارباب را حسابي ترسانده بود و دوستان ارباب را بيشتر از او. ارباب و دوستانش خيال ميکردند که درخت يک حيله جنگي است. پشت شاخ و برگ آن يا زير ريشه هايش پيرمرد دارد تفنگ ميسازد. اصلاً فکر ميکرد آخر همين درخت را زمين ميزنند و با چويش نيزه و کمان و منجنيق ميسازند و به ارباب حمله ميکنند. اولش بعضيها فکر ميکردند که اين هم يکي ديگر از پيله کردنهاي اربابي است ولي بعد از کشته شدن «باغبان» قضيه خيلي جدي شد. معلوم شد ارباب واقعاً از درخت ميترسد و ايندفعه ماجرا فرق ميکند. ارباب حاضر بود هرکاري بکند تا درخت را از پيرمرد بگيرد. حالا ديگر معلوم شده بود که ارباب فقط اگر سر يک چيز بخواهد معامله بکند آن درخت است. درخت برگ برنده خانه شده بود.
پسر اما خوشحال و شادان برگشت. با کولهاي از نان. زنها و بچهها که نان را ديدند هلهله کشيدند و شادي کردند. گويي سايه اندوه خانه را ترک کرده بود و نور شادي بر همه جا پاشيده بود. زنها و بچه ها که به هم تبريک ميگفتند پيرمرد از پسر پرسيد که شادي و نان از چيست؟
پسر در
کي همچين رخصتي خواسته شد و کي همچين رخصتي داده شد؟!