گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»- طهورا ابیان؛ زنان مسلمان در طول تاریخ همواره بستر سازی و منش تربیتی خاصی داشتند! نه تنها خودشان همواره بر عوامل سیاسی تاثیر گذار بوده اند بلکه با تربیت فرزندانشان خط مشی ها و جهت گیری های دینی را نیز به آنها آموزش می دادند . از این رو می توان گفت که حضور زنان در موفقیت ها و راهبرداهداف جامعه ی اسلامی یک حقیقت انکار نا پذیر است .
تربیت نسلی آگاه و متدین با محوریت اعتقاد به اساس و بنیان ولایت مطلقه ی فقیه یکی از راهکارهای موفق زنان مسلمان در زمان شاه معدوم بوده است . نیروی انسانی بی شماری که در تصاویر و فیلم های برجای مانده از زمان شاه مخلوع دیده می شود حاکی از این تربیت دینی است ! مردان و زنانی که بنیه ی اعتقادی و سیاسی شان در خانواده شکل گرفته بوده است و چه کسی جز مادر وظیفه ی پروراندن روح و فحوای اعتقادی کودک خود را دارد ؟
زنان جامعه ی ما ، بخش عظیمی از پیکره ی ایران اسلامی هستند که در شرایط مختلف و بحران های اجتماعی- سیاسی به خوبی با حضور خود و تربیت هدفمند فرزندان خود، دین خود را به وطنمان ادا کرده اند...
با یک دست ساک سرمه ای و چادرش را گرفته و در دست دیگرش یک عصای چوبی است . آرام قدم بر میدارد و زیر لب ذکر می گوید . هفتاد ساله است . در شلوغی خیابان 16 آذر گام بر میدارد تا به درب دانشگاه تهران برسد و برای نماز جمعه وارد دانشگاه شود .
می گوید : 30سال است که نماز جمعه اش ترک نشده و حضور در نماز جمعه و راه پیمایی ها را از اوجب واجباتش می داند .
خاطرات شیرینی از بهمن 57 دارد :
آن موقع خانه مان کمی پایین تر از چهارراه ولیعصر بود که آن وقت ها به نام دیگری معروف بود . خیابان بوی دود و باروت می داد و کسی به حکومت نظامی اعلام شده از سوی تلویزیون توجهی نداشت . مرد و زن به خیابان ریخته بودند و علیه شاه لعنت الله علیه شعار میدادند . من و شوهر خدا بیامرزم به همراه بچه هایمان به خیابان آمده بودیم . روزهای پر التهاب انقلاب بود و دلمان قرص بود که امام خواهد آمد . در همین اثنای شعار دادن و پایم پیچ خورد و به کمک همسر و پسرم بهداخل یک کوچه فرعی رفتیم . روابط مردم آن زمان با این روزها توفیر داشت . یکی از اهالی که گویا از پنجره مرا دیده بود در خانه اش را باز کرد و به انجا رفتیم و پایم را با داروی گیاهی که بارهنگ و شیر بود بست تا دردش آرام بگیرد و بعد از آرام شدن اوضاع به شکسته بند مراجعه کنم . آن موقع مثل الان دکتر فراوان نبود .
تا شب آنجا بودیم و بعد با تاریک شدن هوا با خانواده ام به سمت منزلمان رفتیم .
***
روبروی دانشکده حقوق ، روی یک سجاده ی آبی نشسته است .تسبیح فیروزه ای اش مدام در دستهایش دانه می اندازد . از بهمن 57 می پرسم و سر صحبت باز می شود :
سال 57 یک دخترم 17 ساله بود و دختر دیگرم 15سال داشت . پسرم هم سه ساله بود و هر جا می رفتم او را قلمدوش می کردم و با خودم می بردم . گاهی که خسته می شدم دخترهایم نوبتی برادرشان را بغل می کردند . اینطور نبود که چون بچه دارم از خانه بیرون نیایم . مدام در تظاهرات ها شرکت می کردیم و پسرم را هم با خودم می بردم .
همسرم هم مغازه خوار و بار فروشی داشت و موقع تظاهرات مغازه را می بست و می آمد در تظاهرات شرکت می کرد .
وقتی فهمیدیم امام به تهران می آید ، همسرم پشت موتوروش که آن موقع یک رکس آبی رنگ بود یک عالمه گل گلایل بسته بود و آورد خانه و گفت که برای استقبال از امام برویم .
ما همه به خیابان آمدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم . در میان راه مردم را می دیدیم که به صورت خود جوش وسط خیابانها گل می گذاشتند تا جای قدم های امام گلباران شود .
من پسرم را در آغوش داشتم و همسر و دخترانم مشغول قرار دادن گلها روی زمین شدند . بعد متوجه شدیم که امام به سمت بهشت زهرا می روند و مردم همه به سمت بهشت زهرا راه افتادند تا خودشان را به آنجا برسانند . ما هم به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم .
***
یک بطری را از شیر آب میکند و به سمت مزار آنطرف بلوار می رود . قطعه ی شهدا همیشه آرامش بخش است . چادرش را با یک دست بالا می گیرد و آب را روی قبر می ریزد و مزار فرزندش را می شوید .
سید زین العابدین توسلی با نام مستعار سعید .
فرزندش در دوران جنگ تحمیلی شهید شده اما خاطرات جالبی از او در سال 57 دارد .
زیر لب فاتحه ای می خواند و اینطور آغاز میکند :
پسرم معلم قرآن بود . مخفیانه در جلسات خانگی کلاس قرآن برگزار می کرد و افراد زیادی برای شرکت در مراسم می آمدند . بیشتر شاگردانش از سنین 10تا 15سال بودند . در کنار تدریس قرآن از ترجمه و تفسیر هم برایشان می گفت و بعد در مورد ظلم شاه و حکومت اسلامی که باید در جامعه پایه گذاری شود صحبت می کرد .
در خانه ی ما پر بود از رحل و قرآن و هیچ وقت پسرم از دستگیر شدن توسط ماموران شاه نمی ترسید . جلسات قرآنش ترک نمی شد و شاگردانش هنوز بعد از این همه سال معمولا پنج شنبه ها برای قرائت فاتحه بر سر مزار معلم قدیمی شان می آیند . حالا هر کدامشان برای خودشان مردی شده اند و من روح فرزند شهیدم را در چهره ی تک تک آنها می بینم . شاید به بهای همان تعلیم قرآنش بود که به آرزوی شهادتش رسید ...
***
تازه بازنشسته شده و اوقات فراغتش را به زیارتگاه ها می رود . زمان انقلاب 18 ساله بوده است .
خانمی خوش بیان که بهترین خاطره اش را از دوران انقلاب شعار : «وای بحالت بختیار اگر امام فردا نیاد» می داند . میگوید :
شب قبل از ورود امام به تهران به نزدیک فرودگاه رفتیم . مردم همه در سرمای آن بهمن آن سال در خیابان بودند . عده ای همانجا در خیابان خوابیده بودند و منتظر امام بودند . دلم میخواست به داخل فرودگاه بروم تا امام را ببینم اما جمعیتی که حضور داشت این امکان را نمیداد .با پدرم بودم و در همان خیابان نزدیک فرودگاه ماندیم تا صبح . حدود ساعت9صبح بود که امام وارد ایران شد . مردم همه خوشحال بودند و زمین را با فرشی از گل پوشانده بودند . متوجه شدیم که حضرت امام به سمت بهشت زهرا می روند . یک آقایی آنجا بود که یک ماشین شورلت یا چیزی شبیه شورلت داشت . از همان ماشین هایی که صندوق عقب خیلی بزرگی دارند . مردم را دعوت کرد و گفت هر کسی که به بهشت زهرا می رود سوار ماشینش شود . یعنی اتاق ماشین و صندوق عقب و سقف ماشین پر از آدم شده ! به حدی که دیگر خود ماشین مشخص نبود و حرکت کردند به سمت بهشت زهرا ...
***
تمرین سرود می کنند . می خواهند سرود خمینی ای امام را سر صف بخوانند . بعد از اتمام تمرینشان به سراغشان می روم تا با آنها صحبت کنم . کلاس ششم دبستان هستند . شور و هیجان خاصی در مدرسه شان برپاست . معلمان پرورشی مدرسه را آذین بندی کرده اند . بر تابلوهای اعلانات مدرسه ، نمونه ای از روزنامه های سال 57 نصب شده است. خلاصه حسابی فضای مدرسه ، فضای جشن پیروزی انقلاب است .
* نامش پارمیس است و کلاس ششم دبستان و یکی از افراد گروه سرود مدرسه . از مادر و مادر بزرگش درباره پیروزی انقلاب شنیده . با زبان کودکی اش می گوید که وقتی امام آمد ما پیروز شدیم و توانستیم کشورمان را خودمان اداره کنیم و به آمریکا اجازه ندهیم برای ما تصمیم بگیرد !
* کیانا ، هم از مادر وپدرش درباره پیروزی انقلاب شنیده است . با شیرین زبانی خاصی میگوید که مادرش در زمان انقلاب کوچک بوده اما مادربزرگش آن سالها بزرگ بوده و برای او تعریف کرده که شاه آدم بدی بوده و مردم را اذیت می کرده است . او می گوید که مادر بزرگش امام را خیلی دوست دارد و هنگامی که او را در تلویزیون می بیند برایش صلوات می فرستد .
* حلما هم کلاس ششم است . مادرش به او گفته که سرود خمینی ای اما یکی از سرودهایی است که وقتی امام به ایران آمد گروهی از جوانان ایرانی برایش این سرود را خوانده اند . او می گوید که هر سال با همراه مادر و پدر و خواهر کوچکترش به راهپیمایی 22 بهمن می روند .
* ستایش خوش خنده ترین فرد گروه سرود است . تمام مدت لبخند دارد و وقتی از او درباره دانسته هایش از پیروزی انقلاب می پرسم با همان لبخند ملیح می گوید : 12 بهمن امام خمینی به ایران آمد و برای مردم سخنرانی کرد . او امام خمینی را دوست دارد و از مادرش شنیده که امام مرد خوب و مهربانی بوده و بچه ها را هم دوست داشته است . ستایش هم میگوید که دوست دارد زودتر 22 بهمن امسال بیاید تا با خانواده اش به راهپیمایی برود ...
پارمیس ، کیانا ، حلما و ستایش نسل امروزند و مادربزرگ ها و مادرانشان عشق به امام خمینی را در دل کوچک آنها کاشته اند . تربیت مادران آنها همان پاسداری از مرزهاست ! پاسداری از مرز های وطن با دل و جان . اینگونه است که زنان پاسداری می کنند از میهن و ارزشهای خود ، بوسیله ی تربیت نسلی جدید .