گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «روی موج چهارده» نوشته زهره عارفی دربرگیرنده 13 اثر است که توسط انتشارات شهرستان ادب سال 1392 راهی بازار کتاب شد.
«خانم آبی ِآبی»، «همیشه مادرم گم میشد»، «دروغ چرا؟»، «روی موج چهارده»، «زمستان در لیساکوفسک»، «مثلث»، «قالیچه خرسک»، «خودش بهم گفت» و «من به دل نمیگیرم» عناوین برخی داستانهای این اثر را تشکیل میدهند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
معلوم نشد ترلان را برداشت و کجا رفت. تو فکر می کنی من اشتباه کردم؟ فکر می کنی نباید می گفتم؟ یا فکر می کنی باید دروغ می گفتم؟ آخر دروغ چرا؟ به من گفت برو، رفتم. پیغام فرستاد، بیا، آدم. پرسید، جواب دادم. عین همان چیزی که دیده بودم و شنیده بودم. خودت که بهتر می دانی، نمی شود بهش دروغ گفت. یادت نیست آن یک بار که دروغ گفتم؟ دروغ که نگفتم اما خب، راستش را هم نگفتم. دیدی؟ خودت که بودی، یادت هست؟ همین جا ایستاده بودی، توی چهارچوب شاه نشین. تیرک های وسطش را خودت بریدی و آوری و توی زمین سفت این قلعه فرو کردی که یک جا ماندگار شوید. می گفتی مجبور شدیم اتراق کنیم. قاراقز، اسب امیرخانت، ترلان را به شکم داشت.
قربس آمد جلوی رویم ایستاد و پرسید: «این پسر توی شهر چه می کند؟ دنبال خلاف که نیست؟» گفتم: «نه قربس خانم! مگر پسر یارعلی خان نباشد». خودت هم می دانستی. دروغ نگفتم اما راستش همان بود که خودت می دانستی.راستی، یادت هست؟ فاراقز که بچه اش به دنیا آمد، باز قزبس گفت: «اسمش را ترلان بگذاریم.» همه اسم ها را قزبس گفته بود. آن وقت کی جرات می کرد، نه بگوید؟ خدایی هم اسم های قشنگی پیدا می کرد.
شبی که ترلان به دنیا آمد یادت هست؟ آسمان چه رنگی توی همین افق کرده بود. از گونه آسمان خون می چکید. قزبس اجاق بسته بود و دیگچه سیاه را دست گرفته بود و با ملاقه به پشت دیگچه می کوفت. همان دیگچه که می گفت یادگار دویست ساله است و نمی گذاشت جز شیر چیزی در آن جوش بیاد. برایش حرمت قائل بود. می گفت مبادا گوشت در آن پخته شود. اصلا از گوشت هم بدش می آمد. از در چادری که گوسفندی به درش آویزان بود، رد نمی شد. می گفت حیوان خدا حرمت دارد. شیر داده. آخر مگر می شود بدون گوشت زندگی کرد؟ بعدا فهمیدم موضوع گوشت نیست، از خون می ترسید. ای خدا! اسمش را هم نمی شد جلوی رویش آورد. خون چشم هایش را می گرفت.
همین دیروز فهمیدم برای چی این طور می شود. سلطان برایم گفت. شاید من هم جای تو و او بودم همین طور می شدم. گفت که در جنگ روسیان، سربازهای روس که توی تپه ها می آیند و چادر می زنند، دردانه شجاع لشکر را بالای همان روسیان، جلوی اهل قلعه سر می برند و خونش به پیراهن قزبس می پاشد و تو هم دست می بری زیر اجاق و کنده آتش را بر می داری و توی چادر روس ها می اندازی. می گفتند تا دو روز تمام بوی گوشت و پارچه، کوه را پر کرده بود. خب، من نمی دانستم که تو پسر زن عزیز کرده شجاع لشکری که سر زا رفته بود.