گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «روز سوم» نوشته مصطفی محمدی زندگی نامه شهید حاج محمود (عبدالله) نوریان، فرمانده گردان تخریب و یگان مهندسی و رزمی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) تهران است که چاپ دوم آن بعد از 13 سال در سال 1390 توسط نشر فاتحان انجام شده است.
«همه را خواب دیدم»، «هدفمندی»، «هیات عزاداری»، «حکومت نظامی»، «عشق به امام خمینی (ره)»، «پنجاهوهشتی»، «دانشگاه و جبهه»، «راز سر به مهر»، «ترحم»، «آرزوی شهادت»، «سربازان مملکت»، «شهید از زبان شهید»، «نقطه اتصال دو خاکریز»، «آخرین دیدار»، «امروز را به خاطر بسپار» و «ریاضت» عنوانهای برخی از خاطرات کتاب «روز سوم»اند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بسم الله گفتی؟
مثل همیشه که کار گره می خورد یا مشکلی توی پاک سازی پیش می آمد، مین قمقمه ای که به سیدی معروف بود را برداشتم و به سوی حاج عبدالله راه افتادم: حاجی هم یک گوشه از میدان مین و در زاویه ای از ارتفاع نشسته بود و کار می کرد. تا بالای سرش رسیدم، با حالت خسته و کلافه ای، گفتم:
حاجی! این رو هر کار می کنیم، خنثی نمی شه. توی دره هم پرت کردیم، ولی باز هم منفجر نشد. چه کار کنیم؟ مستاصلمان کرده.
بلند شد، مین را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب کردی. گفتم، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. سپس به گونه ای که گویی حرفم را باور نکرده باشد، نگاهی به من انداخت و گفت، چرا! می شود ولی باید این طوری بسم الله بگویی. ناگهان ذکر «بسم الله» را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوی دره پرتاب کرد: مین با برخورد به صخره ها ترکید و خیال همه را راحت کرد.
او به حقیقت بسم الله ایمان داشت و هر از گاه با یاد خدا و تکرار اسماء مقدس پروردگار، گره گشایی می کرد.
و من در طول هفته هایی که توی مریوان بسر می بردیم، چندین بار این گونه از او کارای شگرف و پر رمز و راز مشاهده کردم.
تاب دوری ندارم
نخستین ویژگی حاج عبدالله، بنده خوب خدا بودن است. اساسا نگاه او به اشیا، حوادث روزگار و امور روزمره، نگاهی بود که بنا به فرمیاش حضرت امیر (ع) که فرمود: چیزی را ندیدم مگر اینکه قبل و همراه آن خدا را دیدم. این فرمایش در کردار و رفتار حاجی تجلی داشت. هر جا که می رفت یاد خدا را در دل ها زنده می کرد.
برای دوره ای که توی منطقه مریوان سرگرم پاک سازی محورها و کمک به برادران جهاد سازندگی در روند جاده سازی بودیم، حاج عبدالله چند تن از نیروهای گردان تخریب را برای طی دوره های تخصصی انفجارات و خنثی سازی فرا خوانده و به یگان های دور و نزدیک اعزام کرد؛ از جمله من که طبق دستورش می بایست برای طی دوره یک ماهه ثبت میدان مین می رفتم: من و چهار نفر دیگر از بچه های گردان را جدا کرده بود طبق دیدگاهی و دغدغه ای که داشت، می گفت که ما باید کاری کنیم که آیندگان بهره ببرند و به دردسر پاکسازی میدان های مین زمان جنگ و خسارت های فراوان نیافتند. یعنی او چنین روزهایی را می دید.
برای همین، نیروها را بنا بر اقتضائات جنگ و به فراخور توانایی شان، به دوره های خاص می فرستاد. او برای نیروهایش بسیار ارزش قائل بود و چندین تن از کسانی که ذائقه ای در وجودشان حس کرده بود و یا می دید به درد بخور سپاه هستند، به بخش گزینش سپاه تهران معرفی می نمود؛ آنجا بنا به سفارش حاج عبدالله با سرعت جذب سپاه شده و بدون آموزش، به منطقه و گردان تخریب باز می گشتند. اینگونه یک مجموعه کارآمد و مومن تربیت می کرد.
گفتم، حاجی! من نمی توانم از شما و بچه ها دل بکنم اما فقط چون دلت اینطوری راضی می شود می روم. خودش آمد و به ما عطر زد و از زیر قرآن ردمان کرد. می بایستی بنا به دستور حاج عبدالله به اطلاعات عملیات برویم و مدتی با آنان همکاری کنیم. به همراه بقیه بچه ها از دشت شیلر مریوان به سمت پادگان ابوذر سر پل ذهاب حرکت کردیم. خیلی طول کشید تا به پادگان رسیدیم.