گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ جمشید گوران یا همان «حاج حسین» گوران یکی از رزمندگانی است که در سالهای دفاع مقدس حضور فعال داشته؛ آن هم نه فقط در جبههها که در پشت جبههها نیز به واسطه بازاری بودن از بازاریها برای کمک به جبهه پول جمع میکرده و مراسم شهدا را برگزار و به خانوادههای آنها کمک میکرده است. کسی که در آن روزها بیش از چهل سال سن داشته و با وجود وضعیت مالی خوب و داشتن همسر و چهار فرزند باز هم تمام زندگی خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود؛ طوری که مجبور شد خانهاش را بفروشد و مستأجر شود. حاج حسین گوران جانباز جنگ تحمیلی نیز هست و علاوه بر شیمیایی بودن از ناحیه گوش نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفته و دچار مجروحیت شده؛ به گونهای که در طی مصاحبه باید سوالات خودمان را با صدای نسبتا بلند از او میپرسیدیم.
متن زیر، قسمت اول گفتگوی دو ساعته ماست با «حاج حسین گوران» که دو هفته گذشته در مراسمی به عنوان یکی از پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت از او تقدیر شد.
«خبرگزاری دانشجو» - حاج آقا بفرمایید متولد چه سالی هستید و در کجا به دنیا آمدید؟
گوران: در اسفند ماه سال 1321 به دنیا آمدم. اهل گرگان هستم اما حدود 50 سال است در تهران زندگی میکنیم. زمانی که به دنیا آمدم ایران در نتیجه جنگ جهانی دوم در اشغال بود. پدرم کارمند دولت بود و در یک خانواده تقریبا مذهبی بار آمدیم. تا کلاس اول در گرگان بودیم اما وقتی پدرم به تهران منتقل شد به تهران آمدیم و مجددا بعد از چند سال به گرگان برگشتیم. وقتی خودمان بزرگ شدیم دیگر به تهران آمدیم و به صورت دائم در این شهر زندگی میکنیم. اکنون، همسر و چهار فرزند (سه دختر و یک پسر) دارم.
محافظت از امام (ره) در مدرسه رفاه
«خبرگزاری دانشجو» - شغل شما چه بود؟
گوران: در ساختمان پلاسکو واقع در چهارراه استانبول فروشگاه لباس داشتم و موقع شروع نهضت امام دنبال کارهای مربوط به انقلاب بودم. وقتی حضرت امام از پاریس به ایران آمدند و در مدرسه رفاه مستقر شدند، خانه ما سه راه امین حضور و نزدیک مدرسه بود. توسط یکی از دوستان که در ساختمان پلاسکو همکار بودیم با شهید عراقی که همه کاره مدرسه رفاه بود آشنا شدم و به مدرسه رفتم و از ابتدا که امام به آنجا تشریف آوردند تا وقتی که از آنجا رفتند شب و روز در آنجا پاسداری میدادیم. یک ژ-3 از پادگانها گرفته بودیم و روی دوشمان گذاشته بودیم و از صبح تا ساعت 12 شب از آنجا محافظت میکردیم.
شهید محلاتی میگفت مردم را متفرق نکن، امام را خدا نگه میدارد
«خبرگزاری دانشجو» - امام را هم دیده بودید و با ایشان برخورد داشتید؟
گوران: روزها مردم ملاقات عمومی داشتند. در را باز میکردیم و کسانی که برای خرید مایحتاجشان بیرون میرفتند و بعد از آنجا رد میشدند به مدرسه میآمدند. وقتی در حیاط بودم میترسیدم که نکند آسیبی به امام برسد و مردم را متفرق میکردم چون امام هر روز میآمدند و برای مردمی که در آنجا تجمع کرده بودند چند دقیقهای دست تکان میدادند. شهید محلاتی به من گفت چرا این کار را میکنی؟ امام را خدا نگه میدارد. شما با مردم کار نداشته باش و جستجو نکن که آنها چه دارند و چه ندارند.
بعد از چند وقتی که آنجا بودیم یک شب نماز مغرب و عشا را در زیرزمین خدمت امام خواندیم که در آنجا در صف پنجم بودم. حضرت امام که به حیاط میآمد و دست برای مردم تکان میداد چند بار جلو رفتیم که دستمان به دست امام بخورد اما مردم هجوم میآوردند و ما به دیوار میچسبیدیم. اما در این چند وقتی که آنجا بودیم چند بار دست حضرت امام به دست ما خورد. بعد از تشکیل دولت و رفتن امام از مدرسه رفاه ما هم به سر کار خودمان در مغازه ساختمان پلاسکو برگشتیم.
کمیته ارزاق و برداشتن مایحتاج از مغازههای مردم
بعد از جنگ هم به جبهه رفتم. پسر عموی خانمم دانشجوی شرکت نفت آبادان بود و وقتی میخواست از تهران به آبادان برگردد من هم همراه او به آبادان رفتم. در آبادان بشکههای نفت بزرگی قرار داشت که عراق آنها را زده بود و در آتش میسوختند. در آن روزها همه دانشجوها در یک زیرزمین زندگی میکردند و میخوابیدند. عراق آن اطراف را میزد و ساختمانها میریخت، ما از ترس بیدار بودیم اما دانشجوهایی که خوابیده بودند بیدار نمیشدند چون به این وضعیت عادت کرده بودند.
روزها رزمندگانی که از شهرهای دیگر آمده بودند روزانه پانزده کیلومتر پیاده تا خرمشهر میرفتند و به عراقیها شبیخون میزدند. دانشجوها هم جلوی هتل آبادان که در رژیم قبلی منطقه انگلیسیها بود ظهرها برای آنها غذا درست میکردند. در آن روزها که مردم فرار کرده بودند و مغازهها خالی مانده بود، کمیتهای به نام کمیته ارزاق تشکیل شد که در مغازهها را باز میکردند و لوازم مورد نیاز خود را برمیداشتند و فاکتور مینوشتند که ما این چیزها را برداشتیم تا بعدا پول آنها را حساب کنند. خلاصه، ناهار و شام وسط خیابان درست و رزمندهها را تغذیه میکردند.
خرید آمبولانس برای جبهه
دکتر عباس شیبانی وزیر کشاورزی مهندس بازرگان که الان در شورای شهر است به ما گفت: شما که در ساختمان پلاسکو هستید یک آمبولانس برای ما بخرید و بیاورید چون اینجا در مضیقه هستیم. من هم برای تهیه آمبولانس به تهران آمدم و در ساختمان پلاسکو از مغازهدارها پول جمع کردیم و یک آمبولانس به مبلغ 104 هزار تومان خریدیم و به آبادان برگشتیم. وقتی به آبادان رسیدیم زمانی بود که شهید تندگویان را اسیر کرده بودند. آمبولانس را دم رودخانه با یکی از بلمها به آبادان بردیم و هزار تومان با چهار لیتر بنزین به کسی که بلم را هدایت میکرد دادیم چون آن موقع بنزین کوپنی بود.
وقتی رسیدیم آقای شیبانی آنجا بود. او که از خرید آمبولانس خوشحال شده بود به دیگران میگفت ببینید مردم به فکر ما هستند. در آنجا ماشینی پر از آرد بود و آقایی آردها را خالی میکرد. ما اول فکر کردیم او کارگر است اما بعد فهمیدیم فرماندار آبادان است! ببینید وضعیت چگونه بود که فرماندار این کار را انجام میداد چون مردم از آنجا رفته بودند و رزمندهها هم صبح میرفتند و شب برمیگشتند.
شعری که شهید جزمانی برای من خواند
سال 1360 به پادگان ابوذر رفتیم و با یک عده از سپاهیها که آنجا مستقر بودند آشنا شدیم. آنجا فردی به نام علی جزمانی بود که بعدا شهید شد و میگفت من در بوذرجمهری تهران در کشوبافی کار میکنم. او در اولین برخوردی که با هم داشتیم شعری برای من خواند و گفت: آینه ات دانی چرا غماز نیست؟ زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست. گفتم یعنی چه؟ گفت: آینه دل وقتی غبار گناه میگیرد پاکی و درستیها را منعکس نمیکند. باید به آن صیقل بزنی و در اثر دعا به این مساله میرسی. او روی خودش کار کرده بود و برای من شگفت انگیز بود که کسی که در آنجا کار میکرده و یک مرتبه سپاهی شده در این زمان خیلی کوتاه چگونه تا این حد رشد کرده است.
حاج علی جزمانی همان ساعت ما را برای آموزش نظامی فرستاد و یک نفر را مأمور آموزش ما کرد. آقایی که آموزش میداد بچه شاهرود بود و من و مرتضی غفارنظری که آموزش میدیدیم بیست سال از او بزرگتر بودیم. زیر سیم خاردار که بودیم به ما لگد میزد که درست حرکت کنید. گفتیم آقا این کارها چیست؟ ما خودمان داوطلب آمدهایم.
خریدن نان و مینیبوس و تعمیر سقف خانه رزمندگان
آن موقع چون سپاه تازه تشکیل شده بود و امکانات زیادی نداشتند وقتی به چیزی نیاز بود به من میگفتند. من هم به تهران میآمدم و وسایل مورد نیاز را تهیه میکردم. مغازه من هم تبدیل به یک پایگاه شده بود و بچههایی که به تهران میآمدند و جا نداشتند یا هر چه احتیاج داشتند و نمیتوانستند تهیه کنند سراغ مغازه ما میآمدند. یک بار هم پسر کم سن و سالی به جبهه آمده بود اما سقف خانهشان داشت خراب میشد که حاج علی جزمانی به من گفت طاق خانه او را درست کنیم. یک بار هم یک نفر در مغازه ما آمد و گفت برای رزمندگان اسلام نان ببرید. آن موقع نانهای بزرگی میزدند که خشک بود و خراب نمیشد طوری که حتی یک ماه میماند. من و دوستم یک مینی بوس به قیمت 54 هزار تومان خریدیم و آن را پر از نان کردیم و به رزمندگان رساندیم. خلاصه دنبال این کارهای تدارکاتی بودیم تا این که کمکم سپاه شکل گرفت.
مجروحیت و موج گرفتگی در اثر اصابت راکت
در سال 62 در عملیات خیبر حاج همت سخنرانی کرد تا شب بچهها بروند در طلاییه که قرار بود گردان ما در آنجا عملیات کند. شهید همت سخنرانی کرد و رفت و نیم ساعت بعد دو هواپیمای عراقی گردان ما را بمباران کردند که 8 نفر شهید شدند. در آن بمباران من مجروح شدم، یک ترکش به کتفم خورد، پرده گوشم پاره شد و یک ترکش هم به پایم خورد. در آن بمباران 8 نفر شهید شدند که یک نفر آنها ابراهیم حسامی بود. پای ابراهیم در یکی از عملیاتها قطع شده بود و عکسی از او وجود دارد که پشت به دوربین و در کنار رزمندگان راه میرود و چوب زیر بغل دارد. وقتی بمباران شد یک راکت کنار ما خورد. این راکت وقتی زمین میخورد در جایی که فرود میآمد مثل یک حوض پنج، شش متری خاک را تخلیه میکرد و اکسیژن را میکشت.
وقتی راکت اصابت کرد متوجه شدم که مُردم و نفسم بند آمد. مغزم گفت که مُردی و تمام است. گرد و خاک ما را خفه کرده بود اما یک مرتبه وقتی موج رفت نفسمان آمد. از طرف دیگر، موج هم ما را گرفته بود. ابراهیم حسامی، هاشم کلهر که بچه شهرری بود، رضا هاشمی، حسین محمدی که برادرش هم شهید شده بود از جمله این هشت شهید بودند. رضا هاشمی فقط بیست و دو ساله بود اما تمام رگ و پیوندهای او از داخل در اثر موج انفجار قطع شده و شهید شده بود.
ماجرای موج گرفتگی و پنج هزار تومانی که در بیمارستان مانده بود
ما را به بیمارستان صحرایی بردند. من آن موقع ماشین ولووی استیشن آلبالویی رنگ داشتم. وقتی به دو کوهه میرفتم همه میفهمیدند که عملیات است و میگفتند حالا که حاج حسین آمده معلوم است که قرار است عملیات شود. همان روزی که بمباران شد ماشینم دو کوهه بود. در بیمارستان صحرایی اتفاقات جالبی افتاد. من تنها رزمنده مغازهداری بودم که وضعم هم خوب بود و آن موقع در جیب لباسم پنج تا هزاری داشتم. در حالی که یک سپاهی در آن زمان حداکثر دو هزار و دویست تومان حقوق میگرفت. دکتر مرا پانسمان کرد و بلوزم را پاره کرد و یک بلوز دیگر تنم کردند و مرا داخل ماشین گذاشتند تا اعزام کنند. وقتی داخل ماشین آمدم یادم آمد حالا که ماشینم آنجاست و میخواهم بنزین بزنم پنج تا هزاری داخل جیب بلوزم دارم.
آن موقع کارهای نگهبانی را پیرمردهای داوطلب انجام میدادند. وقتی خواستم به داخل بیمارستان برگردم نگهبانی که آنجا ایستاده بود نگذاشت چون مرا موج گرفته بود و موها و صورتم هم حالت وحشتناکی پیدا کرده بود. گفتم من داخل جیبم پنج هزار تومان پول جا مانده است. تا این را گفتم مطمئن شد که دیوانه شدهام و با تحکم بیشتری گفت: همین جا بنشین. آخر هلش دادم و داخل بیمارستان شدم.
دکترها و پرستارها تا مرا دیدند به هم گفتند این موجی آمد، حواستان جمع باشد. اما من کاملا متوجه بودم. دکتر گفت: بله، چی میگی برادر؟ گفتم: من که دیوانه نیستم، بلوزم اینجاست و پنج هزار تومان داخل آن است. یک نگاهی جلوی شما بکنم تا دیگر درگیر نشویم. چون دید حرفم منطقی است اجازه داد و من از بین بلوزهای پاره بلوز خودم را پیدا کردم و پنج هزار تومان را بیرون آوردم. ما را به بیمارستان بقایی اهواز بردند. آنجا خیلی شلوغ بود و در راهرو و حیاط و اتاقها مجروح خوابانده بودند. شب آنجا بودیم تا صبح با قطار ما را به تهران بفرستند. به آنها گفتیم که ما در دو کوهه ماشین ولوو داریم اما دیگر ادامه حرف ما را گوش نمیدادند و فکر میکردند به سرمان زده است.
خلاصه به زور ما را به راه آهن بردند. در آنجا سعید عزیزی بود که بعدا به شهادت رسید. سعید عزیزی لکنت زبان داشت اما مداحی میکرد. او یکی از بچههای مخلص و بچه جوادیه بود. در شب عملیات والفجر یک در منطقه چیز عجیبی از او دیده بودیم. در آن عملیات، پایگاه در چنانه بود که منطقهای رملی بود. وقتی من از تهران با ولو میرفتم دو یا سه بیست لیتری آب با خودم میبردم و در اردوگاه چنانه زمین را میکندند و آب را چال میکردند. شب که نسیم میآمد آب را خنک میکرد. صبح آن آب را دم چادرها میگذاشتیم و من داد میزدم: آب تهران، آب تهران. موقع ناهار همه بسیجیها که تشنه بودند میآمدند برای آب خوردن. در همان عملیات شب یک جایی گره خورده بود و همین سعید عزیزی با یک قاطر در آن شرایط سخت برای بچهها آب برد.
او را در ایستگاه راه آهن دیدم و گفتم سعید این مأموران فکر میکنند من دیوانه شدهام. برادر دیگری به نام ترک زبان هم بود که او را در آنجا دیدیم. به آنها گفتم من از راه آهن بیرون میروم اما آنها جلوی من میایستند و آن موقع شما بیایید. من رفتم، بعد سعید و فاضل ترک زبان آمدند. بلوز آبی و پیژامه سبز رنگ تنمان بود و هر کس هم ما را میدید میگفت اینها بیمارستانی هستند دیگر! جلوی راه آهن یک جگرکی بود. گفتیم برویم جگر بخوریم تا نیرو داشته باشیم و بعد از آن به دو کوهه برویم و ماشین را بگیریم و برگردیم تهران.
ماجرای کسانی که موج آنها را گرفته و به جگرکی میروند و سوار مینیبوس میشود
به جگرکی که رفتیم گفتیم سه دل و دو قلوه برای ما بیاور. طرف دنبال ما کرد و گفت بروید بیرون! پولها را درآوردم و نشانش دادم و او تا پولها را دید، گفت: قربان شما بروم! و ده بیست سیخ دل و قلوه برای ما آماده کرد. سوار مینیبوس شدیم. فاضل ترک زبان که موجی شده بود یک دفعه سر راننده داد زد و به او گفت: برو بصره! راننده گفت: بنشین. دوباره فاضل داد زد: برو بصره، بچهها آب ندارن. سعید که زبانش میگرفت میخواست به راننده بگوید که آقای راننده این را موج گرفته است اما زبانش گرفت. راننده هم که عصبانی شده بود ماشین را نگه داشت و گفت: پیاده شوید.
خلاصه با بدبختی خودمان را با آن مینیبوس به سر جاده رساندیم و با یک پیکان به دوکوهه رفتیم. راننده گفت نفری صد و پنجاه تومان میگیرم و شما را میبرم که این مبلغ خیلی زیاد بود اما قبول کردیم. خودمان را به دو کوهه رساندیم و ماشینمان را گرفتیم و با همین بچهها به تهران آمدیم. آن موقع خانه ما یوسف آباد بود. منزل ترک زبان آخر یوسف آباد بود و سعید عزیزی هم که بچه جوادیه بود. سعید را به جوادیه بردیم و رفتیم تا ترک زبان را به خانه برسانیم. ساعت سه صبح بود که به خانه آنها رسیدیم و زنگ زدیم. پدرش در را باز کرد و جا خورد. فاضل پدرش را که دید چون خیلی با ابراهیم حسامی که شهید شده بود رفیق بود به پدرش گفت: چایی داری؟ چایی داری؟ پدرش گفت: چایی برای چی؟ ترک زبان گفت: برای داش ابرام میخوام. خلاصه مادر و خواهرش هم بیدار شدند و او را به منزل بردند.
ادامه دارد...