کد خبر:۳۲۴۳۲۱
حاج حسین گوران در گفتگو با «خبرگزاری دانشجو» تشریح کرد:

روایتی از اولین حملات شیمیایی عراق به ایران/ سرگرمی رزمندگان با ماسک شیخ ترور شده سعودی

روز 4 فروردین ماه سال 1367 صدام با 80 فروند هواپیما مناطق مختلف جبهه را بمباران شیمیایی کرد.

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ جمشید گوران یا همان «حاج حسین» گوران یکی از رزمندگانی است که در سال‌های دفاع مقدس حضور فعال داشته؛ آن هم نه فقط در جبهه‌ها که در پشت جبهه‌ها نیز به واسطه بازاری بودن از بازاری‌ها برای کمک به جبهه پول جمع می‌کرده و مراسم شهدا را برگزار و به خانواده‌های آنها کمک می‌کرده است. کسی که در آن روزها بیش از چهل سال سن داشته و با وجود وضعیت مالی خوب و داشتن همسر و چهار فرزند باز هم تمام زندگی خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود؛ طوری که مجبور شد خانه‌اش را بفروشد و مستأجر شود. حاج حسین گوران جانباز جنگ تحمیلی نیز هست و علاوه بر شیمیایی بودن از ناحیه گوش نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفته و دچار مجروحیت شده؛ به گونه‌ای که در طی مصاحبه باید سوالات خودمان را با صدای نسبتا بلند از او می‌پرسیدیم.


متن زیر، قسمت دوم گفتگوی دو ساعته ماست با «حاج حسین گوران» که دو هفته گذشته در مراسمی به عنوان یکی از پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت از او تقدیر شد.


گوران: دیشب در مرقد امام، شام را نزد حاج حسن خمینی بودیم. ایشان داستانی تعریف کرد و گفت: من شانزده سالم بود که به جبهه رفتم و در عملیات والفجر 10 در مریوان بودم. بیست روز بود که به خانه زنگ نزده بودم تا این که با یکی از دوستان به مخابرات رفتیم و دو ساعت طول کشید تا جماران را گرفتیم و با مادرم صحبت کردم. بعد گریه‌اش گرفت و نتوانست نتوانست صحبت تلفنی خود را با امام تعریف کند. می‌گفت امام در عمرش با تلفن زیاد حرف نزده بود و فقط چند بار این اتفاق افتاده بود.


شهید علی جزمانی زندگی مرا دگرگون کرد


حاج علی جزمانی خیلی بچه یکی بود و او بود که همه زندگی مرا دگرگون کرد. حاج علی نمی‌گذاشت من در عملیات‌ها شرکت کنم و می‌گفت اگر حاج حسین الان شهید شود کسی نیست در خانه بچه‌ها برود و شب هفت و ... برقرار کند. چون ما شام و ناهار درست می‌کردیم و در خانه شهدا می‌بردیم. مثلا در یک روز برای رضای خدا و نذری 500 تا ناهار می‌دادیم. می‌گفت حضور تو در اینجا بیشتر به درد می‌خورد.


این شهید بزرگوار خیلی روی ما اثر گذاشت و سال 65 در عملیاتی در نونیای شلمچه به شهادت رسید. زمان جنگ معمولا از جبهه به خانه یا مغازه ما زنگ می‌زدند و اگر عملیات بود به صورت رمزی می‌گفتند: «حاج حسین! فلانی آمده فلانی را بیار». قرار ما مخفی بود که دشمن نفهمد. یک روز پیش از اذان صبح فرمانده گردان مقداد از دو کوهه زنگ زد و گفت حاج حسین حاج علی جزمانی دیروز حرکت کرده آمده تهران، وقتی رسید او را بیاور منطقه.


مبارزه شهید منصور حاج امینی با نفسش


روز جمعه بود و پاتوق ما نماز جمعه جلوی مسجد دانشگاه بود. همان روز حاج علی جزمانی زنگ زد و گفت الان از قطار پیاده شدم و نماز می‌بینمت. وقتی آمد نماز جمعه گفت ساعت 2 بیا دنبالم تا برگردیم جبهه. منصور حاج امینی که با حاج علی جزمانی با یک خمپاره در نونیا شهید شدند کنار ما نشسته بود. خانم او پا به ماه بود. حاج علی به منصور گفت شما پیش خانمت بمان اما منصور قبول نکرد. شب با علی جزمانی دنبال منصور حاج امینی رفتیم. او یک دختر دو ساله به نام محدثه داشت که دو پای حاج منصور را بغل کرد و گفت بابا نرو. اما این شهید انگار نه انگار که بچه‌اش است، با نفسش مبارزه ‌کرد و به خانمش گفت بیا این بچه را بگیر.

 


به بروجرد که رسیدیم کمی به اذان صبح مانده بود و حاج علی گفت اینجا نگه دار تا نماز بخوانیم. به پاسگاه که رسیدیم خواستیم به دستشویی برویم اما اجازه ندادند. جزمانی برگه ماموریتش را در آورد تا ما را راه دهند. اما مأمور آنجا گفت دیشب درود را بمباران کردند و ما زن و بچه‌ها را به اینجا آورده‌ایم. آب از عقب ماشین آوردیم و وضو گرفتیم و نماز خواندیم.


به دو کوهه که رسیدیم، گفتند بچه‌ها رفته‌اند کرخه. با ماشین‌های سپاه به اردوگاه کرخه رفتیم. بچه‌ها به جزمانی گفتند باید جلو بروید و کنار کارون برنامه پیاده کنید تا گردان شب حرکت کند و بیاید. بچه‌هایی که در چادر بودند به شوخی به من گفتند: جزمانی تو را تحویل نگرفت. گفتم: می‌خواهید کاری کنم که بگوید بیا سوار شو؟ گفتم: حاج آقا جزمانی! سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی / تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی؟ حاج علی گفت: بلند شو بیا! خلاصه سوار شدیم و رفتیم.


در ماشین، شهید حسین نوایی پشت فرمان بود. وقتی وارد جاده آسفالته اندیمشک - اهواز شدیم چون خوابش می‌آمد به من گفت: حاج حسین تو بیا پشت فرمان بنشین. حسین نوایی وقتی خوابید سرش روی شانه قاسم قربانی افتاد و او کمی خودش را کنار کشید. گفتم: مرد حسابی چرا این جوری می‌کنی؟ این شهیده؟ آب دهان شهید روی لباست می‌ریزد. گفت: برو حاج حسین! من همین‌طور فی‌البداهه این را گفتم.


شهادت سه شهید با یک خمپاره


شب به منطقه رسیدیم. آنجا قبلا عملیات شده بود و دیدیم تعداد زیادی فانسقه‌ پاره آنجا ریخته و وضعیت به هم ریخته است. هر جا می‌رفتیم حاج علی جزمانی امام جماعت ما بود اما آن شب به خاطر شرایط آنجا گفت من دیگر حوصله ندارم نماز جماعت بخوانم. البته نماز مغرب را خواند اما برای نماز عشا به قاسم قربانی اقتدا کردیم. فردای آن شب عملیات شد و عراق بد جوری نونیا را می‌زد. آن شب با یک خمپاره علی جزمانی، منصور حاج امینی و حسین نوایی شهید شدند.

 


با شهید ابراهیم حسامی در تهران هر جا می‌رفتیم او صندلی جلوی ماشین می‌نشست و خانواده ما عقب ماشین می‌نشستند. آن زمان خانه ما یوسف آباد طبقه چهارم بود. به ابراهیم می‌گفتم: داش ابرام چهار طبقه بالا رفتن با عصا خیلی سخت است. یک بار ساعت یک بعد از نصفه شب وقتی رسید طبقه چهارم عصا از دستش در رفت و تا زیرزمین سقوط کرد و همه همسایه‌ها بیدار شدند. همسایه‌هایی که حزب اللهی هم نبودند.


به نظر من هواپیمایی که با بمب آن شهید ابراهیم حسامی و هاشم کلهر شهید شدند را خدا برای این دو نفر فرستاده بود. یک روز وقتی هاشم کلهر کار با نارنجک را به بسیجی‌ها یاد می‌داد، یک نفر ضامن نارنجک را کشیده و نارنجک دست هاشم افتاده بود. هاشم نارنجک را روی پایش می‌گذارد و نارنجک در بدن او منفجر می‌شود ولی آسیبی به دیگران نمی‌رسد. وقتی به بیمارستان رفتیم دیدیم خدا به او رحم کرده بود.


روایت حاج حسین گوران از اولین حملات شیمیایی عراق به ایران


«خبرگزاری دانشجو» - از شیمیایی شدن خودتان بگویید.


گوران: 4 فروردین سال 1367 با گردان انصار الرسول لشکر 27 محمد رسول الله به اطراف حلبچه رفتیم. آن روز صدام با 80 فروند هواپیما مناطق مختلف جبهه را بمباران شیمیایی کرد. بچه‌ها در چادر خوابیده بودند ما با حاج آقا پروازیان روحانی لشکر صحبت می‌کردیم که یک موشک کنار چادر خورد. بچه‌ها گفتند شیمیایی است ماسک‌ها را زدیم و بالای بلندی رفتیم. یک تراکتور که جلوی آن بیل بود آنجا خاک ریخت چون از جایی که موشک خورده بود دود سفید بیرون می‌آمد. نگو که این دود هر جا بنشیند و بدن انسان به آن بخورد تاول می‌زند. من دیدم پاهایم مثل قرمز شده است اما بچه‌ها می‌گفتند حاج حسین به خودت تلقین نکن. بعد از من خارش و تورم بدن آنها شروع شد تا این که به ما پیغام دادند بلافاصله برای درمان و شستشو به درمانگاه مراجعه کنیم.


ما را از آنجا به اصفهان و سپس به تهران اعزام کردند. در اصفهان چون نمی‌توانستیم از هواپیما پیدا شویم با چیزی شبیه جک ما را پایین آوردند. استاندار اصفهان به دیدن ما آمد و در حالی که گریه می‌کرد می‌گفت ما در اصفهان یک دکتر پوست داریم که نمی‌داند این چه بمبی است که زده‌اند و داروی آن چیست. خلاصه ما را از اصفهان به بیمارستان لبافی‌نژاد تهران آوردند. یک پروفسور سم‌شناسی را هم از بلژیک به ایران دعوت کرده بودند.


قبل از این که این پروفسور به ایران بیاید در بیمارستان بچه‌ها را به حمام بردند و تاول‌های بدن آنها را قیچی کردند. اما من با آنها نرفتم. آنها درد شدیدی داشتند و باید کورتون تزریق می‌کردند تا بتوانند بخوابند. یکی از هم اتاقی‌هایم به نام حاج آقا پروازیان روحانی لشکر بود و چون پیش از طلبگی می‌خواست خلبان شود زبان انگلیسی‌اش بسیار خوب بود، او به پروفسور بلژیکی گفت: این آقا با این که بیست سال از ما بزرگ‌تر است زخم‌هایش در حال بهبود است اما زخم‌های ما خوب نمی‌شود.


پروفسور وقتی فهمید زخم‌های آنها را چیدند گفت نباید به این تاول‌ها دست می‌زدید. به سراسر ایران هم بخشنامه فرستادند که وقتی شیمیایی زدند پوست‌های بدن شیمیایی‌ها را نباید بچینید. آنها خودشان بمب‌ها را به صدام داده بودند و خودشان هم داروی آن را به ایران آوردند چون پروفسور بلژیکی یک هواپیما پر از دارو با خودش به ایران آورده بود. بعد از یک ماه زخم‌های ما خوب شد. بعد هم ایران قطعنامه را پذیرفت و جنگ تمام شد.


سرگرمی رزمندگان با ماسک چهره شیخ ترور شده سعودی


«خبرگزاری دانشجو» - شما بزرگ‌تر از بقیه رزمندگان بودید. ارتباطتان با آنها چگونه بود؟


گوران: سال 59 یک هفته قبل از شروع جنگ مسافرتی به ترکیه و یونان و اسپانیا داشتم. در بارسلون اسپانیا ماسک‌های چهره همه سران دنیا را می‌فروختند. من ماسک صورت شیخ عربستان سعودی که ترورش کرده بودند، یک ماسک پیرزن و یک ماسک گوریل برای بچه‌ها خریده بودم. وقتی جنگ شد ماسک‌ها را به دو کوهه بردم. در آنجا برای شوخی با هم دشداشه تن می‌کردیم و این ماسک‌ها را هم می‌گذاشتیم و می‌گفتیم این عراقی است که اسیر ایران شده و با هم به شوخی عربی حرف می‌زدیم و بچه‌ها می‌خندیدند. همیشه آنجا تئاتر داشتیم. هر کس را می‌خواستیم سر کار بگذاریم با لباس عربی و ماسک این کار را انجام می‌دادیم. در واقع، روحیه من به گونه‌ای بود که با همه بچه‌ها کنار می‌آمدم.


رزمنده‌ای که ملائکه را در صبحگاه می‌دید


یک بار که با اتوبوس از دو کوهه به خط می‌رفتیم، دیدم یکی از رزمندگان کیف پول خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. کیف را برداشتم و دیدم کارت‌های شناسایی او و 50 تومان پول در آن است. به او گفتم: چرا این کار را کردی؟ گفت: من دیگر نمی‌خواهم برگردم. اتفاقا رفت و برنگشت. ما در دو کوهه چیزهای عجیبی دیدیم. یکی از بچه‌ها به قدری با اخلاص بود که ملائکه را در صبحگاه می‌دید. ما ممکن است فکر کنیم این حرف‌ها دروغ است اما خدا شاهد است که می‌دیدند. در عملیات بیت‌المقدس خود عراقی‌ها می‌گفتند که ریگ‌های بیابان به کمک ایران آمدند. اینها همه امداد غیبی بود وگرنه مگر می‌شد خرمشهر را آزاد کنند.

 


این یک اتفاق خارق العاده بود و خدا در زمانه‌ای که همه یکی شدند و به کشور شیعه امیرالمومنین حمله کردند خودش این کشور را نجات داد، همانطور که موسی را به مادرش برگرداند. همه‌اش معجزه بود. الان مغازه‌ای که من آن موقع داشتم 4 میلیارد قیمت دارد. ما خانه یوسف آباد را فروختیم و بعد مستاجر شدیم. هستی‌مان را برای این جنگ گذاشتیم.


«خبرگزاری دانشجو» - چرا این کار را کردید؟ شما که وضع مالیتان هم خوب بود.


گوران:
این موج ما را با خود برد و خدا ما را جذب شهدایی مانند علی جزمانی کرد. اصلا دنیا کدام است؟


«خبرگزاری دانشجو» - از این که عمر و مالتان را در این راه گذاشتید پشیمان نیستید؟


گوران: اصلا! تازه من در این جنگ خیلی چیزها پیدا کردم. قبل از جنگ چیزی نمی‌دانستم اما بعدا فهمیدم شهادت چیست و زندگیم تغییر کرد. خدا می‌خواست این اتفاق بیفتد. الان من شب و روز با شهدا زندگی می‌کنم. در خانه یک قاب عکس دارم که در آن شش نفر با هم عکس انداخته بودیم، 5 نفر از آنها شهید شدند و فقط من زنده ماندم. مادیات ظاهر زندگی است و به درد نمی‌خورد، اصل کار باطن است. آخرش همه مردم می‌میرند. اما اینجا همه‌اش غفلت است.


در جنگ خانه و مغازه‌ام را از دست دادم


«خبرگزاری دانشجو» - همسرتان با کارهای شما موافق بودند؟ مخالفت نمی‌کردند؟


گوران: ایشان دیگر با ما همراه شده بودند. من یک پسر و سه دختر دارم. پسرم چهارده ساله بود که به جبهه رفت و مجروح شد، اما الان همسر و سه فرزند دارد. چون زندگی‌ای که آن موقع داشتیم را از دست دادیم الان گاهی اوقات خانمم غر می‌زند و می‌گوید چون تو به جنگ رفتی زندگی ما این گونه شد. آن موقع خانه‌مان یوسف آباد بود و وقت موشک باران تهران خالی می‌شد. من هم که معمولا در منطقه بودم. خانمم می‌گفت ما از تنهایی مُردیم، خانه را عوض کن. خلاصه خانه‌ 116 متریمان را به زحمت فروختیم و در شمیران نزدیک خانه عموی خانمم یک خانه اجاره کردیم. خانه و مغاز‌ه‌مان از دستمان رفت اما مهم نیست چون اگر منطقه نمی‌رفتم و این مسایل را نمی‌دیدم خود همین کشنده بود. شهدا نشان دادند که دنیا ارزش ندارد.


«خبرگزاری دانشجو» -
بازاری‌ها در آن دوران به شما کمک می‌کردند؟ حال و هوای بازار چگونه بود؟


گوران: ما وقتی می‌خواستیم برای جبهه پول جمع کنیم به مسجد هدایت در چهار راه استانبول می‌رفتیم و اقلامی را که می‌خواستیم، مطرح می‌کردیم. وقتی من رفتم برای خرید آمبولانس پول جمع کنم یک مغازه‌دار 15 هزار تومان به ما کمک کرد در حالی که ما آن آمبولانس را به قیمت 104 تومان خریدیم.


«خبرگزاری دانشجو» -
خاطره‌ای از آزادسازی خرمشهر دارید؟


گوران: شهید علی جزمانی به من اجازه نداد به این عملیات بروم و مرا با خودش نبرد. فرمانده‌ای به نام علی اکبر شاهمرادی در این عملیات سر نماز کنار رود کارون شهید شد. او وقتی با علی جزمانی وضو می‌گرفت به او گفته بود یک وضوی جانانه گرفتم و با همان وضو هم سر قنوت به شهادت رسید. علی جزمانی می‌گفت: سپاه باید یک اتاق را پر از پول کند تا هر کسی بیاید به اندازه نیازش از آنجا پول بردارد نه این که مقدار ثابتی حقوق بدهند. یعنی اگر کسی پول احتیاج نداشته باشد نمی‌گیرد و هر کس بیشتر نیاز داشته باشد بیشتر برمی‌دارد. او یک دفترچه داشت و عملکرد خود را در آن یادداشت می‌کرد. مثلا اگر یک روز دیرتر سر کار می‌آمد سر ماه خودش از حقوقش کم می‌کرد نه کارگزینی.


اوایل انقلاب نامم را از جمشید به حسین تغییر دادند


اسم من در شناسنامه جمشید است چون سال تحویل به دنیا آمدم اسمم را جمشید گذاشتند. وقتی جبهه رفتم بچه‌ها گفتند جمشید چیه؟ در جبهه اسم‌هایی مثل جمشید و بیژن و منوچهر خریدار ندارد. اوایل انقلاب روحانی محل ما گفت جمشید چیه؟ حسین! خلاصه تمام فامیل من مرا به نام جمشید می‌شناسند اما در جبهه به من می‌گفتند «حاج حسین».
 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار