گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در سومین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید حسن آبشناسان فرمانده فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء و فرمانده لشکر 23 نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران از زبان همسر وی میپردازیم. شهید آبشناسان ملقب به «شیر صحرا»، متولد 9 اردیبهشت سال 1315 بود و در 8 مهرماه 1364 به شهادت رسید. او در دی ماه سال 1341 زندگی مشترک خود با خانم گیتی زندهنام را آغاز کرده بود.
شب ها می رفتیم بیرون. پیاده می رفتیم سینما که نزدیک شط بود؛ لورنس عربستان، ده فرمان، بر باد رفته، اِلسید. از اِلسید خیلی خوشش آمده بود، یک بار برایم نوشت. آن وقت ها کی فکر می کرد که جنگی بشود و او جایی به نام سیدا تیر بخورد و به هیچ کس نگوید تا روحیه سربازها ضعیف نشود، عین اِلسید.
بعد از سینما، اگر اول برج بود و پول داشتیم، می رفتیم رستوران کارون که میزهایش رو به شط بود و بیشتر ماهی داشت؛ چه ماهی هایی. دیگر هیچ غذایی، هیچ وقت مزه آن ماهی ها را نداد. لب شط خنک بود. آنقدر شلوغ بود که آدم تنهاییش را یا غریب بودنش را از یاد ببرد. صدای آهنگی می آمد. ما؛ من و حسن می نشستیم لب آب و حرف می زدیم. گاهی حسن و من یادمان می آمد که نماز نخواندهایم. تاکسی می گرفتیم یا اگر بی پول بودیم، همه راه را تا خانه می دویدیم.
....
خانه را خودش رنگ زد. می خواستم برای خانه مبل بخرم. موافق نبود. وقتی دید واقعا دلم می خواهد چیزی نگفت اما خرید هم نیامد. با خواهرم رفتم و مبل ها را قسطی خریدم. حسن معمولا اهل کوتاه آمدن نبود، من هم درست مثل خودش. بالاخره او فرمانده بود و من مدیر. هر دو عادت داشتیم دستور بدهیم، هر دو می خواستیم حرف، حرف خودمان باشد. اگر می گفت «نه» معنیش نه بود و اگر من می گفتم «باید این کار شود» باید می شد، اما بالاخره راهش را پیدا کردم.
نمی گذاشتم آن نه گفته شود، اگر می خواستم کاری کنم، می کردم؛ بدون جر و بحث. اگر به نظرم این میز می بایست آنجا باشد، یکی به دو نمی کردم، می بردم می گذاشتمش آنجا. حسن معمولا کارم را می پسندید یا قبول می کرد که ایده بهتری بوده. اگر نمی پسندید هم چیزی نمی گفت چون کار از کار گذشته بود و مخالفت فایده ای نداشت.
مثلا میز ناهارخوری می خواستم برای آشپزخانه. گرفتم؛ یک میز گرد با صندلیهایش. وقتی آمد، همه چیز را چیده بودم توی آشپزخانه با رومیزی و گلدان رویش. انگار صد سال آنجا بوده. حسن آمد و دید. فقط گفت: «باز ولخرجی کردی گیتی»؟ خودش را منضبط کرده بود به یک زندگی ساده، خیلی ساده. فوقالعادههایش را که کم هم نمی شد، اصلا نمی گرفت. سفارش کرده بود که من هم نگیرم؛ فقط اصلِ حقوق. بقیه را دست نخورده می گذاشتم توی پاکت، می بردم مدرسه که طرف های شمس آباد بود.
شاگردهای فقیر خیلی داشتیم. هر بار پول را به عنوان هدیه می دادم به خانوادههایشان. معمولا نه نصیحت می کرد نه بحث، یک جمله می گفت اما حرفش تاثیر داشت. دلش نمی خواست هیچ کدام چاق و تنبل باشیم. از پر خوری و چاقی بدش می آمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. یک بار از جلوی آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را می چشیدم. یک کلمه گفت: «خوشمزه است»؟ همین. یعنی «ریز ریز غذا نخور، عادت می کنی». هنوز هم تا قاشق را بلند کنم که غذا بچشم یاد حرفش می افتم: «خوشمزه است»؟ و قاشق را می آورم پایین.
.....
گاهی حرفمان می شد؛ مثل همه آدمها. قهر هم می کردیم اما هیچ کدام از هیچ چیز کم نمی گذاشتیم. فقط حرف نمی زدیم. یک روز که قهر بودیم، لباس پوشیده بودم بروم مدرسه که حسن آمد. ظهر بود. ناهارش را کشیدم. کنارش نشستم تا غذا بخورد. نمک و فلفل غذایش را هم می زدم. غذایش که تمام شد، وقت گذشته بود. کمی دیرم شده بود. برایش نوشتم: «باید بروم کلاس. من را می بری یا خودم بروم»؟ و گذاشتم روی میز. او هم مداد را برداشت و زیر جمله من نوشت: «من فقط به خاطر بردن تو آمدهام خانه». بعد با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه؛ بی یک کلمه حرف. وقتی برگشتم، قهر تمام شده بود.
....
عید سال شصت و چهار، سال آخر، حسن به من یک سررسید جلد چرمی هدیه داد. اولش نوشته بود: «تقدیم به تو ای....». گفتم: «ای چی»؟ گفت: «خودت بگو». گفتم: «ای بدجنس حقه باز». خندید. گفت: «ای مایه حیات». کلی ذوق کردم. زود خودکار را برداشتم و بالای نقطه چین نوشتم: «مایه حیات». بعد زیرش نوشتم: «می پذیرم و تو برای من عزیزتر از هر کسی». سر رسید را که باز کردم دیدم یک هزار تومانی نو هم گذاشته. گفت: «از لای قرآن برداشتم عیدی. خب، حالا توی این چی می نویسی»؟
من شروع کردم به نوشتن خصوصیات حسن. وقتی خواند گفت: «چی نوشتی؟ من که اینطوری نیستم. اینها را ننویس آدم را مغرور می کند». آن دفتر شد روزشمار آمدن ها و نیامدن های حسن. خدایا حسن کی می آید. خدایا حسن کی تلفن می زند. خدایا حسن من را سالم نگه دار.
حسن همه یادداشت های مرا می خواند. همکارهایم می گفتند: «اینها را به شوهرت نگو. نشان نده. لوس می شود». وقتی به حسن می گفتم، می گفت: «اشتباه می کنند. حالا نگی کی می خوای این حرف ها را بزنی»؟ خودش هم توی یکی از نامه ها برایم نوشته: «من و تو چقدر باید از هم دور باشیم؟ مگر من چقدر زنده ام»؟
....
صبح ها با من می آمد پیاده روی. به عشق بودن با او می رفتم. خیلی کتاب می خواند. کنار کتاب ها حاشیه می نوشت. ساعت ها قرآن گوش می کرد. آن قدر که یک روز گفتم: «خسته نشدی انقدر قرآن گوش می کنی»؟ چیزی نگفت، اما از آن به بعد با هدفن قرآن گوش می کرد.
توی یکی از همین مرخصی ها برادر کوچکترش از مشهد آمده بود مسابقات نهج البلاغه. با اردو آمده بودند حسینیه ارشاد. به ما هم سر زد. حسن کتاب هایش را امانت گرفت. سه چهار روزه تمام کتاب ها را خواند؛ روز و شب، بی وقفه. برادرش اصلا باور نمی کرد حسن همه کتاب ها را به این سرعت خوانده باشد. می نشست کتاب می خواند و با بچه ها بحث می کرد.
یک بار افشین درباره راه های رسیدن به هدف با حسن بحث می کرد. حسن باز رفت سراغ کتاب هایش. یکی دو روز بعد روی مقوا نوشت: «در اسلامِ علی، هدف، وسیله را توجیه نمی کند» و زد به دیوار. جواب سوال افشین.
....
سال شصت و یک بود یا دو، رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم. حسن گفت: «دلم می خواهد بروم امامزاده حمزه زیارت». رفتیم. وقت برگشتن گفت: «احساسی نسبت به حضرت عبدالعظیم پیدا کرده ام. توی امامزاده زیارتنامه را که باز کردم، زیارت حمزه سیدالشهدا آمد». وقتی برگشتیم تهران، ابلاغ فرمانده قرارگاه حمزه را دادند دستش. از آن به بعد حسن رفت کردستان.
* برگرفته از کتاب «نیمه پنهان ماه 12 - آبشناسان به روایت همسر شهید»