گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در یازدهمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید محمد اصغری خواه میپردازیم. شهید اصغری خواه در تاریخ 2 خرداد سال 1340 متولد شد و در 3 بهمن 1359با سیده نساء هاشمیان ازدواج کرد. وی در 9 فروردین ماه سال 1367 به شهادت رسید.
همسر شهید اصغری خواه در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- يك سال عقد بوديم و بعد رفتيم سر خانه و زندگيمان. محمد نتوانست انتقالي بگيرد براي قم، يعني سپاه قم با انتقالش موافقت كرد ولي سپاه لنگرود نه. گفته بودند ما اين جا به تو احتياج داريم. محمد هم دوست نداشت از هم دور باشيم. ديگر نگذاشت بروم قم. يك خانه خانه كه چه عرض كنم يك اتاق دوازده متري از يك خانه اجاره كرديم.
خانواده محمد آمدند كمك و جهازم را برديم؛ يك موكت سبز شش متري يك فرش به همين اندازه يك گازه سه شعله بدون فر كه برادرم برايم خريده بود و خدا ميداند محمد چه قدر ناراحت شد و فكر ميكرد خيلي تجملي است و ظرف و ظروف پلاستيكي و ملامين. مادرم تمام مدت فقط ساكت نگاه كرد و اشك ريخت. چيدنشان يك صبح تا ظهر بيشتر طول نكشيد پدر محمد براي ناهار نان سنگك و كره و مرباي آلبالو و هندوانه خريد و دور هم خورديم. بعد آنها رفتند.
حسابي تنها شده بودم. از پدر و مادرم دور بودم و محمد هم كه هيچ وقت نبود. تنها توي يك اتاق مينشستم و كتاب ميخواندم يا نوار گوش ميكردم. كم كم كلافه ميشدم. دوازده روز بود كه محمد از پادگان نيامده بود. آمادهباش بودند ولي اعزام هم نبود. بلند شدم رفتم خانه همسايهمان كه تلفن داشتند.
پاسدارها ميخنديدند و به هم ديگر سقلمه ميزدند. انگار همسر يكي از پاسدارها به فرمانده زنگ زده بود و گله كرده بود. يكي زير لب دم گوش اصغريخواه كه جلويش ايستاده بود گفت: «محمد خانم تو بوده كه اين قدر حراف بودهها...» و خنديد. اصغريخواه همين طور كه فرمانده را نگاه ميكرد با پشت پا زد تو ساق پاي پشت سري، ولي نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. فرمانده گفت «حالا برادرها برن پرسنلي. بسته به مسافتي كه خونههاشون از اين جا دوره مرخصي ساعتي بگيرند ولي فراموش نكنيد فردا راس ساعت هفت صبح همگي صبحگاه حاضر باشيد». در پادگان باز شد و پاسدارهاي موتور سوار دسته دسته از پادگان بيرون آمدند و رفتند سمت خانههاشان.
خيلي سعي كردم كه به روي خودم نياورم كسي كه زنگ زده بوده من بودم ولي نشد؛ جلوي خندهام را نتوانستم بگيرم. محمد مشكوك شد و بالاخره از زير زبانم كشيد بيرون. آن شب چه قدر خنديديم. تا خود صبح نشستيم چاي خورديم و حرف زديم. ديگر حتي مهماني هم كه ميرفتيم يك گوشه مينشستيم و دوتايي حرف ميزديم. دوربريها صداشان درميآمد ولي محمد اهميت نميداد. دوست داشت با هم باشيم. انگار وقت زيادي نداشت. انگار قرار بود من را ازش بگيرند.
- يك بار كه از مدرسه برميگشتم ازكنار محل كار محمد داشتم رد ميشدم كه ديدم محمد جلوي در ايستاده و زني هم روبهرويش. از همان دور معلوم بود كه آن زن دارد با عصبانيت با محمد حرف ميزند. نزديكتر كه رفتم ديدم بله. هر چه از دهانش درميآيد نثار محمد ميكند و محمد هم سرش را انداخته پايين و لام تا كام حرف نميزند. حسابي جوش آورده بودم. دلم ميخواست بروم و حق زنك را بگذارم كف دستش. از ساكت ماندن محمد بيشتر حرصم گرفته بود. وقتي رفت دويدم سمت محمد. محمد چشمش افتاد به من و گفت: «نساء تويي؟»
گفتم: «اين كي بود؟ چرا گذاشتي هر چي دلش ميخواد بهت بگه؟ چرا جوابش رو ندادي؟» محمد دست به سينه تكيه داد به ديوار و با محبت نگاهم كرد و گفت: «چرا بايد جوابش رو ميدادم. مادر فلانيه.» مادر يكي از همكلاسيهايم كه عضو گروهك منافقين بود. محمد گفت: «هفته پيش بچهها دخترش رو گرفتن و الان توي زندونه. فكر ميكرد تقصير منه كه دخترش رو گرفتن. گفتم عيب نداره. اگه با فحش دادن به من دلش خالي ميشه بذار هر چي ميخواد بگه. بالاخره مادره. دلواپس بچهش شده». گفتم: «يعني چي محمد؟» گفت: «باشه بذار اون آروم بشه. با چهار تا فحش از ما چيزي كم نميشه».
محمد اين طور بود. حالا من نقطه مقابلش بودم. هر چه قدر كه او صبور بود، من زود عصباني ميشدم. با هم كه حرفمان ميشد من داد و هوار ميكردم. يك دفعه ميديدم محمد از خنده غش كرده بيشتر عصباني ميشدم. يك بار كه ديگر كفرم درآمد. گفتم: «محمد ميشه بگي به چي ميخندي؟ كجاي حرف من خندهدار بود». زود خندهاش را خورد و گفت: «ببخشيد ديگه نميخندم». دوباره ريسه رفت.
اين طور كه ميكرد من هم خندهام ميگرفت و غائله ختم ميشد. ميگفت: «نساء تو سيدي. فكر كن اگه من هم مثه تو جوشي باشم چي ميشه». راست ميگفت. اگر قرار بود محمد هم مثل من زود عصباني شود نميتوانستيم با هم زندگي كنيم. هميشه بهم ميگفت: «باور كن نساء يه روز ميآد كه به همين دعوا كردنها افسوس ميخوري».
- تا مدتها روابط مادرم با محمد سرد بود. ميرفتيم خانهشان مامان من را ميبوسيد ولي محمد را نه. محمد ميفهميد و ناراحت ميشد. وقتي برميگشتيم به من ميگفت. يك بار گفتم: «خب او تو رو نميبوسه تو برو جلو». همان شد. ديگر هر وقت مادرم را ميديد كاري ميكرد كه مامان اگر ميخواست هم نميتوانست بياعتنا باشد. مادرم را بغل ميكرد و با سر و صدا ميبوسيد يا بلندش ميكرد ميچرخاندش. هيكل محمد درشت بود و مامان ريزه. خيلي خندهدار ميشد. مامان غش غش ميخنديد و ميگفت: «پسر من رو بذار زمين».
با اين كارهاي محمد كم كم مادرم بهش علاقهمند ميشد. وقتي محمد ميخواست برود جبهه ميرفتيم خانه مادرم كه محمد با پدر و مادرم خداحافظي كند. موقعي كه ميخواستيم برويم مادرم گريه ميكرد و كتف محمد را ميبوسيد و ميگفت: «اينجا جاي تفنگ يك رزمنده ست». بعد تا وقتي كه ما برسيم سر كوچه و مامان ديگر ما را نبيند ميديديمش كه ايستاده و دستهايش را به سمت آسمان بلند كرده و محمد را دعا ميكند يا اينكه چهارقل ميخواند و فوت ميكند به سمت محمد.
- از عملیات رمضان که برگشت، گاهی حالتهای عجیبی پیدا کرده بود. مرتب میگفت: «نساء حالم بده....». گاهی میرفت توی خودش، انگار کر میشد. صدا میکردم، جواب نمیداد. بلندتر که صدایش میکردم، عصبی میشد. به صدای بلند حساسیت پیدا کرده بود. میگفت انگار توی مغزم یک چیزی منفجر میشود.
وقت گرفتم و رفتیم دکتر؛ دکترهای مختلف، همه بی فایده. هر بار که میرفت جبهه و بر میگشت، بدتر از دفعه قبل بود. تهران هم رفتیم. ساعت نه شب میرسیدیم تهران و از ترس این که صبح وقتمان نگذرد، همان جا پشت در مطب پتو میانداختیم و مینشستیم. باز هم فایده نداشت. آزمایشها و عکسهای رادیولوژی هیچ چیز نشان نمیداد.
محمد سالم سالم بود، ولی حالا درد قلب و شکم هم پیدا کرده بود و دردش هر روز شدیدتر میشد. دیگر مانده بودم مستأصل که آخرین دکتر دردش را تشخیص داد؛ محمد جانباز اعصاب و روان بود. دکتر میگفت بدنش طاقت انفجارهای کرکننده را نداشته. جبهه رفتن را برایش قدغن کرد. باید میماند توی خانه یا کاری پیدا میکرد که به اعصابش فشار نیاورد.
مسئولیت سپاه لنگرود را بهش دادند. یک بار که مانور داشتند، صدای انفجار باز هم اعصابش را ریخت به هم. از آن جا هم آمد بیرون. رفت آموزش و پرورش و توی واحد قرآن مشغول شد. حالا باید همه جا باهاش میرفتم. من که ماه تا ماه محمد را نمیدیدم و صدایش را نمیشنیدم، حالا نباید به حال خودش رهایش میکردم؛ حتی یک لحظه. هر روز از روز قبل بدتر میشد. برای دل دردش چاره داشتم. یک چادر نماز را چنان دور شکمش میپیچیدم که شکمش به پشتش میچسبید و نیم ساعت بعد دردش کمتر تر میشد. ولی درد قلب؟
همیشه توی کیفم آمپول مسکن داشتم؛ اسپاسلار، نوالژین، وریدی میزدم، اما باید یک مرد نگهش میداشت تا تکان نخورد. قوی هیکل بود و دست تنها حریفش نمیشدم. مدتها طول کشید تا علایم حملههای عصبیش را بشناسم و بدانم که چه لازم دارم و چه کار باید بکنم. زمان و مکان هم نداشت. گاهی این طرف و آن طرف مهمان بودیم که یک دفعه شروع میشد. بدتر این که دوست نداشت کسی در آن وضع ببیندش.
خانه پدرش هم که بودیم. نمیگذاشت حتی مادرش نزدیک بشود. ناله میکرد: «نساء در رو ببند». مادر و خواهرهایش پشت در گریه میکردند و من گریه میکردم. به حال که میآمد، میگفت: «نساء تو بهترین پرستار دنیایی. دلم میخواهد همیشه مریض باشم و تو ازم مراقبت کنی».
- حالا زیر و بم شخصیتش را شناخته بودم. چنان یکی شده بودیم که وقتی کاری داشت یا از چیزی خوشحال بود یا ناراضی، اصلاً احتیاج به حرف زدن نبود. نگاهم میکرد و من میفهمیدم چه میخواهد بگوید. نامههایش با کلماتی مثل «همسرم» یا «مشوق من» شروع میشد. به هم اعتماد داشتیم؛ اعتماد صددرصد و مدام میخواست این را همه بفهمند.
میخواست وصیت کند. به من میگفت: «نساء بیا تو بنویس، من امضا میکنم» یا میگفت: «اگر کسی اومد و گفت از من طلبکاره، اگه نساء تأیید کرد، درسته». میخواست برود سخنرانی کند، جای خاصی یا به مناسبت خاصی، مینشستیم دوتایی متن حرف هایش را مینوشتیم. بعد از سخنرانی نوارش را برایم میآورد، میگفت: «بگیر نگه دار، برای شبهای تنهاییت».
یادم هست عملیات آزادسازی ماووت بود. عملیات پیروز شده بود و مردهامان داشتند برمیگشتند؛ بچههای گردان کمیل که قرار بود مردم شهر بروند استقبالشان. توی آن عملیات حتی یک شهید هم نداده بودند. همه خانوادهها توی خانه ما که خانه فرمانده گردان بود، جمع بودند. من کنار همسر شهید صنایع نشسته بودم. شوهرش چند ماه قبل توی کربلای پنج شهید شده بود. بی قرار بودم. دلم عجیب برای محمد تنگ شده بود. پدر محمد آمد دنبالم. گفت: «سید پاشو بیا. اومدند».
به خانم صنایع نگاه کردم. چند وقت پیش خانم صنایع درددل کرده بود و گفته بود که وقتی زنی شوهرش از جبهه میآید، نمیتواند ببیند. طفلک بغض کرده بود. خیلی دلم سوخت. گفتم: «نمیآم. شما برید». او هم زیاد ننشست و زود بلند شد و رفت خانهشان.
بلند شدم. قلبم چنان میزد که صدایش را میشنیدم. مردم محمد و چند نفر از بچههای گردان را سردست بلند کرده بودند و گردنشان حلقه گل انداخته بودند. محمد حلقه گل را مرتب بر میداشت و میگفت گردن بچهها بیندازید.
چشمم که به محمد افتاد، از بی قراری دستهایم بی حس شد. مردم انگار که داماد میآورند. تا دم در خانه ما همراهیش کردند و بعد محمد آمد تو. دستش یک کادو بود. آمد سمت من. گفت: «بفرمایید. این مال شماست» و خم شد که بند پوتینهایش را باز کند. کادو یک رادیو ضبط بود. توی استانداری بهش هدیه داده بودند. بعد از این، به خاطر خانوادههای شهدا خیلی کمتر میآمد. همان موقع هم که میآمد، سعی میکرد کمتر ما را بیرون با هم ببینند. وقتی بهش اعتراض میکردم، میگفت: «از روی خانوادههای شهدا خجالت میکشم. جوونهای مردم که من فرماندهشون بودم شهید شدهاند، اما من هنوز زندهام. خب چی کار کنیم. خدا ما رو نمیخواد».