به گزارش خبرنگار حوزه مقاومت و پایداری گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در چهاردهمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید علیرضا میپردازیم. شهید یاسینی در تاریخ 15 فروردین سال 1330 متولد شد و در 6 آبان سال 1352 با پروانه محمودی ازدواج کرد. وی در 15 دی ماه سال 1373 به شهادت رسید.
همسر شهید یاسینی در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- از فراي روز عقد زندگي زير يك سقف را شروع كرديم. علي دلش ميخواست كه از همان اول مستقل باشيم ولي پدر و مادر ميگفتند: «تو هم مثل پسر خودموني. پروانه درس داره، زوده حالا بره زير بار مسئوليت و خونهداري. اينجا باشين راحتترين. خيال ما هم راحتتره».
اتاق خودم را كه طبقه بالا ساختمان بود آماده كرديم. پدر خيلي اصرار داشت كه برايم جهيزيه بگيرد ولي علي نگذاشت. گفت: «شما همين قدر كه زحمت پروانه رو كشيدين بزرگش كردين اجازه دادين درس بخونه براي من همه چيزه. از اين به بعدش را بسپرين به من». با هم رفتيم خيابان زند، كالاي خانه. دستهاي همديگر را گرفته بوديم دورتادور مغازه را ورانداز ميكرديم. يك لباسشويي ارج، يك يخچال ايراني و چند تا وسيله ديگر هم سفارش داديم.
علي چك داد. ماهي پانصد تومان هم قسط. از چانه زدن خوشش نميآمد. هر وقت خريد ميكرديم يك چيزي هم اضافه ميداد به شاگرد مغازه. نميگذاشت من هم حرفي بزنم. ميگفت: «مگه چقدر ميخواد تخفيف بده، كار قشنگي نيست كه يه خانم با فروشنده بحث كنه».
سال اول زندگي توي همان اتاق گذشت. صبحها با هم ميرفتيم؛ من دانشسرا، او پايگاه. ظهرها برميگشتيم براي نهار. دوباره ميرفتيم تا غروب. بيشتر شبها بيرون غذا ميخورديم. اوايل زندگيمان مثل دوران نامزدي بود؛ همه چيز شيرين و رويايي. الان كه فكر ميكنم ميبينم مثل اين بود كه فرشتهاي از آسمان بيايد و اشارهاي بكند و در چشم به هم زدني اين زندگي را براي من بسازد.
- با همه سختيهايي كه زندگيمان داشت كنار علي همه چيز آسان بود. توي اين همه انتقالي يك بار نگذاشت من به چيزي دست بزنم. وسايل را ميبرد، خانه را ميچيد، بعد ميآمد دنبال ما. خانهمان طبقه چهارم بود، خانه بزرگي بود؛ چهار خوابه دويست متر شايد هم بيشتر. براي ما خيلي بزرگ بود. اتاقها را موكت كرده بود. هنوز بوي رنگ ميداد. اين اولين باري بود كه از خودمان خانه داشتيم. احساس خوبي بود. مثل اينكه بعد از يك سال و چند ماه تازه داشتيم مستقل ميشديم.
علي بيشتر وقتش را با من و بهزاد ميگذارند. هر وقت ميآمد خانه يك چيزي براي بهزاد خريده بود؛ سه چرخه، توپ و ... دوستهايش بهش ميخنديدند و ميگفتند: «اوه، رضاي بچه نديده رو نگاه كنين. بيچاره مگه اجاقت كور بوده». اسمش عليرضا بود. دوستهايش رضا صدايش ميكردند. علي هم از پشت پنجره برايشان شكلك درميآورد. يعني كه دلتان بسوزد. بهزاد چهار پنج ماهه شده بود. تازه داشت لپ درميآورد. از پشت سر كه نگاهش ميكردي لپهايش از دو طرف زده بود بيرون.
خاطره اولین روزهای جنگ
- من از جنگ هيچ تصوري نداشتم. همه دنياي من علي بود و بچهام. همين خانه كه داشتيم با خوبي و خوشي در آن زندگي ميكرديم. آن روز براي بار اول فكر كردم كه شايد علي را از دست بدهم. چند روز اول همه به خودشان دلداري ميدادند كه دو سه روز بيشتر طول نميكشد و اين چند روز را هم يك جوري تحمل ميكنند.
هوا تاريك شده بود. از مردها خبري نبود. همسايهها ميگفتند: «بياييد شب را با هم توي راهرو بخوابيم كه نترسيم» ولي من دوست نداشتم. منتظر علي بودم. ميدانستم برميگردد. ساعت دو، سه نيمه شب بود كه آمد. خيلي نگران بود. يكجا بند نميشد. مثل مرغ پر كنده همان دم در اين طرف و آن طرف ميرفت. چند بار داد زد «جنگ شده ميفهمي؟» دستهايش را مشت كرده بود و ميگفت: «من رفتم بمباران كردم. من آدم كشتم. ميداني آدم كشتن يعني چي؟»
حتي توي خانه نيامد. فقط من و بچهها را نگاه كرد. بغلمان كرد و رفت. با دوستهايش آمده بود. آمدند دستش را گرفتند و بردند. ميبردندش، من هم همين طور ايستاده بودم نگاهش ميكردم. سه روز تمام هواپيماها توي آسمان بودند. ديگر نميدانستيم كدام ايراني است كدام عراقي؟ ضدهوايي که ميزدند ميترسيديم. توي اين سه روز علي را نديدم.
وضع خيلي بدي بود. آب و برق و تلفن قطع بود. از هيچ كس خبر نداشتيم. از خانه هم نميتوانستيم برويم بيرون. چند تا اتوبوس آوردند پايگاه گفتند: «اينجا ديگه امن نيست بايد پايگاه رو تخليه كنيد». ميگفتند: «شما بايد بريد جاي امن تا شوهرهايتان با آرامش پرواز كنند». دلم نميخواست بروم، گفتم: «بايد شوهرم را ببينم. تا نبينمش از اينجا نميرم». فايده نداشت. همه بايد ميرفتند.
هيچ چيز با خودم نبردم. فقط يك ساك لباس براي بچهها و آلبومها را برداشتم. آلبومها خاطراتم بود. اگر خانه خراب ميشد و همه چيزش از بين ميرفت برايم مهم نبود ولي عكسهاي علي را نميخواستم از دست بدهم. همه آن عكسها يادگار بهترين روزهاي زندگيام بود. حال و روز خودم را نميدانستم. مثل ميتها شده بودم. اشك توي چشمهايم جمع شده بود. ولي گريه نميكردم. توي راه همه گريه ميكردند؛ بچهها هم، ولي من و بهزاد و مهدي فقط نگاه ميكرديم به خانهمان كه از آن دور ميشديم به علي كه حالا ديگر كنارمان نبود. شيراز پياده شدم. رفتم خانه پدرم.
خواب سقوط هواپیما و کتک خوردن شهید یاسینی در مرز
- يكي از شبهاي ماه رمضان بود. خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم هواپيماي علي جلوي چشمهايم سقوط كرد. علي گفته بود: «هر خوابي ميبيني به من نگو. من خيلي به خواب اعتقاد دارم. بذار با ذهن مثبت از خونه برم بيرون وگرنه تا شب همين طور فكرم مشغوله». من هم بهش نگفتم ولي آن شب خودش هم نميتوانست بخوابد. پرواز كَب داشت؛ يعني گشت روي مرز. سه صبح تا وقت رفتن پلك روي هم نگذاشت.
سحري هم نان و هندوانه و كمي تخم مرغ خورد. نگذاشت برايش غذا آماده كنم. رفت توي اتاق بچهها. بوسيدشان، انگار نميتوانست دل بكند. ايستاده بود روي پاشنه در و ديوار را نگاه ميكرد. موقع خداحافظي گفت: «خداحافظ ما رفتيم برميگردم» هيچ وقت نميگفت برميگردم. نگرانش بودم دلم نميخواست به دلم بد راه بدهم. ولي دلم شور ميزد. صداي غرش هواپيمايش را كه شنيدم پلكهايم سنگين شد.
دم دمهاي صبح بود كه يكي از همسايهها تلفن زد. خواب خواب بودم. صدايم گرفته بود، خوب نميشنيدم كه چه ميگويد. گفت: «پروانه خوابيدي؟» گفتم: «خب آره». گفت: «مگه خبر نداري؟ هواپيماي شوهرت را زدن. هيچ خبري هم ازش نيست». بدنم بيحس شد. گوشي تلفن از دستم افتاد. قلبم تند تند ميزد. نميتوانستم حرف بزنم يا از جايم تكان بخورم.
با خودم گفتم: «واي پروانه! از اون چيزي كه ميترسيدي سرت اومد». هر طوري بود تماس گرفتم گردان، آقاي كاشف بود. گفت: «نه بابا! كي اين چيزها را به شما گفته. رضا طوريش نيست حالش خوبه الان هم همين جا داره صبحونه ميخوره». گفتم: «اگه راست ميگين گوشي رو بدين باهاش حرف بزنم». گفت: «همين الان رفت توي اتاق». هيچ كس جواب درستي نميداد همه ميخواستند دلداريم بدهند بالاخره فرمانده پايگاه شهيد خضرايي تلفن زد. به من ميگفتن حاج خانم. گفت: «حاج خانم اصلا ناراحت نباشين. راست ميگن هواپيماي رضا رو زدن ولي الان رضا توي مرزه ما هم دو تا هليكوپتر فرستاديم دنبالشون. كابين عقبش هم سالمه».
آرام نميشدم، باورم نميشد، بيتابي ميكردم. گفت: «ميخواين وصل كنم با خودش حرف بزنين»؟ گفتم: «تو رو خدا بذارين صداش رو بشنوم». بيسيم زدند آمد پشت بيسيم؛ خودش بود، ميخنديد، گفت: «بيخودي نگران نشو تو كه ميدوني من چيزيم نميشه مگه بهت نگفتم من ضدگلولهام»؟ غش غش ميخنديد. گفتم: «علي راست ميگي؟ دستت كنده نشده؟ پاتو نبريدن؟ همه چيز سر جاي خودشه؟» گفت: «بابا باور كن من يه خراش هم برنداشتم. شام منتظرم باش».
چهار تا هواپيماي عراق تو مرز كردستان محاصرهاش كرده بودند؛ يكي بالا، يكي زير شكم، دو تاي ديگر هم دو طرف بالها. ميخواستند هواپيما را سالم بنشانند توي خاك عراق كه بعد استفاده تبليغاتي كنند و بگويند «ياسيني رو سالم گرفتيم». چند تا راكت پرتاب كرده بود كشانده بودنشان توي خاك ايران. آنها كه حمله كرده بودند ايجكت كرده بود توي يكي از مزرعههاي كردستان فرود آمده بود. وقتي برگشت جاي چتر و طنابها و چند تا كبودي روي بدنش مانده بود.
كشاورزها فكر كرده بودند عراقي است، با بيل و كلنگ و سنگ افتاده بودند به جانش. هر چه قسم خورده بود كه من ايرانيم قبول نميكردند. فارسي بلد نبودند كه حرفش را بفهمند. بالاخره يكيشان كه كمي فارسي ميدانسته حرفهايش را ميفهمد و به پاسگاه تحويلش ميدهند.
سفر به مشهد و استفاده نکردن از امکانات بیت المال
- يك روز بهش گفتم علي چند روز مرخصي بگير ما رو ببر مشهد زيارت. دستش خالي بود. تا وقتي بود كمك خرج پدرش بود. ميگفت: «پدر و مادرم به گردنم حق دارن». نتوانست بليط ايران اير بگيرد؛ قيمتش بالا بود. دلش هم نميخواست از طريق اداره اقدام كند. اگر ميخواست بهترين جا را با بهترين بليط بهش ميدادند.
با پيكان خودمان راه افتاديم رفتيم مشهد. صبح زود بود كه به يكي از شهرهاي نزديك مشهد رسيديم. توي ميدان اصلي شهر ماشين را زد كنار، ايستاد به تماشاي مردم كه با لباس گرمكن توي ميدان نرمش صبحگاهي ميكردند. باورش نميشد، آنقدر درگير جنگ شده بود كه نميتوانست باور كند مردم به اين راحتي زندگي ميكنند. صبحها نان داغ ميخرند براي صبحانه. چند دقيقهاي مات و مبهوت ايستاد نگاهشان كرد. خيلي وقت بود بين مردم زندگي نكرده بوديم. توي پايگاه به جز همسايهها و هواپيماهايي كه دايم ميپريدند و صداي آژير قرمز چيز ديگر نميديديم.
مشهد كه رسيديم جا پيدا نميشد. هر جا رفتيم جوابمان ميكردند. فقط لازم بود يك تلفن بكند به ستاد نيروي هوايي آنجا بگويد من ياسيني هستم؛ بهترين جا را بهمان ميدادند. ولي ميگفت: «بيتالماله، جواب پس دادن داره». خودش هم گيج زندگي مردم شده بود كه چقدر عادي رفت و آمد ميكردند. چند بار گفت: «مثل اينكه اينجا اصلا جنگ نيست انگار نه انگار بچههاي مردم دسته دسته دارن از دست ميرن».
سر ماشين را كج كرد كه برگرديم. نميتوانست آن وضعيت را ببيند. گفتم «علي من فقط اومدم كه دستم به ضريح امام رضا (عليه السلام) برسه. تو رو خدا برنگرد». بالاخره يك مسافرخانه كثيف پيدا كرديم و دو شب آنجا سر كرديم براي زيارت.