کد خبر:۳۵۸۹۴۷
سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان - 15

ماجرای اسارت شهید طالبی و کلاهی که سر عراقی‌ها رفت

همسر شهید طالبی می‌گوید: یک بار بعد از مدت‌ها بی خبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام می‌کرد. همان لحظه بعد از کلی رجزخوانی گفت: «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی یکی از مزدوران ارتش خمینی را دیروز به اسارت گرفته‌اند».

به گزارش خبرنگار حوزه مقاومت و پایداری گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارش‌های «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان می‌شویم.

 

در پانزدهمین شماره از این سلسله گزارش‌ها به بازخوانی برگ‌هایی از زندگی خانوادگی شهید مصطفی طالبی می‌پردازیم. شهید طالبی در تاریخ دوم خرداد سال 1332 متولد شد و در 9 خرداد سال 1359 با پروانه محمودی ازدواج کرد. وی در 31 خرداد ماه سال 1374 به شهادت رسید.

 

همسر شهید طالبی در خاطرات خود از زندگی با وی می‌گوید:

 

- آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم، اگرچه آب گرم‌کن نداشت، لوله‌ها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرفشویی را هم نمی‌شد استفاده کنیم. مصطفی می‌آمد که لوله‌ها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژير می‌کشید؛ زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار می‌کرد «معنی و مفهوم آن این است که احتمال حمله هوایی ...». احتمال حمله هوایی بود. لوله‌ها را ول کردیم و روی پنجره‌ها کاغذهای کلفت مشکی زدیم و روی شیشه‌ها را چسب زدیم. مادر برایمان یک سینی پر خوراکی آورد و کنارمان ماند. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و کاغذها را می‌چسباندیم پشت شیشه‌ها. لوله‌ها درست نشد. یک منبع دویست لیتری آهن سفید که پایینش شیر داشت گذاشتم بیرون ساختمان، دم در که ظرف‌ها را آنجا بشوییم.

 

پدر و مادرم دیگر نه اعتراض می‌کردند نه نصیحت و نه حتی حرص می‌خوردند. سرشان را تکان می‌دادند و می‌خندیدند و سعی می‌کردند هر جا که بشود کمک کنند. مصطفی جای خودش را باز کرده بود. برادرم قبل از ازدواج به مصطفی گفته بود: «مژگان عزیز کرده مادر و پدرم است. مخالفت می‌کنیم چون مطمئن هستیم طاقت زندگی با تو را ندارد». اما حالا مادرم می‌گفت «من مامان مصطفی هستم. وای به حالت اگر این نازنین را اذیت کنی». به مصطفی می‌گفت «نازنین» اسمش را صدا نمی‌کرد. هنوز هم همین طور است.

 

همه دوستش داشتند؛ به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش رویی‌اش که گاهی خودم را هم متعجب می‌کرد. این مصطفی با برادر طالبی که از کلاس‌های سپاه می‌شناختم خیلی فرق می‌کرد. توی جمع‌های فامیلی وقتی بحث می‌شد وقتی خلاف اعتقاداتش حرف می‌زدند، عصبانی نمی‌شد. می‌گذاشت قشنگ حرف‌هایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب می‌داد، دلیل می‌آورد، مثال می‌زد. صداقتش مجاب کننده بود.

 

به حلال و حرام خیلی مقید بود اما با هیچ کس قطع رابطه نمی‌کرد. خانه همه اقوام سر می‌زدیم. اگر یقین می‌کرد اهل خمس و زکات نیستند خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم کنار می‌گذاشت. یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد اما ماند همان جا دم در. سر خودش را با کارهای که پیش می‌آمد گرم کرد؛ کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمان‌ها.

 

- مصطفی دیر می‌آمد و زود می‌رفت. مجروح می‌شد، بستری می‌شد، وقتی خطر می‌گذشت، وقتی همه چیز تمام می‌شد تازه خبر به گوش من می‌رسید. هیچ وقت چیزی نمی‌گفت، خبر نمی‌داد.

 

یک بار با بلوز نظامی و شلوار کردی از جبهه برگشت. خیلی بد راه می‌رفت و سخت می‌نشست. جز این، همه رفتارهایش عادی بود. نمی‌توانستم بپرسم، خجالت می‌کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم. از خودش نه از برادرش پرسیدم.

 

گفت: «ترکش خورده».

گفت: «سه نفر روی موتور بوده‌اند. خمپاره خورده کنارشان. اولی شهید شده، دومی هر دو تا پایش را از دست داده، مصطفی هم ترکش خورده».

 

البته، آن وقت ترکش‌ها را درآورده بودند و داشت خوب می‌شد که آمده بود خانه.

 

نامه که نمی‌نوشت. آنها که از جبهه برمی‌گشتند برایمان خبر می‌آوردند: «تا دو سه روز پیش آقا مصطفی با ما بود؛ خوب بود سلام رساند» اما گاهی همین‌طور هم نبود. روزها می‌گذشت و هیچ خبری نمی‌آمد. کسی هم نبود که از او بپرسم. یک بار بعد از مدت‌ها بی خبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام می‌کرد. همان لحظه بعد از کلی رجزخوانی گفت: «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی یکی از مزدوران ارتش خمینی را دیروز به اسارت گرفته‌اند».

 

نمی‌فهمیدم چه می‌کنم. تصور وحشتناکی از اسارت داشتم؛ از بس مصطفی دعا می‌کرد که تا زنده است اسیر نشود. چادرم را پوشیدم و میثم را برداشتم رفتم سراغ آقای تاجوک. گفت: «من تا همین دیروز با مصطفی بودم». گفتم: «حاجی شما سه روز است که ملایری من هم خبر اسارتش را از رادیو عراق شنیدم هر چه شده راستش را به من بگو». گفت: «راستش این که من هیچ خبری از مصطفی ندارم اما به خانواده نگو نگران می‌شوند». نگفتم. هر کس حال مصطفی را می‌پرسید می‌گفتم: «خوب الحمدالله» اما دلم خون بود.

 

دو ماهی می‌شد که رفته بود. معمولا 45 روز جبهه بودند شش روز می‌آمدند خانه. حالا 60 روز بود که از او بی خبر بودم. صد بار مردم و زنده شدم تا آمد. نشناختمش. صورتش شده رنگ لباس‌هایش. موهایش یک دست خاکستری بود. وقتی سرش را شست دوباره مشکی شد.

 

لباس‌هایش را دو روز خیس کردم تا قابل شستن شد. گفتم: «چه خبرا؟» گفت: «خبر خیر. همان‌ها که از اخبار می‌شنوید». گفتم: «عراق اعلام کرد تو را گرفته‌اند». گفت: «ساکم را آب برده و آنها مدارکم را پیدا کرده‌اند. سرشان کلاه رفته. فکر کرده‌اند کسی هستم».

 

- مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه 598 را پذیرفت. نمی‌دانستم چه حالی دارد اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر؛ آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد، دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچه‌های کوچه هم با مصطفی رفتند.

 

عملیات مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش می‌کرد. مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند هر روز می‌آمدند خانه ما احوال بچه‌هایشان را از من می‌پرسیدند. گاهی التماس می‌کردند خبری داری؟ زنده است؟ و من خبری نداشتم.

 

عملیات که تمام شد سر تا ته کوچه‌مان چند تا حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود؛ احتمال حمله دوباره عراقی‌ها یا منافقین. باز هم در مرخصی‌های کوتاهش او را می‌دیدم. تا مهر سال 68 که بنا شد در دانشگاه امام حسین علیه السلام درس بخواند؛ دافوس دوره فرماندهی و ستاد.

 

راضی نبودم حالا که جنگ تمام شده بود حالا که مرزها آرام بود دلم می‌خواست مصطفی هم باشد. شب‌ها از سرکار بیاید خانه پیش بچه‌ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم.

 

مصطفی رفت. هفته‌ای، دو هفته‌ای یکبار می‌آمد ملایر سر می‌زد و برمی‌گشت. باز هم منتظرش بودم. دلم می‌خواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم و نه حقوق‌مان کفاف اجاره خانه‌های تهران را می‌داد.

 

خبر فوت امام را که دادند دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. می‌دانستم از خاک امام دل نمی‌کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. می‌خواستم حرف بزند می‌پرسیدم «چه خبر بود؟» می‌گفت: «هر چه بود تلویزیون نشان داده نپرس».

 

اما هر دو می‌دانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمی‌شود.

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
ترک با غیرت
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۰
بایید این شهیدان را ببینیم و یارو یاور رهبر ترک زبانمون بشیم. به ابالفضل ع قسم آقا سید علی حکم جهاد بده امریکا رو با تراکتور شخم و نابودش میکنم . امام سید علی خامنه ای نوکرم به ابالفضل
1
0
ترک با غیرت
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۳
سلام چرا نظر منو نمایش نمیدید. اگه نمایش ندید حوالتونو میدم به خود آقام اباالفضل
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار