گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در ششمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید یوسف کلاهدوز میپردازیم. شهید کلاهدوز در تاریخ اول دی ماه سال 1325 متولد شد و در 29 تیر 1352 با زهرا موزرآنی ازدواج کرد. وی در 8 مهر ماه سال 1360 در سانحه سقوط هواپیما به شهادت رسید.
همسر شهید کلاهدوز از خاطرات زندگی خود با او میگوید: یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کار خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت: «تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دی؟ هر چی شد می خوریم دیگه». خوش حال تر می شد، اگر می نشستم و چهارتا کتاب می خواندم. می گفت زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمرهای زندگی نکن که از مطالعه ات بمونی.
بارها ازش پرسیدم چی دوست داری برایت بپزم؟ می خندید و می گفت: «غذا، فقط غذا». یادم نیست یک بار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می کرد یه جور غذا درست کن. مهمون هم که داشتیم، یه جور، زیاد درست کن، ولی متنوعش نکن.
اوایل که زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم، بیش تر از پدرم که توی این چیزها وارد بود، دستور پخت غذاهای مختلف را می گرفتم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود، با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف آمد. رفتم غذا را بکشم، دیدم آش شده. سیب زمینی ها له شده بودند و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف. رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر گریه.
یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چندبار که صدایم کرد، آمدم بیرون. چشم هایم پف کرده و قرمز بود. ترسید. گفت: چی شده زهرا؟ من هم قضیه را برایش گفتم. هیچ بهم نخندید. خودش غذا را کشید و خورد. آن قدر به به و چه چه کرد که یادم رفت غذا چی شده.
خواستم بروم ظرف ها را بشویم، که گفت بشین برایت از آشپزی خودم تعریف کنم: یک روز با دوستهام رفته بودیم باغ، گردش. بچه ها گفتند: غذا با کی باشه؟ گفتم: من کوکو سبزیش رو من می پزم. گفتند: بلدی؟ من هم که دیده بودم مادرم توی کوکو چی می ریزه، گفتم آره که بلدم. سبزی را شستم و خرد کردم. فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمی دونستم که سبزی سرخ کرده مال خورش قرمه سبزیه. سبزی ها که سرخ شد، هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هر چه صبر کردم، دیدم شکل کوکو نمی شه، گفتم: بچه ها بیایین ناهار حاضره. دوست هام گفتند: این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم: چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره. مزه اش همونه. اسمش کوکوی یوسفه.
* شاید علاقه اش را خیلی به من نمی گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می کرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانواده ام یادم می رفت. حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من. می گفت هر جور خودت دوست داری خرج کن. خرید خانه با من بود اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان، اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که برمیگشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد.
* یوسف تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم من را زیاد تئاتر می برد. یک بار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه تئاترها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد. فقط دو سه نفر روی سن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم هم آهنگ با صدای سازشان عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند.
یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای درمان روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم «زار». انگار خوشش آمده بود جمعیت هم زیاد آمده بودند ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی عجیب و غریب بود.
* سربازها خیلی دوستش داشتند، به حرفش گوش می کردند. با این که یوسف برعکس افسرهای دیگر گماشته نداشت، ولی سربازها هر وقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان. وقتی سفره می انداختیم تا بعد از اسباب کشی خستگی درکنند، یوسف هم می نشست پیششان و همراهشان غذا می خورد سر یک سفره. آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر. خودشان می گفتند وقتی این جا می آیم، انگار اومدیم تفریح.
برای همین که گماشته قبول نمی کرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سئوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار می کند. شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب، ساواک برگه ای تأیید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. توی همان گیرودار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود.
از همان موقعی که ازدواج کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری بلد بود. بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد. توی خانه ای مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ، مداد رنگی، پاستل.
گاهی وقت ها هم می نشست با حامد کاردستی درست می گرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت بابا من ماشین می خوام. یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید با اندازه های دقیق، بعد هم دورش را قیچی کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود.
گاهی وقتها هم دولا می شد و به حامد می گفت: «بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره من بهتره یا سرسره پارک». حامد می خندید و می گفت: «همین خوبه، همین خوبه». اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با حامد حرف می زد.
* بیش تر پول هایش را خرج کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید. همیشه می گفت یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلاً یک کمد مخصوص هدیه باشه». خیلی وقت ها که از کتاب یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها. می گفت: «باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون، هدیه ای بخریم». هر وقت بچه ای می آمد خانه مان و یوسف می خواست بهش کادو بدهد، از کمد هدیه ها کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود.
- برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه 8 (کلاهدوز به روایت همسر شهید) / انتشارات روایت فتح